سام م. سرابی – ونکوور
حالا که ۱ سال و ۱۳ ماه و ۳۸ روز و ۴۲ ساعت از تابآوردن کابوسهات میگذرد، بیا و خیرِ سرت اعتراف کن به زخمی که کهنه نمیشود لعنتی. آنهم وقتی تکیهگاهت بیخبرِ قبلی، به دشنهٔ استحالهشده، بنشیند روی گُردههای لرزانت…
بیا و بگو که همهچیز از آن فرودگاه لعنتیِ ونکوور شروع شد، از حسی که بیخبر قبلی سوارت شده بود تا منِ راوی لحظهای را تصور کنم در تناسخ و انتقال نفس ناطقه به جسم اسبی کَهَر. اسبی که تو بودی در زندگی قبلی و حالا تکرار میشدی و او… او که دگردیسه یافت در شمایل سوار اساطیری کُمِسَر* که ضعیفه نبود هیچگاه و این بار دفعتاً قویتر از پیش (درست وقتی بورانِ گداکُش، اشک را قندیل میکند روی گونه) مقصد را در دسترس یافته و مَرکب را ضعیف و بیرکاب سابق.
پس گزیر نیست از گلنگدن تا بیش از این راه دورتر نشود بهعلت لنگزدنِ اسبی که روزی خوشرکاب بود و حالا یخبندان به حضیضش کشانده… گویی و انگاری که گزیر نباشد از فرجام گلنگدن و ماشه و داغی باروتِ دودیِ کهنه که سرب را هر طور شده هل میدهد به جلو و خون. خون داغِ تپیده از قلبی ناتوان که شیاری سرخ در سفیدی برف میسازد… لولهٔ تفنگ بِرنو وقتی میچسبد روی شقیقهات مورمور میشود سُمهای سرمازدهٔ تو و دل بیحِسِ سوار کُمِسَریات.
نباید به لرزش دل و دست امان داد و نمیدهد این بار و بنگ!
دریغ که کار خودش را میکند دل در لرزیدن از هرم نجابت اسبی که تو بودی در آن دم توی سرمای فرودگاه ونکوور. همینکه بلرزد دلِ سوار کمسری در آن دمِ آخرِ چکاندنِ ماشه، گلوله جای رشتههای زردِ مغز، پیشانینوشتِ اسب را میدرد تا نالههای تنآزردگی و استیصال در منخرین لرزانش بپیچد وقتی خونِ شُرهکرده چشمان خوابآلودش را پر میکند.
* * *
یکسال و بیست روز بعد اما جوهر جدایی خشکشده روی برگهٔ عدلیه این شهر، حکم آن خون شرهکرده را دارد برایت. آنقدر پررنگ که چشمانت را میبندد درست شبیه وقتی که خون ندا شیار گونهها را پوشاند و چشمانش… چشمانش… چشمانش…
سخن کوتاه: سوار کُمِسَریِ تو را تقصیر نبود گویا در فرجام این سفر اگر مَرکب کَهرش افسونزدهٔ کولاک نمیشد. زجرکششدن اما فرجام این سفر بود از روز اول برای اسبی که وقت انتقال نفس ناطقه، شده بود زندانی سیاسی شمارهٔ ۱۹۲۳۷۶۱۱.
—————
* اسم روستایی متروکه در شمال ایران