مژده مواجی – آلمان
هایو مردی بود که شغلش را بهعنوان مربی مهدکودک، دوست داشت. تجربهاش با پسر کوچکش، به کارش در مهدکودک کمک میکرد. مرتب با والدین جلسه میگذاشت و راجع به مسائل تربیتی صحبت میکرد. با هیجان و علاقه شروع به صحبت میکرد، من اما با تمام علاقهام به دنبالکردن آن مباحث، گاهی موضوعات و بحثها بهنظرم مبالغهآمیز میآمدند. آنقدر بحث ادامه پیدا میکرد که تا پاسی از شب طول میکشید.
هایو روی میز، چوبشور و آب گذاشته و با شمع تزیینش کرده بود. نور شمعها به اتاق فضا و گرمای دلچسبی میداد. نور بهروی نقاشیهای بچهها که دیوارهای اتاق را تزئین کرده بودند، مینشست و سایه و روشن را به رقص درمیآورد.
هایو دستی به موهای کمپشت بلوندش کشید: «با گرمشدن هوا، بهتر است بچهها مدتی از روز را در فضای آزاد پابرهنه باشند، بدوند و بازی کنند. بچهها اسیر کفشاند. کف پاهایشان سنگ و خاک لمس نمیکند، طبیعت را احساس نمیکند…»
سنگ، خاک، پاهای برهنه…
مرا به خانه قدیمیمان در بوشهر بردند. شیطنتهای برادرانم. حسن دوباره سربهسرعلی گذاشته بود. چیزی را از دستش کشیده بود و علی دنبال او میدوید. هر دو با پاهای برهنه در حیاط میدویدند. در حیاط بزرگ خانه که پر بود از خاک، ماسه و سنگریزه. زمین زیر پایشان تکان میخورد، مثل زلزله…
طبیعت، خاک، پای برهنه، کودکی …
با همبازیهایم، مختار، شهناز و شهلا بودم. در میدان کنار خانه، که خاکی داشت به نرمی و پاکی ادویه، در خاک میغلطیدیم، به هم میپاشیدیم و لمسش میکردیم. خنکی شبنم شبانه بهروی آن در صبح تابستان گرم بوشهر به تمام سلولهایمان رخنه میکرد. خاک، همبازی همیشگی بود و جداناشدنی …
هایو تن صدایش را شدت داد: «…تجاوز به پا! ما سالهاست با کفش پوشیدنِ زیاد، به پاهایمان تجاوز میکنیم. ماهیچههای کوچک و بزرگ پا نمیتوانند در کفش کاملاً آزاد باشند. پابرهنه راهرفتن، نه تنها تأثیر مثبت بهروی فرم پا، بلکه روی دیگر ارگانهای بدن هم دارد…»
مثل همیشه جلسه طولانی شد. هایو با نگاه پرسشآمیزش نظر جمع را میخواست. همه در چهرهشان احساس همدردی به پا دیده میشد. مخالف تجاوز بودند. تجاوز به پا!