دکتر مریم اسحاقی – ایران
« عاشق دارم… عاشق دارم…»
زن غلتی توی تخت زد. پلکهایش را بر هم گذاشت و لبخند زد. صدای قلبش را میشنید. دلش میخواست بدود. ساعت سه صبح بود و هنوز خوابش نمیبرد. میتوانست بلند شود و بدود. میتوانست ساعتها به خودش توی آینه خیره بماند و لبخند بزند. میتوانست بدون دلهره و تشویش با صدای بلند بخندد. چقدر ترکهای گوشهٔ دیوار زیبا بودند. چقدر صدای جیغ و گریهٔ دختربچهٔ همسایه دل انگیز بود. صدای زندگی. چقدر ترانه توی سرش بود. با پا ملافه را زد کنار و انگشت اشارهٔ دستش را آرام بوسید. دوباره ملافه را کشید روی سرش. میتوانست خاطرهای را به گوشهٔ دنجی از دلش ببرد و مزهمزهاش کند.
«عاشق دارم… عاشق دارم…» اِما همانطور که این جمله را تکرار میکرد و میخندید، رو کرد به نویسنده و گفت: «بس است! در اوج همین شادکامی، در همین تب میخواهم از کتاب بزنم بیرون.»
نویسنده گفت: «نه! کتابم را ترک نکن. تو در این صفحه در اوج هستی. هرگز چشمانت به این بزرگی، به این سیاهی نبوده و این اندازه عمق نداشته است. زندگی بیرون تاریک است. خیلی تاریکتر از کتابِ من. بیرون از شادکامی خبری نیست. تو رنج خواهی برد.»
زن نگاهش لغزید روی صفحهٔ بنفش موبایل: «سلام. کجایی. ناپیدایی… نگران شدم.»
اِما گفت: «آقای نویسنده! همین الان که من را مینویسی، عاشقمی. نگاه کن! پیش از این که من را بنویسی چه مناسکی داری. دست توی موهایت میبری و نگاهی به خودت توی آینه میاندازی. یعنی در اوجایم. بعد رفتهرفته همهچیز رنگ میبازد. بیتفاوت میشوی. میدانم. اولین بار که بدون نگاهکردن به خودت و موهای چربت بیایی سراغ من، دیگر تمام است.»
نویسنده سیگارش را توی زیرسیگاری خاموش کرد و گفت: «نه! نه! صبر کن! موهای تابدار خرماییات را ببین. روی دستم، روی کُتم، روی همین مداد که تو را مینویسد، حتی توی چشمم هست. در همین کتاب بمان. تو رنج خواهی برد.»
اِما که سرتا پا میلرزید، گفت: «شما نویسندهها دزدید. تو قادر نیستی عاشقم باشی. تو فقط در برابر کلماتت مسئولی. تابی از موی من میدزدی و چشمی از زنی دیگر. میبینی! همهٔ عشقها دنبالهٔ هماند. مثل نقطههای روی یک دایره.»
اِما به هقهق افتاد، با ورقپارهای که دور خودش پیچیده بود، اشکهایش را پاک کرد و گفت: «نه، نمیتوانم. باید در همین نقطهٔ اوج، در همین لحظه که شادمانم کتاب را ترک کنم.»
نویسنده ورق کتاب را آرام از روی شانههای اِما سُراند و از دورش باز کرد. دست برد توی موهای اِما و لبش را نزدیک برد و گفت: «تو همینگونه زیبایی. توی کتابم میدرخشی. من، تو و رودولف خوشبختیم. میتوانی نیمهشبها از میان چمنزار و جنگل بدوی. رودولف، بیتابِ درآغوشگرفتنِ توست… گریه نکن! ببین تمام کلمات خیس شدند. حروف الفبا را ببین. من فقط همین یک نسخه را داشتم.»
اِما سرش خم شده بود روی شانه: «تو… تو… روحم را مسموم کردی. خودم ادامهٔ طرحت را خواندهام. میدانم، قرار است در صفحههای بعد عاشق نداشته باشم.» هقهق کرد و کاغذ را مچاله کرد و پیچید دور پاهایش و نشست گوشهٔ اتاق: «آن صفحه که چند شب پیش نوشتی، خواندم. همین الان میخواهم زنده شوم. همین الان که عاشق دارم میخواهم از کتاب بزنم بیرون. میدانم تو مرا خواهی کشت. عاشقم به من خیانت خواهد کرد و در پایان کتابت خودکشی خواهم کرد. من در صفحههای این کتاب محو خواهم شد، تحقیر خواهم شد. من جهان تاریک کتابت را دوست ندارم. میخواهم سرخوش و شاد زندگی کنم. دلزدگی و ملال این صفحهها را دوست ندارم.»
نویسنده گفت: «باور کن کتاب من روشنتر از بیرون است.»
نویسنده اِما را کشید سمت خودش و ورقی از کتاب پاره شد. اِما برهنه ورقپارهای را پیچانده بود دور خودش و میدوید. به پشت سرش نگاه نمیکرد. نفسنفس میزد و دور میشد. میدوید. نه سرمای هوا را حس میکرد و نه خیسی چمنزار و گلولای آزارش میداد. پایش توی چالهای افتاد و گل و آب لبپر زد روی پاهای لختش. احساس سبکبالی میکرد.
نویسنده داد زد: «برگرد. برگرد. منتظرتام، برگرد. جهان تاریک است.»
نویسنده نشست پشت میز و دست برد توی موهایش. بلند شد و ورقپارههایی را که پشت سرش ولو شده بود، از روی زمین برداشت و نگاه کرد:
«اِما شبیه همهٔ معشوقههای دیگرش بود و با ازبینرفتن جاذبهٔ تازگی که کمکم چون جامهای پایین میافتاد و آنچه برهنه بر جا میمانْد و به چشم میزد، یکنواختی ابدی شور بود که همیشه به یک شکل و یک زبان است. با آنهمه تجربهٔ عملی که داشت، تفاوت احساسها را در ورایِ همسانی بیان آنها تشخیص نمیداد. از آن جا که…» دیگر خوانده نمیشد.
اِما دوید. هوا هنوز روشن نشده بود. پنجرهها تاریک بودند. زن روی برگها میدوید. گوش تیز کرد. صدای نفسنفس خودش بود و صدای خشخش برگها. انگار جهان در خواب بود. خسته شد و روی نیمکتی نشست. سوز سردی میآمد. برگهای خیس از شبنم، قهوهای و نارنجی روی نیمکت پخش و پلا بودند. کاغذ را پیچید روی شانههایش. صدای کاغذ با صدای خشخش برگها قاطی شد. روبهروی نیمکت، پشت پنجرهای، چراغی روشن شد. نور از پشت پردهٔ نارنجی میتابید. زنی با موهای شرابی پنجره را باز کرد و لیوانی آب سرکشید. خیره به دورها بود. اِما نمیدانست خواب است یا بیدار. سر روی نیمکت گذاشت و خوابش برد.
زن خوابآلود پتوی نارنجی قهوهای خالدار را کشید روی خودش. غلتی زد و دست دراز کرد سمت موبایل. لاک سبزرنگ و بستهای قرص افتادند روی زمین. اِما دلش میخواست برود جلو و لاک را به دست بگیرد و بکشد روی انگشتهایش. غمآلود به رنگ سیاه و سفید و درهمبرهم خودش نگاهی انداخت. دوباره خیرهخیره به زن نگاه کرد، موهای شرابیاش ولو بود روی بالش. بالش را تکیه داد به پشتی تخت و کمی سر بلند کرد و از وایبر پیام داد: «سلام صبح روشن.»
اِما لبخند میزد و با هیجان سرش توی موبایل بود. با دستهای عرقکرده کاغذ را پیچید دور خودش. حتماً دیشب که میخوابیده، لبخند زده و میگفته: «عاشق دارم… عاشق دارم.»
اِما نگاه انداخت به صفحهٔ موبایل: میآی زود؟
زن تایپ کرد: هنوز نرفته…
زن لَخت و با لبخند از تخت آمد پایین. دمپایی سبزرنگی که کنار تخت بود به پا کرد و رفت جلوی آینه. اِما از توی آینه لبخندزنان به زن نگاه کرد و به لباسها و شالهای سرخابی و سبز زن که روی صندلی ولو بود. زن گوش داد: صدای ترقتوروق قوری و صدای بههمخوردن قاشق و چنگال… حتماً دنبال قاشق چایخوری میگردد… آها پیدا کرد… حالا صدای همزدن چای… صدای محکم بازکردن و بستن در یخچال و شُرشُر شیر آب که توی لیوان میریزد… حالا صدای کشیدن چوب صندلی روی کف آشپزخانه و صدای هورتکشیدن چای و سرفهای که تا پایان جهان ادامه دارد… اِما دندانهایش را فشرد. زن موهای شرابیاش را جمع کرد بالای سرش، گوشی را گذاشت کنار تخت و از اتاق رفت بیرون. چای ریخت و نشست کنار پیشخوان آشپزخانه روبهروی مرد.
مرد گفت: «چطور بلند شدی؟»
زن قاشق را تقتق توی لیوان چرخاند و گفت: «کسلم. خوب نخوابیدم.»
مرد با زبانش پنیر خامهای را روی لثه و دندانها کشید: «پدر مهندس خسروی مُرده. ظهر نمیآم. میرم مراسم.»
زن گفت: «زنیکه دیروز اومده بود آرایشگاه. زنِ خشکشویی سر کوچه رو میگم. پنجاه سالشه ها. پشت گردنش خال کوبی داشت. حدس بزن چی نوشته بود.»
مرد گفت: «آها»
زن گفت: «حواست کجاست؟»
مرد گفت : «ابلاغ آقای امیری هم برای من شده دردسر.»
زن گفت: «پشت گردنش رو میگم. نوشته بود انتَ عمری. ولی خودش میخوند: انتِ عمری. خیال کرده ما خریم. موهای خاکستریاش رو سهسانتی کوتاه کرده بود با گوشوارههای فیروزهای آویز. گفت با یه گروه خانم دارن میرن.»
مرد گفت: «یه تیکه نون بده.»
زن سبد نان را سُراند و دست گذاشت روی بخار چایش و گفت: «میرن دوبی.»
مرد سینه صاف کرد و گفت: «میرم دوش بگیرم.»
زن رفت توی اتاق و دوباره دراز کشید.
سرش توی گوشی بود و داشت مینوشت: «هزار سال طول میکشه تا از در بره بیرون.»
اِما گوش داد. زن گوش داد. صدای قیژِ در… صدای پاهایی که بهطرف حمام میرود… صدای در حمام که قیژ بسته میشود… صدای دوش آب… صدای دوش آب… صدای محکم بازکردن و بستن در یخچال و شُرشُر شیر آب که توی لیوان میریزد… حالا صدای کشیدن چوب صندلی روی کف آشپزخانه و صدای هورتکشیدن چای و سرفهای که تا پایان جهان ادامه دارد… اِما چشمهایش را بست، زن دندانهایش را فشرد. صدای بههمخوردن کلیدها روی جاکلیدی و صدای بازشدن در کیف… حالا صدای بستهشدن … شترق صدای بستهشدن در جاکفشی… صدای پیچاندن و بازکردن درِ خانه و آرام صدای بستهشدن…
زن نفس آرامی کشید. اِما ساکت بود. زن از تخت آمد پایین و نوشت: رفت. شکلک خنده فرستاد و بعد شکلک چشمک.
اِما نگاه به زن کرد. حرکاتش تند شده بود. انگار آن زن ولنگار و بیحالِ یک ربع پیش نبود. حولهٔ گُلگُلی سرخابی آبی را از توی کشو برداشت و آوازخوانان رفت توی حمام. در حمام را نیمهباز گذاشت و گوشی را گذاشت روی پادری. صدای آوازش با صدای دوش آب در هم شد. چند دقیقه بعد با حوله آمد بیرون و رد پای خیسش روی پارکت ماند. نفسنفس میزد. موهایش را تندتند با حوله خشک کرد. اِما نگاه میکرد… «روز کمکم سر میزد. اِما از دور خانهٔ رودولف را شناخت که دو بادنمای دُمچلچلهایش در سفیدی سحرگاه سیاه بهنظر میآمد. اِما وارد شد، انگار که دیوارها با نزدیکشدنش خودبهخود از هم باز شدند… اِما دستگیرهٔ دری را چرخاند و یکباره در تهِ اتاق چشمش به مردی افتاد که خوابیده بود. جیغی زد. رودولف بود. رودولف پیاپی میگفت: تو اینجا! تو اینجا! چهجوری آمدی؟… پیرهنت خیس شد!…»
زن عطر کوکوچانل را برداشت و دو پاف زد زیر گردنش و خودش را در آینه برانداز کرد. صدای موبایلش بود، اساماس رسید: چند روزی میرم سفر. قرارمون باشه واسه بعد… میبینمت… چشمک…
اِما نگاه کرد. دست زن میلرزید. ولو شد روی تخت و نوشت: اوکی.
سینهاش بالا پایین میرفت. پرههای بینیاش میلرزید. اِما سردش شده بود. پسپس رفت و ورقپارههای کتاب را دور خودش پیچید. بیتاب بود. در گوشش پیچید: قوی باشید، اِما. قوی باشید! من نمیخواهم زندگی شما را به بدبختی بکشانم.
نویسنده از پنجره به بیرون نگاه کرد و به نوشتنِ نامهٔ رودولف ادامه داد: «زمانی که شما این سطور غمآلود را میخوانید، من دیگر دور شدهام… برخواهم گشت؛ و شاید بعدها در کمال خونسردی با هم دربارهٔ عشق قدیمیمان گپ بزنیم. بدرود!»
اِما نامه را دوباره خواند و از خشم پوزخند زد. هر چه بیشتر توجهش را بر آن متمرکز میکرد، افکارش آشفتهتر میشد. رودولف را میدید. صدایش را میشنید. حس میکرد دارد خفه میشود. دلش میخواست زمین ویران شود.
اِما سایهوار در خانه میدوید. هقهق میکرد و میدوید. میخواست دوباره برگردد به همان صفحهای که آمده بود. زن دراز افتاده بود با دهان باز و پلکهای بسته و دستهای شل و بیحرکت. از چشمهایش رشتهاشکی روی بالش میریخت. ناگهان صدای هقهق زن بلند شد و عقزدنهایش و دویدن بهطرف دستشویی. گوشی زن افتاده بود روی تخت و دو شکلک غمگین رویش ظاهر شد و یک قلب کوچک.
اِما توی ورق پارهاش میلرزید. کز کرده بود گوشهٔ تخت. کرم موی ولو روی میز آرایش، اسپری، لاک سبزرنگ، برُس مویی که همین چند لحظه پیش موهای شاد و شرابی زن را شانه میکرد، شال سرخابی روی صندلی، دستبند با سنگهای عقیق و فیروزهای، همه هجوم آوردند توی سر اِما. زن میلرزید. اِما زانوهایش را بغل کرده بود، بهنظرش آمد گویهای کوچکی به رنگ آتش در آسمان میترکند و چون گلولههایی رخشنده پهن میشوند. میچرخند و میچرخند. در وسط هر کدام از آنها صورت رودولف به چشم میآمد. گویها تکثیر شدند. به هم پیوستند. در تن او فرو رفتند. سپس همهچیز ناپدید شد.
زن سردش شد. اِما ورقپاره را دور خودش پیچید. درد گنگی در تنش حس کرد. رنجی ناشناخته در تنش میپیچید. و مانند ابرها تغییر شکل میداد. اِما توی ورق کاغذ کز کرد و در خلسهای فرو رفت. برمیگردم. برمیگردم. تاب اینهمه هیجان را ندارم. هوا تاریک روشن بود. نویسنده دوباره نوشت: «عاشق دارم… عاشق دارم…» اِما پا به جادویی میگذاشت و زندگی معمولی هرروزه، فقط از دورها، از پایین، در سایه، از لابهلای این بلندیها به چشم میآمد.