سیما غفارزاده – ونکوور
نهم اکتبر بود و یکشنبه بعدازظهری آفتابی. بههمراه دوست و همکارم دکتر محرم آقازاده روانهٔ واحد داونتاونِ دانشگاه سایمون فریزر شدیم تا در برنامهٔ سخنرانی مسعود بهنود که با همکاری ابر و باد و مه و خورشید و فلک امکانپذیر شده، شرکت کنیم. اغراق نمیکنم؛ اگر ایشان پدرِ دامادی که تصمیم گرفت در این حوالی از ماه اکتبر جشن عروسی بگیرد نبود، اگر سام سرابی از شاگردان قدیمیاش در ونکوور اصرار نکرده و پاپیاش نشده بود و اگر فرهاد صوفی حمایت مالی نکرده بود، چنین برنامهای برگزار نمیشد.
سالن ۲۰۰ نفری کاملاً پر بود، و برنامه با کمی تأخیر پس از سر و کلهزدنهای معمول با انواع کابل و میکروفن و موضوعِ صدا و سیستم صوتی، شروع شد. ابتدا رعنا ذکایی از اعضای انجمن دانشجویان دانشگاه سایمون فریزر، به جمع حاضر در سالن خوشامد گفت و از استقبال گرم آنان تشکر کرد. سپس از سام سرابی دعوت کرد تا برای معرفی مسعود بهنود بهروی صحنه برود.
سام سرابی ابتدا با معرفی خودش بهعنوان روزنامهنگار، گفت که او قرار نیست بهنود را معرفی کند چرا که خودش را در آن مقام و جایگاه نمیبیند؛ جایگاهِ معرفی کسی که حتی دشمنان و بدخواهانش بر تسلط او به قلم اذعان دارند، ایشان اضافه کرد که تنها افتخار این را داشته است که از استادش خواهش کند شرکت در این سخنرانی را بپذیرد. سرابی ضمن تشکر از فرهاد صوفی که بدون حمایتهایش کار به سرانجام نمیرسید، از ایشان دعوت کرد تا کارِ معرفی را عهدهدار گردد.
فرهاد صوفی پس از گفتنِ خیر مقدم به مسعود بهنود، متن کوتاهی را که در باب شرح مختصری از زندگی بهنود تهیه کرده است، خواند: «پنج سال پس از شهریور ۱۳۲۰ شاید زمانی که مسعود بهنود بهعنوان نورچشمی مادربزرگش، ماهسلطان انیسی در حوالی خیابان ری چشم بهجهان گشود، کسی نمیتوانست تصور کند که این پسر، که قرار بود تولد هفت سالگیاش با کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ گره بخورد، بسیار ماجراها از سر خواهد گذراند و کاری که آغاز کرده، به نقطهٔ عطفی بدل خواهد شد. هرچند او در دانشگاه تهران ادبیات خوانده، بر درختهای تنومند بسیاری در باغ فرهنگ و هنر از بازیگری، فیلمسازی، قصهنویسی و روزنامهنگاری، روی هر یک لانهای دارد به استواری تاریخ هر یک از این هنرها… طبعاً ارائهٔ یک زندگینامهٔ مبسوط ازاین نویسنده در عصر ارتباطات چیزی به داشتههای پیشین شما نمیافزاید، اما بد نیست بهنوبهٔ خود از میان ۱۵ کتاب، حدود ۱۰۰۰ گزارش، ۲۰۰ برنامهٔ رادیویی، ۱۰۰ برنامهٔ تلویزیونی و ۴۰ فیلم مستند و رمان بسیار خواندنی «خانوم» و «این سه زن» اشاره کنم.»
پس از آن وی از محمد محمدعلی یار دیرینهٔ مسعود بهنود دعوت کرد تا سخنانی ایراد کند.
محمد محمدعلی با همان طنز ظریف خاص خودش، طنزی که موجب میشود سخنرانیهایش ولو بلند، شنونده را خسته نکند، شروع به صحبت کرد. وی گفت که طی چند روز گذشته، در صحبت با دوست دیرینهاش، بهنود سعی داشته است مواد و مصالحی برای سخنرانی امروزش فراهم کند، اما آنقدر از طرف ایشان بمبارانِ اطلاعاتی شده است که هر آنچه در ذهن داشته نیز از دست داده و وقتی شروع به نوشتن کرده، به این نتیجه رسیده است اینکه میگویند نوشتن دربارهٔ بزرگان سخت است، بیراه نیست. پس نهایتاً تصمیم گرفته است از کار خودش یعنی داستاننویسی بهره ببرد و قصهٔ عشقِ خودش را بنویسد؛ قصهٔ «سه عشق مسعودی». و سپس آغاز کرد به خواندن قصهاش:
اولین عشق مسعودیِ من، مسعود ظروفچی بود که همزادم بود. از هنگام تولد با هم بودیم. کلاس نهم، حوالی کافه نادری تهران به او گفتم عاشقش شدهام. گفت: «اگر عاشق خودم شدهای، شرح عاشقیات را بنویس.» گفتم بهشرطی مینویسم که تو راویام باشی. قهوهای خوردیم و او قبول کرد. اما بهقول حافظ… که عشق آسان نمود اول، ولی افتاد مشکلها. اثبات عشقم با تأخیری چندین و چند ساله بهصورت رمان «جهان زندگان»[۱] همین سه چهار سال پیش در ونکوور منتشر شد به روایت او.
دومین عشق مسعودیِ من، مسعود نقرهکار، نویسندهٔ رمان «از اعماق» و «قبیلهٔ من» که همشهریِ من و بچهمحل اهالی تیردوقلو بود. مسعود نقرهکار در سال ۱۳۸۰ همزمان با برپایی اولین فستیوال بینالمللی ادبیات برلین با مصاحبهای جانانه دربارهٔ کانون نویسندگان ایران، عشق مرا کلید زد که شرح آن در جلد پنجم کتاب باارزش «جنبش روشنفکری ایران»[۲] آمده است. او، سال گذشته که آمد ونکوور و شنید که هنوز عاشقش هستم، تا پشت گوشش سرخ شد. هرچند نویسندهای فحشمند بود، اما در عالم لوطیگری سخنرانی غرائی کرد در کارگاه داستاننویسی «خانهٔ فرهنگ و هنر» و من پیشانی بلندش را چنان بوسیدم که لالههای گوشش بهلرزه درآمد.
سومین عشق مسعودیِ من، با مسعود بهنود طور دیگری رقم خورد و از هر دوی اینها پرفرازونشیبتر شد. از دورهٔ نوجوانی، آنطور که افتد و دانی، هنگامی که کلاس دهم یازدهم در رشتهٔ روزنامهنگاری مدارس، مقام اول کشور را کسب کردم و از دست خانم فرخرو پارسا (وزیر آموزشوپروش) جایزه گرفتم، نگاهم به مسعود بهنود بود. او را در خیال رقیب احتمالی خود میدیدم. دلم خوش بود که چندین و چند سال از من بزرگتر است و حالاحالاها وقت دارم تا به او برسم. او آنزمان که من مشغول حفظکردنِ سینوس و کُسینوس و تانژانت و کُتانژانت و جدول مندلیف بودم، آنقدر چهره بود که حتی تلویزیون ایران در اواخر دههٔ چهل شمسی مفتخر بود مصاحبههایش را با شخصیتهای سیاسی و ادبی کشور پخش کند.
در همان ایام، وقتی کاشف بهعمل آمد بهنود متولد ۱۳۲۵ است و فقط دو سال از من بزرگتر، و دنیادنیا تجربهٔ روزنامهنگاری پشت سر دارد، علاقه به روزنامهنگاری را بوسیدم و گذاشتم کنار. اصلاً از حرص و بغضم، همین که دیپلم گرفتم، رفتم سربازی و آنقدر تنبلی کردم که مرا بهعنوان سپاه ترویج و آبادانی فرستادند به یکی از شهرهای مرزی ایران و عراق. یعنی خودکشی. این قضایا مربوط به سال ۱۳۴۹ تا ۱۳۵۱ بود و آنجا کلاهم را قاضی کردم، دیدم نه سر و زبان مسعود بهنود را دارم و نه قلم او را در روزنامهنگاری. پس باز هم از حرص و بغضم شروع کردم به نوشتن داستان و خلاصه، چه دردسر! این وجودِ ذیجودِ مسعودخانی در تهران نشسته بود و مطبوعات و رادیو و تلویزیون را درمینوردید و من کنج روستایی محرومیتزده، در اتاقی ۵ ۴ متر یکی میزدم توی سر خودم و یکی توی سر کتابهای همینگوی و فاکنر و داستایوسکی و… در ضمیر ناخودآگاهم میدانستم روزی قصهنویس میشود و من عاشقش میشوم. این افکار با من بود و بود. پس از دوران سربازی، طی سالهای ۱۳۵۴ تا ۱۳۵۷ دو مجموعه داستان منتشر کردم و عضو کانون نویسندگان ایران شدم، اما هنوز چشمم دنبال مسعود بهنود بود. سال ۱۳۵۹ یک خیز برداشتم تا به او برسم. سردبیر فصلنامهٔ «برج»[۳] شدم تا به مسعود بهنود بگویم آقا وایسا با هم بریم! اما او کماکان روزنامهنگاری مشهور و چیرهدست بود و بار دیگر به این حقیقت رسیدم که حتی اگر خودکشی کنم، به گرد پای او هم نمیرسم. رقیب خیالی دلچسب و خویشاوندی بود. اعتراف میکنم همین که احساس کردم او هنوز کتابی منتشر نکرده، لبخندی سرخوشانه زدم. اما بعد از خود خجالت کشیدم که این بود ظرفیت تو مقابل کسی که اینهمه دوستش داشتی؟ آنزمان مسیرهامان جدا بود. من منشی و حسابدار و عضو فعال کانون نویسندگان بودم و او در چندین روزنامه و مجله کار میکرد. چند بار دردههٔ ۱۳۶۰ مثلاً در خانهٔ دکتر جواد مجابی یا در این مجلس ختم و آن مجلس رونمایی کتاب و عمدتاً حوالی دم و دستگاه مجلهٔ «کلک» علی دهباشی دورادور همدیگر را میدیدیم و من اما هنوز جای مناسبی پیدا نمیکردم تا ابراز عشق کنم. حوادث گوناگونی دور سر ما میچرخید و میچرخید تا اینکه در مرداد ۱۳۷۵ بحث سفر نویسندگان و شاعران و روزنامهنگاران به ارمنستان پیش آمد و نامش را در لیست هوشنگ گلشیری و منصور کوشان دیدم و گل از گلم شکفت. تصور نمیکردم او میلی به این سفر پرمخاطره داشته باشد. اما همراه سیروس علینژاد، فرج سرکوهی و علی صدیقی، چهار روزنامهنگار شجاعی شدند که چمدان بستند و خطر سقوط در دره را به جان خریدند. پیشترها، برخی از اعضای نامی کانون نویسندگان به ما راهیان سفر هشدار داده بودند که سفر پرمخاطرهای پیش رو داریم و ما خیرهسرانه راه افتادیم تا ببینیم تیغ آقایان تا کجا میبرد.
تا لحظهٔ سوارشدن به اتوبوس، هرچند مسعود بهنود بهزعم من در دنیای دیگری سیر میکرد و من دوستش داشتم، اما یکباره با حرکت اتوبوس، او دوستداشتنیتر شد. نزدیکتر شد. دو سه ساعت بعد از حرکت، هنگامی که اتوبوس مرگ به انتهای اتوبان تهران – قزوین رسید و همهٔ بیستویک تن سرنشین در خود فرو رفته بودیم و گاه از خود میپرسیدیم یا به خود نهیب میزدیم چرا به هشداردهندگان بیتوجه بودهایم و راهی این سفر با رانندهای ناآشنا و اتوبوس بیآرمِ شرکت تعاونی شدهایم، که یکباره مسعود بهنود پیپ به دهان پشت سر راننده ایستاد. بوی عطر کاپیتانبلاکش پیچید. سر شب بود و ما مسافران در حال خویشخراشیِ روح و روان خود یا بغلدستی و گذران لحظههای دشوار بلاتکلیفی و سکوت شبانهٔ پیش رو و تردد میان انواع تردیدها، که او پیپ از دهان برداشت و شروع کرد به قصهگویی دربارهٔ ایل قاجار که چگونه توسط یک زن مرموز روس از پراکندگی درآمد و توسط آقامحمدخان قاجار زمام امور ایران را بهدست گرفت و… هنوز به نیمههای قصه نرسیده بود که یک وقت دیدم دستم زیر چانهام است و لم دادهام روی دستهٔ صندلی و چهارچشمی مفتون بافت و ساخت کلام و لحن روایی قصهای شدهام که مضمون و محتوایش مال من نیست، اما لحن قصهگویش به جانم نشسته است. پیشبینیام دربارهٔ قصهگویی او درست از آب درآمده و او تیر خلاص را زده بود و دل و دین مرا برده بود. مشهود بود که دارد همانجا، سر صحنه، قصهای جفتوجور میکند و هَل من مبارز میطلبد در بیان قصههای شفاهی. در آن گرگومیش غروب، نحوهٔ قصهگویی او مرا از خود بیخود کرد و البته هنوز هم این خاصیت را دارد. تا مدتی نمیدیدم که مجابی و سپانلو و فرج سرکوهی و علی باباچاهی و بیژن نجدی هم مثل من چشم به دهانش دوختهاند، بیآنکه خود صاحب چنان سلیقهای در بههمپیوستن چنان مضمون و محتوایی باشند.
وقتی آن بخش را تمام کرد و نشست، رفتم بالاسرش و از جذابیت قصه و بوی توتون پیپش تعریف و تمجید کردم. بعد گفتم که عاشقش شدهام. او برخلاف مسعود نقرهکار که با اعتراف من تا پشت لالههای گوشش سرخ شد، لبخند دلنشینی زد و خونسرد گفت: «تو عاشق قصههای منی، نه خود من.» بیانصافی کرد، ولی به دل نگرفتم. بههررو آن اتفاقی که سالها منتظرش بودم در اتوبوسی اتفاق افتاد که قرار بود ما را ببرد ارمنستان تا در سمیناری ادبی شرکت کنیم. در پرانتز عرض میکنم، بعدها یکی از مسافران اتوبوس که از عاشقیت من به بهنود خبر داشت، گفت: «زوج هنریای که ماه عسل بروند لب پرتگاه درهٔ حیران و ایام خوشی را حوالی زندان ژاندارمری و زندان سپاه آستارا بگذرانند و آب خنک بخورند، پیوندشان همیشگی است و به طلاق منجر نمیشود.» باری، در زندان آستارا هم این او بود که به دیگر همسفرانِ آن سفر عجیب و تاریخی و پرسهزن در حوالی مرگ و زندگی روحیه میداد. این او بود که در بازداشتگاه پیشنهاد کرد هر یک از شاعرانِ جمع بیستویک نفری شعری بخوانند. محمدعلی سپانلو و جواد مجابی و علی باباچاهی قول دادند تا صبح شعری بگویند و برای تقویت روحیه با صدای بلند بخوانند. و این گرهٔ عاطفی دیگری بود بر آن رشتهٔ پیدا و ناپیدای عاشقیت من به مسعود بهنود. بهقول حافظ… ای دل شباب رفت و نچیدی گلی زِ عیش / پیرانهسر مکن هنری ننگ و نام را…
من و ما در سال ۱۳۷۵ به دره پرت نشدیم و نمردیم. از ادامهٔ سفر بازماندیم، اما هر یک تاوان آن شجاعت خام خود و عملیات توطئهآمیز آقایان را طی سالیان بعد پس دادیم که جای شرحش اینجا نیست. من اما کماکان عاشق مسعود بهنود بودم و بودم و چشمم دنبالش بود. با چاپ قصههایش از حالت رقابت درآمده و به رفاقت رسیده بودم. انگار تقدیر کیهانی هم بهگونهای بود که دنبالش بروم. او عضو هیئت تحریریهٔ مجلهٔ «آدینه» بود. من در سال ۱۳۷۶ به جمع تحریریه پیوستم تا همراه علی باباچاهی، ویژهنامهٔ شعر و داستان آدینه را منتشر کنم. آنجا هرچند روزِ کاری من و ما در یک روز نبود، اما هرازگاه همدیگر را میدیدیم و لبخندی و جملهٔ قصاری بین من و ما ردوبدل میشد. در ادامهٔ آن تقدیر کیهانی، پس از تعطیلی مجلهٔ آدینه، نگار اسکندرفردر سال ۱۳۷۸ مؤسسهٔ فرهنگی-هنری «کارنامه» را برپا کرد و مسعود بهنود اولین استادی بود که برای کلاسهای روزنامهنگاری انتخاب شد. پس از او، تا جایی که یادم میآید منوچهر آتشی، کلاس شعر، من هم کلاس داستاننویسی دایر کردم و باز هم اوقات شریفی با هم داشتیم. بهنود در سال ۱۳۷۹ به زندان افتاد و من هم بر اثر برخی فشارهای روحی-روانی دچار عارضهٔ قلبی و پس از سکتهای ملیح راهی بیمارستان شدم. او در سال ۱۳۸۱ به خارج کشور مهاجرت کرد. من هم هفت سال پیش به ونکوور آمدم. میبینید فقط دو سال از من بزرگتر است و در هر کاری چندین گام جلوتر. او حالا نه رقیب، بلکه رفیق من است.
من حالا دارم دربارهٔ نه روزنامهنگار بلکه قصهنویسی صحبت میکنم که تاکنون بیش از پانزده کتاب نوشته و بیش از یک میلیون نسخه از کتابهایش بهفروش رفته است.[۴] این البته آمار رسمی دربارهٔ کتابهای هر یک از ماست. چرا که طی دورهٔ هشتسالهٔ ریاست جمهوری آقای احمدینژاد اکثر آثار من و ما اجازهٔ انتشار نیافتند، اما بهصورت غیررسمی و زیرزمینی منتشر شدند و در پیادهروهای جلو دانشگاه تهران بهفروش رفتند. شاید ندانید همین میزان فروش آثار بهنود در تاریخ نشر کتاب ایران حتی قارهٔ آسیا جزو آثار نادر محسوب میشوند. شگفتآورتر اینکه تاکنون کسی در این خصوص، یعنی از جایگاه یک نویسندهٔ پرتیراژ و پرخواننده با مسعود بهنود مصاحبهای جدی نکرده است. گویی جامعهٔ مطبوعاتی ما در بخش ادبیات، فراموش کردهاند، ژانری که مسعود بهنود مینویسد، خیلیها را با شیرینی و حلاوت خود دعوت به مطالعهٔ ادبیات داستانی کرده و آنان را رو به تکامل برده است. گویی رماننویسی حرفهایِ کشور ما، هنوز آنقدر نوپاست که درک درستی از تفکیک آثار در ژانرهای مختلف ندارد و قادر نیست نویسندگان را بر اساس نوع تفکر و جایگاهشان نزد مردم، به نقد و بررسی و تحلیل بنشیند. گویی تا به غرب نیایی، درنمییابی آثار پرخواننده چه جایگاهی در دانشگاههای اینسو دارد و چه کرسیهای ارزشمندی به آن اختصاص یافته است.
میخواهم بگویم کسی که پارهای از خود را، اعم از تجربهها و کشف و شهودی خود را مینویسد و چاشنی واقعیت و خیال به آن میزند، برایش چندپارهشدن، شرحهشرحهشدن، با هر نوشته اجتنابناپذیر است. یکی از شرحهها و پارهها خود اوست که مینویسد و بیرحمانه در معرض قضاوت قرار میگیرد. پارهٔ دیگرش همان منِ دیگرشده است که میتواند مثلاً عقاید فلان شخصیت داستانی را در فلان واقعهٔ سیاسی یا اجتماعی رد کند یا بپذیرد. پارهٔ دیگر چیزی است که به قالب داستان یا شعر یا مقالهای خواندنی درمیآید، و بهدلیل ماندگاری حوالی تغییر عقیده و سلیقه نمیچرخد و از جایی میآید که به جان آدمی وابسته است، که نه با توپوتشر ارشاد چندان تغییر میکند و نه با پشت چشم نازککردن این خواننده و آن منتقدِ فصلی تنگنظر و تُنُکمایه. بحث بر سر دوپارگی و چندپارگی نویسنده و شاعر و هنرمند است. همان تفاوت ظریف و نازکتر از موی راوی و نویسنده و عقاید تکتک شخصیتها که به راوی و نویسندهٔ دمکرات اجازه میدهد هر یک اندازهٔ توان و قابلیت خود سخن بگوید و خود آنقدر انصاف دارد که نظارهگر تغییرات روحی، روانی و جسمی آنان و خویشتن خویش باشد. نگاه کنید به مجسمهسازی که همراه هر ضربهٔ تیشه و تلاش برای بهصورترساندنِ سنگ، انگار ضربهای هم بر پیکر خویش، بر سنگ درون خویش فرود میآورد، و چون خسته و کوفته از پای مجسمه برمیخیزد، خود نیز آدمی دیگر است که در راه تکامل خود گام برمیدارد. و آن دیگری که تماشاگر مجسمه است، از او آدمی دیگر میسازد.
افکار من و مای این جمع از جمله مسعود بهنود روزنامهنگار، فیلمساز، گویندهٔ قصه و قصهنویس، بازتاب حوادث جامعهای است که در آن زندگی میکنیم. مسعود بهنود نیز قدر مشترک تمایلات مردم شکستخورده و پیروزشوندهٔ همین جامعه است. گاه از خود میپرسم مرز زندگی بیرونی و درونی مسعود کجاست؟ مرز آن خیالها و واقعیتهای او تا کجا گسترش یافته است که اینهمه مقاوم و عاشق است؟ پس ما هماکنون مسعود بهنودی روزنامهنگار داریم که دوست دارد مثل هر روزنامهنگار حرفهای دیگری بهروز و بههنگام باشد و در صدر اخبار قرار بگیرد و سخنانی بگوید که نو به نو، دهان به دهان بچرخد و مسعود بهنود دیگری هم داریم که رماننویسی پرخواننده است و آثارش به چاپهای متعدد میرسد. او در مقام روزنامهنگار بیآنکه خود بداند یا بخواهد هَل من مبارز میطلبد، اما در مقام رماننویس، مقابل قصههایش زانو زده و درخواست میکند جنجالآفرین نباشد و بیصدا به راه خود بروند.
پس از آن محمد محمدعلی از سومین عشق مسعودیاش دعوت کرد تا بهروی صحنه برود و سخنانش را ایراد نماید. محمدعلی همانجا با او روبوسی کرد و بهنود در شروع صحبتش بعد از سلام به حاضران، گفت: «من تو دام محمدعلی نمیافتم! اول براتون یه قصه تعریف میکنم، بعد جوابشو میدم.»
وی نه یک قصه، بلکه دو قصهٔ شیرین تعریف کرد که هر چه کردم، بهجهتِ مواجهنشدن با کمبود جا در این شماره، نه توانستم کوتاهترش کنم و نه خواستم، چرا که حذف هر جمله، مانند بریدنِ نخ تسبیح بود و حرامکردنِ این دو قصه. پس با هم بخوانیم روایتش را:
ده دوازده سالش بود. شده بود قهرمان شنای آموزشگاههای کشور، کلاس نجاتغریق میرفت، تو کشور هم سوم شده بود و دیگه خیلی پز میداد، عکسش رو نشریات ورزشی چاپ میکردند و در عین حال پیشاهنگ بود، کوه میرفت…، این نوجوانی که دارم براتون میگم، کلاس دوم سوم دبیرستان بود که یه روز مادربزرگ گفت: «فردا مدرسه نمیری.» گفت: «چرا؟ خُب حالا هزار تا کار و مسابقه و این حرفا؟» مادربزرگ گفت: «نه، فردا مدرسه نمیری. میخواهیم بریم مریضخونهٔ روسها.»
مریضخونهٔ روسها تو تهران خیلی اسم و رسم داشت و میگفتند خیلی کارهای عجیب و غریبی اونجا شده، میگفتند فلانی چشم نداشته، اینا براش چشم گذاشتند، پا نداشته، براش پا گذاشتند و از این حرفا، بههر حال یه چیز افسانهای دور از دسترس بود.
معلوم نبود مادربزرگش چه کلکی زده بود که تو صف جاش داده بودند و گفته بودند یه ساعتی بیشتر معطلشون نمیکنند. صفی بود که طی کردند و وارد اتاق شدند. اونجا آقای قدبلندی بود با لپهای قرمز و چاق، بوی عرق پیچیده بود و تمام اورژانس رو پر کرده بود و خانومی ارمنی هم کنار دستش که مترجمش بود.
پرفسور یا دکتر روس به اون کاغذ نگاه کرد و اومد نشست جلوی این بچه که شلوار کوتاه پاش بود. شروع کرد به پاش دست زد و گفت: «فقط همین پاست؟» خانوم ارمنی نگاه کرد به مادربزرگش و مادربزرگ گفت: «نه، هر دو پا.» اون یکی پا رو هم نگاه کرد، با هم بالانسش کرد و اینور و اونور کرد، گفت: «کفشت رو بکن.» کفشش رو کند. «جورابت رو در بیار.» درآورد. هر دو تا رو نگاه کرد، بعد گفت: «حالا باید عکس بگیرم.» اون موقع مثل الان رادیولوژی و اینها نبود، با دوربین عادی عکس میگرفتند. بنابراین صبر کردند با دوربین عادی عکس دو تا پا رو که جوراب هم نداشت، گرفت و جلو چشمش زد به دیوار، به روسی یه چیزی گفت و خانوم ارمنیه گفت: «میگه خانوم شما کجا درس خوندید؟» جواب داد: «من جایی درس نخوندم.» گفت: «کجا بودی؟» گفت: «بلژیک بودم.» گفت: «اونجا درس میخوندی؟» گفت: «نه، من با شاه بلژیک بودم.» خانوم ارمنیه از خودش گفت: «با شاه؟» گفت: «آره، احمدشاه.» گفت: «خُب، شما اونجا چهکار میکردی؟ کجا این درس رو خوندی؟» گفت: «نخوندم، درس نخوندم.» گفت: «درس نخوندی؟ بعد کی فهمیدی اینطوریه؟» گفت: «همون وقت که بهدنیا اومد.» گفت: «همون وقت که بهدنیا اومد فهمیدی پاهاش کجه؟» گفت: «آره؟» گفت: «هر دوتا پاش؟» گفت: «آره.» گفت: «حالا پاشو به من نشون بده، چهجوری کجه؟» گفت: «کاملاً این پا برعکس از اونور.» خانم ارمنیه گفت: «شرح بده برامون.» گفت: «هیچی، وقتی بهدنیا اومد، هر دو تا پاش از اونطرف بود.» گفت: «خب، شما چهکار میکردید؟» گفت: «هیچی، من برش میگردوندم و با تخته سهلایی میبستم و بعد قنداق میکردم.» خانم ارمنی دکتر رو ول کرد و شروع کرد از طرف خودش سؤالکردن، گفت: «خانوم، چهجوری میکردی این کارو؟» گفت: «هیچی دیگه، این رو باز میکردم و بعد اینا رو میبستم.» گفت: «خُب، این چهکار میکرد؟» گفت: «این گریه میکرد و سیاه میشد.» گفت: «خب، شما چهکار میکردید؟» گفت: «من هم سیاه میشدم.» گفت: «چهجوری تحمل کردید؟» گفت: «هنوز هم نمیدونم.»
بچه برگشت، نگاه کرد و گفت: «نگفته بودی.» گفت: «گفتن نداشت. حالا ببینیم آقای پرفسور چی میگه.» پرفسور گفت: «خیلی کار مهمی کردی، چون اگر میذاشتی الان اومده بود،» اونوقت با دستش نشون داد، «باید هر ده سانتی رو میشکوندیم یعنی هر پایی رو باید هشت بار میشکوندیم تا اینا آرومآروم بچرخه، صاف بشه و هیچوقت هم مثل سابق نمیشد.»
وقتی از در اومدند بیرون، گفت: «این رو هیچ وقت نگفته بودی!» گفت: «آخه گفتن نداشت خب، آدم رو اذیت میکنه.» گفت: «الان که گفتی، خُب بدتر شد.» گفت: «چرا بدتر بشه، الان که دیگه تموم شده. الان دیگه نه تو سیاه میشی، نه من گریه میکنم.»
این قصه رو تا حالا جایی تعریف نکردهام، این قصهٔ بچگی منه. چرا مادربزرگ و نه مادر، نه کس دیگری؟
قصه دوم:
ملا اسدالله اهل انزلی بود. مسجدی داشت تو انزلی، اسمش بود شیطانمحله. ملا اسدالله تو اون مسجد بود و هشت تا بچه داشت. ببخشید هشت تا پسر داشت و دو تا دختر، بنابراین ده تا بچه داشت. البته اینا زندههاش بودند و اگه اونایی که مرده بودند میموندن، حتماً بیش از این میبودند. طبیعتاً اهل جفر بود و یک کمی عرفان سرش میشد، بنابراین جزو اون آدمایی هم که بتونن از کار آخوندی پول در بیارن، نبود. برای همین معمولش این بود که بچهها هشت نه ساله که میشدن، میزدن بیرون و خودشون رو به یه سمت دنیا پرت میکردند و بیشترشون کمونیست میشدند، بهعنوان شغل. این یکی، بچهٔ سوم بود. بلند شد و با هشت نه زار پول اومد تهران. تهران مسافرخونه و هتل نداشت هنوز، تو محلهای که اسمش صابونپزخونه بود – صابونپزخونه اسمش تمیزه، ولی محلش از کثیفترین محلات تهران بود. میتونید بفهمید چرا. اون موقع مواد شیمیایی نبود، برای همین از پیه حیوانات صابون میساختند و فضولات اینا که رها میشد توی بستر خیابون تا میرفت پایین بوی گند وحشتناکی میداد که خصوصاً تابستون نمیشد جنوب تهران رفت تو اون منطقه – ولی این ناچار شد بره اونجا و یه اتاق اجاره کنه برای چند شب تا بتونه کار پیدا کنه. لابد میدونید که تو تهران و بیشتر شهرهای بزرگ اینجوری بود که هر حرفهای مال یه منطقهٔ کشور بود. هنوز هم کمابیش وجود داره. چاپچیها اهل خوانسار بودند. هنوز هم همینطوره. این خانواده علمی که سیوهفتهشت درصد انتشارات ایران دستشونه، خوانساری بوده اصلشون؛ حاجاصغر. یا مثلاً بنّاها همه مال گرمسارند. تو این تقسیمبندی بهخصوص رشتیها گیلکیها آرایشگاهها بهشون رسیده، ولی فقط مردونه. تا دو سه سال قبل از انقلاب آرایشگاههای زنونهٔ ایران دست ارمنیها بود. مثل خیلی تخصصهای دیگه، مثل رقص. ما رقص را از خانوم لازاریان یاد گرفتیم… تو این تقسیمبندی، این بچه آخوند که اومده بود تهران دنبال شغل، میرفت بلکه آشنایی همولایتیای پیدا کنه بگه من پسر ملا اسداللهام تا بهش یه کاری بدن. روزگار گذشت و آوردش پیش آقای دیارمند. آقای دیارمند رئیس اتحادیهٔ آرایشگران ایران بود. آدم خیلی مهمی بود. سر آقای قوامالسلطنه رو میزد و چند بار شخصاً سر رضاشاه رو زده بود. خودش هم آرایشگاه معروفی داشت که قدیمیا میدونن؛ به اسم شمشاد توی تهران، خیابان استانبول کمی اونطرفتر از بازار میوهفروشها… ده بیست تا مغازهٔ دیگه هم داشت جاهای مختلف شهر که اجاره داده بود به این و اون. پسر پرسونپرسون پرسیده بود، سراغ دیارمند رو گرفته بود و فهمیده بود که آقای دیارمند مغازهش تو استانبوله ولی خونهش تو چراغگاز خیابان امیرتیمور. اونموقع تو تهران رسم چنین بود – داریم در مورد زمان رضاشاه صحبت میکنیم – که آدمای متشخص میاومدند دم در خونهشون مینشستند، نوکر آب میپاشید پیادهرو رو، یه چهارپایه میذاشتند و خود این ارباب مینشست روش و یه چهارپایه هم اون عقب نوکر نگه میداشت. آدمایی که از تو خیابون رد میشدند، سلام و تعارف میکردند و به بعضیهاشون که آدمای مهمتری بودند و قصهای داشتند، میگفت: «بفرمایید.» نوکر هم چهارپایه رو میذاشت و پذیراییها کنار خیابون بود در حقیقت. این پسر رفت به این ترتیب دیارمند رو پیدا کرد. آقای دیارمند کنار خیابون نشسته بود، خیلی متشخص و کرواتزده. بعد نوکرشم اون کنار ایستاده بود و به همون ترتیب که گفتم… این هم هی دور میپلکید و میرفت اینور و اونور، پول هم یکی دو قرون بیشتر براش نمونده بود. لحظهٔ حساسی آقای دیارمند چشمش افتاد بهش و گفت: «جانم، چیه پسر جان؟» اومد جلو و گردنش رو کج کرد و قصهاش رو گفت. آقای دیارمند به نوکرش اشاره کرد، کاغذ آورد و روش نوشت؛ کوچهٔ آبشور، شمارهٔ هفت. گفت: «اینجا میری پیش آقا تقی و میگی من فرستادمت.» رفت اونجا و گفت: «آقا تقی؟» گفت: «بله»، گفت: «آقای دیارمند منو فرستاده.» گفت: «تا حالا تو سلمونی کار کردی؟» گفت: «نه»، گفت: «چهکار کردی تا حالا؟» گفت: «هیچی.» پانزده شانزده سالش بود. گفت: «خیلی خُب، بیا اینجا باید مو جمع کنی.» گفت: «باشه.» گفت: «خونهت کجاست؟» گفت: «خونه ندارم.» گفت: «پس شب کجا میخوابی؟» گفت: «یه جایی هست، اونجا تو صابونپزخونه.» گفت: «اونجا که خیلی دوره، همینجا تو مغازه میخوای بخوابی؟» گفت: «آره.» سرِ هفته مالک این ساختمون و چندتا مغازهٔ دیگه که شازده خانومی بود، یه شازده خانوم حدود چهلویکیدوسال و خوشگل، میاومد توی درشکه مینشست، نوکرش پیاده میشد و از این مغازهها اجاره جمع میکرد. اجاره را میریخت روی تاسی و میآورد میداد به شازده خانوم.
دومین هفته که این بچهٔ ملا اسدالله اومده بود توی این خونه، آقا تقی رفت پیش شازده خانوم و گفت: «فرموده بودید یه کسی بیاد خونه کمک کنه تلمبهٔ حیاط رو بزنه آب بیاد و آب حوض رو بکشه، یه بچهای از انزلی اومده، شبا هم اینجا میخوابه و آدم بدی نیست.» شازده خانوم گفت: «بیاد ببینم.» اومد و شازده خانوم گفت: «هفتهای سه روز بعدازظهرها بیا.»
بعد از دو بار که رفت اونجا، شازده خانوم گفت: «شبا کجایی تو؟» گفت: «تو مغازه میخوابم.» گفت: «تو مغازه میخوابی؟!» گفت: «آره.» گفت: «زیر سرت چی میذاری؟» گفت: «چیزی نیست که بذارم.» گفت: «زیر تنت چی میذاری؟» گفت: «چیزی نیست بذارم.» گفت: «پتو چی؟ هوا داره سرد میشه… خیلی خُب، همینجا تو همین اتاق کنار در بمون و اینجا بخواب. ولی این روزای اول که پسرهای من میان، زیاد به این کار راضی نیستند، برای همین خودت رو زیاد به رخ اونا نکش.» اون هم گفت: «باشه، چشم.» گفت: «پس بیا یواشکی برو بخواب. شامت رو هم میگم برات بیارن. صبح زود هم برو و کاری هم نداشته باش.» گفت: «باشه.» و رفت.
یه هفت هشت ماهی که گذشت، شازده خانوم ازش پرسید: «سواد داری؟» گفت: «نه.» گفت: «تو چطور بچه ملایی هستی که سواد نداری؟» گفت: «فرصت نشد.» اون هم اسمش رو نوشت که بره درس هم بخونه. رفت، درس خوند. یکی دو سال گذشت. جنگ جهانی شروع شده بود، ولی هنوز به ایران نرسیده بود. منتها دیدن اگه این بخواد بره سر کار، اول باید بره سربازی. شازده خانوم به خواهرزادهش که تیمسار ارتشی قدیمی بود، سپرد و این رو بردند سربازی ولی کاری کردند که همون تهران بمونه، مصدر کسی باشه و جلوی دست شازده خانوم. سربازی هم طی شد. شیشم دبستان هم متفرقه امتحان داد و گواهی گرفت. شازده خانوم گفت: «برو دبیرستان.» و در یه روز تاریخی، چهار پنج سال گذشته بود، جنگ رسیده بود به ایران، رضاشاه رفته بود و حوادث مختلفی اتفاق افتاده بود، شازده خانوم دو تا پسراش رو صدا کرد و گفت: «بیخود سرو صدا نکنید، میخوام خبری بهتون بدم. خبر خوبی نیست. خبر مرگ من هم نیست. کسیتون هم نمرده، ولی یه خبری میخوام بهتون بدم.» گفتند: «اون خبر چیه؟» گفت: «من میخوام خواهرتون رو بدم به این حسین.»، «خواهر رو بدی به حسین؟ به این بچه گدا؟» گفت: «آره. چرا؟ چه عیبی داره خواهرتون رو بخوایم بدیم؟» جنگ شد، جنگ جهانی سوم! حالا افتخارات خانوادهٔ عباس میرزای نایبالدوله، جد ما چی میشه؟ مرحوم خازنالملک چی میشه؟ اینا، همش مانعه. ولی شازده خانوم پاشو کرده بود توی یه کفش که همینه. کارهایی هم کرد، منجمله ملک و املاکی را به اسم این دوتا پسر کرد و در حقیقت بهشون باج داد. و در یه روز تاریخی که اون دوتا رفتن سفر، که اصلاً شاهد این صحنهٔ ننگین خانوادگی نباشن، شازده خانوم تنها دخترش را داد به این بچه ملا و اینا شدن زن و شوهر. بعد از یه سال هم بچهدار شدند. بچه که بهدنیا اومد، معلوم شد یه اتفاقی این وسط افتاده؛اینکه شازده خانوم که بیستونهسالگی بیوه شده بود، هنوزجوان و یائسه نشده بود، دلش بچه میخواست و راهحلی نداشت جز اینکه یه همچین کاری بکنه. معلوم شد که با این حسین معامله کرده و قرار شده اینا اولین بچهشون رو بدن به شازده خانوم. برای همین وقتی بچه بهدنیا اومد، همون اول گفتند پسره و از صحنه دورش کردند؛ رفت پیش شازده خانوم. شازده خانوم خونهای هم برای اینا اجاره کرده بود و بنابراین اینا توی خونهٔ دیگهای بودند. مادرش روزی یه بار میومد بهش شیر میداد، شیر میدوشید و میرفت، چون قرار بود خیلی مهر و محبت بینشون برقرار نشه. مدتی گذشته بود، این بچهٔ ملا اسدالله فضول به این نتیجه رسید نکنه به ما دروغ گفتن که این رو میبرن پنهان میکنند، پسر نیست و دختره. بنابراین برای اینکه جلوی این خطر رو بگیرن، راه حلش این بود که فضولی کنن قنداقش رو باز کنند ببینند. قنداق رو باز کردند، یه مشت چوب دیدند.
چوب چه کار میکنه اینجا؟ کشف شد. کشف شد، شیون و فلان و این حرفا. مادربزرگه ولی استدلالش این بود که هر کسی تا اینجا آوردتش، بقیهٔ راه رو هم میره. به خونه فرستادن اونا هم به این خاطر بوده که جیغها و سیاهشدنهای این بچه رو نبینند. بچهای که به این ترتیب بزرگ شد، مهمترین مشخصهاش نه اینکه قهرمان شنا بود، نه اینکه کوه میرفت، نه این که نجات غریق بلد بود، هیچکدوم از اینها نبود.مشخصهٔ اصلیش این بود که رؤیاباف بود. بهطرز غریبی خیالپرداز بود. اینا تابستونها میرفتند یه جایی به اسم باغ گل نزدیک فشم. پنج شش تا خانواده با هم میرفتند. مردا با هم جمع میشدند گوشهای داد و فریاد میکشیدند قماربازی میکردند با هم، خانومها هم اون بالا مینشستند یا تدارک غذای فردا را میدیدند یا با هم غیبت میکردند و حرف میزدند. سرگرمی هم این بود که اینا با یه رادیوی خشخشی که با باتری کار میکرد، راه شب گوش میکردند؛ تنها سرگرمی مردم زمانی که تلویزیون نیومده و عالمگیر نشده بود. برنامهها معمولاً عشق و عاشقی بود و یه سؤالهایی هم تو خانوادهها برانگیخته میشد. چون قصهها معمولاً اینجوری بود که دختر و پسر تو باد و بارون با هم آشنا میشدند و کات و یه موزیکی پخش میشد و صحنهٔ بعدی این بود که بچهدار شدند! بنابراین سؤال این بود که چهجوری تو این باد و بارون بچهدار شدند. اما بین بچهها که بچههای شیش هفت ساله تا هفده هجده ساله اونجا بودند، قضیه یه جور دیگه بود. چون این بچه فسقلی پا کج رؤیافروشی بلد بود، بنابراین شروع میکرد برای اینا قصهگفتن اینا سرگرم میشدند. اولین باری که دستش لو رفت، موقعی بود که قصهٔ فیلم تعریف میکرد. مثلاً میگفت: «این فیلم ملکه مادر را دیدین؟» و بچهها میگفتند: «نه ندیدیم.» میگفت: «بهبه، چه قصهای!» ولی چون اونقدر فیلم ندیده بود، قصه کم آورد و شروع کرد قصهساختن. بچهها رفتند برای ماماناشون تعریف کردند و مامانا از باباها میپرسیدن که این چه فیلمیه و دستش لو رفت و معلوم شد که اینا رو میسازه، و شغلش شد رؤیابافی و رؤیافروشی. یواشیواش از وسطای مدرسه بیاینکه کسی خبردار شده باشه، رفت شد خبرنگار روزنامهها مجانی. ولی اونجا هم رؤیا میفروخت بهخاطر اینکه اونجا هم قصههایی مینوشت که اتفاق نیافتاده بود. اون زمان هم کسی به کسی نبود و اینا رو چاپ میکردند. یواشیواش اسم و رسمی هم پیدا کرده بود. تو مدرسه هم جاهایی که نمره نمیآورد، معاف میشد چون فقط زیبا درست میکرد، خوشخط بود و یه سری چاخان پاخان سر هم میکرد. از کامو قصه مینوشت. قصههاش رو با اسامی مختلف بهعنوان قصههایی که ترجمه کرده، مینوشت. مثلاً چهل تا قصه به اسم اشتوان سوایک نوشته بود. تا شبی با مادربزرگ رفت به تئاتر؛ نمایشنامهای کار محمدعلی جعفری در تئاتر پارس. مادربزرگ نگاه کرد و دید وقتی تئاتر در جریانه، این بغلهای کاغذ یه چیزایی مینویسه، دوباره سرش رو بالا میآره و نگاه میکنه، دوباره مینویسه. مادربزرگ بهش گفته بود فیلم و تئاتر که میرید، نرید همینجوری بخوابین یا با هم حرف بزنین، چند قدم راه برین با هم در مورد فیلم حرف بزنین و تکلیف خودتون رو با این قصه روشن کنید تا جاش مشخص بشه تو کلهتون و بعد برید پی کارتون. این درس بود. از تئاتر پارس که اومدن بیرون، پیاده بهطرف میدون توپخونه راه افتادند. مادربزرگ بهش گفت: «مادر، این چی بود مینوشتی؟ این چیه که نمیتونی صبر کنی تا آخر نمایش؟ آقای جعفری از اون بالا میبینه ناراحت نمیشه؟ ناراحت نمیشه یه نفر بهجای اینکه اونو رو نگاه کنه، داره چیز مینویسه؟ حالا چی هست اینکه اینقدر دیر میشه و نمیتونی صبر کنی تا آخر نمایش؟» گفت: «خُب، من اگه بخوام چیز بنویسم، باید یادداشت کنم یادم بمونه دیگه.» گفت: «دربارهٔ چی بنویسی؟» گفت: «دربارهٔ اینکه دیدیم دیگه.» گفت: «یعنی تو این چیزایی که مینویسی بعد میخوای بری بدی به روزنامه؟» گفت: «آره.»
گفت: «بعد اینا رو چاپ میکنن؟» گفت: «کردن دیگه.» گفت: «یعنی کار تو میشه اینکه میری تئاتر نگاه میکنی و میری مینویسی همین؟» گفت: «نه، نه، فقط تئاتر که نیستش، من چیزای دیگه هم مینویسم.» گفت: «مثلاً چی مینویسی؟» گفت: «من دربارهٔ همه چیز مینویسم.» گفت: «از درد خانوم عظما هم مینویسی؟» خانوم عظما پارهعقل داشت بهقول قدیمیها، یه کم مشکلات روانی داشت. گفت: «خُب، آره مینویسم.» گفت: «از نبودن آقای تیمورتاش هم مینویسی؟» شوهرخالهش بود. «مینویسی چهجوری تیمورتاش رو کشتن؟» گفت: «بله دیگه، میخوام همهٔ اینا رو بنویسم.» گفت: «میخوای کارت بشه این؟» گفت: «آره.» گفت: «لا اله الا الله.» ولی، مجوز صادر شده بود. چون هفتهٔ بعدش شنید که داییش داره با مادر صحبت میکنه، همین حرف رو میزنه و میگه: «حالا چرا اینقدر این میره چیز مینویسه؟ این چیزا چیه این میخونه، مادر؟ شما هم اصلاً مواظبت نمیکنید. معلوم نیست اخلاقش فاسد بشه. هدایت نخونه، خودکشی بکنهها.»
بخشنامه صادر شد. «مسعود تو دنبال کار خودت باش. به این کاری نداشته باش.» شنید. مجوز صادر شده بود. روزنامهنویس شده بود. روزنامهنویسشدنم اینجوری بود.
پس از آن بهنود دربارهٔ ابتدای کارِ روزنامهنویسیاش در رونامهٔ آیندگان گفت و اینکه در آنجا واقعیت بود که خواهان داشت، نه قصه. او که صنعت ذهنیاش رؤیا بود، گاه با خود فکر میکرد که راه را اشتباه آمده است و باید برود بیرون، اما خُب، کار جاذبه داشت. پس با بدبختیها و سختیهایی که چیزی کمتر از آن پا درد نداشت، آنقدر ایستاد تا روزنامهنگار موفق و معروفی شد.
و از زمان انقلاب گفت و از اینکه هر روز از صبح تا شب دنبال مردم راهافتادن برای خبر و از خانهٔ دکتر بهشتی به دفتر نخستوزیری شاپور بختیار و بعد نزد مهندس بازرگان و… بعد شب پشتبام و آخر چون جسدی به خانه بازگشتن. و آن زمان بود که فهمید واقعیت نیز جذاب است، درواقع زمانی که حرکت نداشت بد بود، وقتی حرکت دارد، همچون رؤیاست.
از هفده کتابی که نوشته است گفت و از اینکه تعدادی از آنها تاریخ است و تعدادی تخیلی، هرچند با نگاه اکنونش اصلاً مرزها برای خودش نیز معلوم نیست. میگوید: «وقتیکه امینه را مینوشتم، تمام که شد، یک ماه حالم بد بود. گلوم گرفته بود. صدام درنمیآمد. من عاشقش شده بودم؛ نه از این عشقی که محمدعلی به من دارد! ولی وقتیکه این سه زن را نوشتم، آن تاریخ است، این شخصیتها را رفته بودم اینور و آنور دیده بودم…»
در پایان سخنانش، بهنود گفت و چنین بوده که او در آغاز چهلمین سال عمرش کشف کرد که نه هیچ تخیلی خالی از واقعیت است و نه هیچ واقعیتی خالی از تخیل. دعوای بیخودی با همدیگر میکنیم. دعوای ما جای دیگری است. او گفت نظرش را نمیگوید که آن جای دیگر کجاست، و میگذارد تا حاضران در جلسه اگر خواستند، خود بپرسند.
پس از پایان سخنرانی مسعود بهنود، ویدیویی پنجدقیقهای پخش شد که گفته شد درواقع آنونس فیلمی است که وی در حال ساختنش است. و سپس، جلسهٔ پرسش و پاسخ که متأسفانه گنجاندنِ آن بخش در این مجال برایمان مقدور نبود و امیدواریم پوزش ما را برای این کاستی بپذیرید.
—————————————————
۱- جهان زندگان (رمان)، محمد محمدعلی، چاپ اول ۲۰۱۲ ونکوور، چاپ دوم ۱۳۹۴ کتابسرای تندیس تهران
۲- بخشی از تاریخ جنبش روشنفکری ایران (جلد پنجم)، مسعود نقرهکار، چاپ اول ۲۰۰۲ نشر باران سوئد
۳- فصلنامهٔ برج، محمد محمدعلی، ۱۳۵۹ – ۱۳۶۱، انتشارات نگاه تهران
۴- تاکنون، کتابهای «این سه زن»، طی ۱۸ چاپ، ۲۰۰٬۰۰۰ نسخه، «امینه»، ۱۱ چاپ، ۹۵٬۰۰۰ نسخه، «ازدلگریختهها»، ۱۳ چاپ، ۶۰٬۰۰۰ نسخه، «خانوم»، ۲۰ چاپ، ۲۱۱٬۰۰۰ نسخه، «کوزهٔ بشکسته»، ۹ چاپ، ۵۰٬۰۰۰ نسخه، «یادداشتهای زندان»، ۶ چاپ، بیش از ۳۰٬۰۰۰ نسخه، «ضد یاد»، ۸ چاپ، ۹۵٬۰۰۰ نسخه، «از سیدضیاء تا بختیار»، ۳۱ چاپ، بیش از ۲۰۰٬۰۰۰ نسخه، «۲۷۵ روز بازرگان»، ۱۱ چاپ، ۹۵٬۰۰۰ نسخه، و دیگر آثار هم مثل «گلوله بد است»، «شاید حرف آخر» و «پس از ۱۱ سپتامبر» نیز در چاپهای متعدد و تیراژهای بالا بهفروش رفته است.