دوستان عزیز،
جوالدوز هستم، دامت برکاته.
اون روزای تهران روزهای آرامی نبود. چپ و راست کلماتی بود که تو ادبیات سیاسی کشور خیلی استفاده میشد و ما هم که تازه دانشجو شده بودیم و خیال میکردیم واقعاً خیلی تاثیرگذاریم، سرمونو میگرفتن و تهمون رو وِل میکردن، توی این میتینگ و توی اون نشست تمامقد حضور داشتیم و گلاب به روتون، گل به جمالتون، از حق و حقوقمون دفاع میکردیم.
یه روز توی همین رفت و آمدا و بگیر و ببندا درگیری کوچیکی بین دو تفکر دانشجویی تبدیل شد به لشگرکشی و حیدرحیدرشکن… ما هم با یه سری از دوستامون تو حال و هوای جوونی شوخیشوخی دیدیم کار داره جدی میشه و به جاهای باریک میکشه.
از در دانشگاه زدیم بیرون و بدوبدو خودمونو از بزرگمهر رسوندیم به ولیعصر (بخونید پهلوی). پاطوقمون مغازهٔ یه موسیوی ارمنی بود درست اون طرف خیابون که ساندویچای کُتلتِش حرف نداشت. نفسنفسزنون پریدیم تو مغازه، رفتیم نشستیم روی صندلیهای لهستانی گوشهٔ مغازه و شروع کردیم به حرفزدن و خندیدن. خندهمون بیشتر از ترس بود و قلبمون داشت ۲۰۰ تا در دقیقه میزد. بیرون هم حسابی شلوغ و پلوغ بود.
موسیو از پشت یخچالِ قدیمیِ ویترینی، سرشو بالا آورد و با لهجهٔ شیرین ارمنی گفت: «ها… چییه؟ چِتونه؟ سارآوُردین؟!»
مشتری همیشگیش بودیم، ما رو خوب میشناخت و میدونست دانشجوی سینمائیم. خودشم عاشق سینما بود و جوونیاش بهخاطر قوم و خویشی با ساموئل خاچیکیان توی چند تا از فیلماش سیاهیلشگر بازی کرده بود.
گفتم: «موسیو، مگر خبر نداری قراره انتخابات بشه، همه چیز داره تغییر میکنه!»
خندهای کرد، دستی به ریشهای تپل و خوشگل و سفیدش کشید و گفت: «چی میخورید؟»
گفتم: «سه تا کتلت، مثل همیشه… و شروع کردیم به پچپچکردن و ریزریزخندیدن.»
چند دقیقهای گذشت و سه تا ساندویچو که با دقت خاصی توی کاغذ سفید پیچیده بود، برامون آورد. همیشه چند تا فلفل سبز هم میذاشت توی یه سبد و کنار غذا سرو میکرد.
معمولاً از پشت یخچال بیرون نمیومد و از همونجا صدا میزد که بری غذاتو برداری، اما این دفعه یه صندلی خالی برداشت و نشست پشت میز ما. لبخند خاصی روی لباش بود. معلوم بود که یه چیزی آماده کرده بهمون بگه.
با همون لهجهٔ شیرین، آروم گفت: «بابام جان… من از پشت این یخچال و شیشههای این خیابون خیلی چیزا رو دیدم. این ریش و مو رو هم تو آسیاب سفید نکردم، مگه شماها این همه راه از شهرستانهای مختلف نیومدید اینجا که واسه علاقه و عشقتون درسی بخونید و برای مملکتتون کارهای بشید، زندگی تشکیل بدید و تو آرامش زندگی کنید؟ پس الکی برای چیزی که رشتهاش دست شما نیست و پنبهش رو کسی دیگه میزنه، خودتونو وسط چوب حلاجی قربونی نکنید، الان بشینید درستونو بخونید و کار کنید و تمرین کنید و بذارید آدمای سیاست هم کار خودشونو بکنن، شماها هنرمندای آیندهاید مثلاً…»
اینو گفت و بلند شد و رفت پشت یخچال. ما هم ساکت شده بودیم و ساندویچامونو برداشتیم و شروع کردیم به خوردن. توی عالم جوونی بهش میخندیدیم و مسخرهش میکردیم.
بعدها کلی به خودمون خندیدیم، که چقدر وقت و عمر و انرژیمون رو صرف چیزی کردیم که هیچ ربطی به هدف و زندگیمون نداشت. اگر بیشتر حواسمون به درسمون بود شاید تاثیرگذارتر بودیم، نمیدونم…
این قصه رو گفتم تا به حول قوهٔ قلمی یه جوالدوز غرا بزنم به بعضی از هموطنان گرامی. دههزار کیلومتر راه رو از کوه و دشت و دریا و اقیانوس کوبیدید و اومدید اینجا برای زندگی بهتر، برای دوبارهسازی و بهسازی زندگی، این کار هم خیلی انرژیبر و سخته، حالا وسط اینهمه مشکلات و سختیها چرا انقدر برای مسائل کوچیک و بیاهمیت به جون هم میافتید؟
واقعاً حیف اینهمه وقت و انرژی نیست که صرف پشتهماندازی و غیبت و خرابکردن این و پایینآوردن اونیکی میکنیم؟
چرا سعی نمیکنیم عادات بدمون رو دور بندازیم و برای یه زندگی آرام و بیتَنِش تلاش کنیم؟ والا خیلی زشته که ایرانیا معروف شدن به جامعهای که همشون پشت سر همدیگه حرف میزنن. لابد میگید که این کارا تو همهٔ کامیونیتیها دیده میشه، اما ربطی نداره، چرا ما باید حامل این اخلاق و رفتار ناپسند باشیم؟
این چیزا رو که میبینم بیشتر یاد حرف موسیو میافتم. برای رسیدن به نتیجهٔ مطلوب تو هر زمینهای استفاده از موقعیتها و زمان خیلی مهمه. لازم نیست همهٔ ما شبیه به هم فکر کنیم و یه کارو انجام بدیم، اما اگر هر کدوممون سر جای خودمون درست فکر کنیم و درست عمل کنیم، شاید خیلی بیشتر نتیجه بگیریم.
اینهمه سال از مهاجرت کامیونیتی ایرانی به اینجا میگذره اما هنوز یه جمع محکم و قوی نداریم. هر کدوممون یه جزیرهایم و اگر قرار به کار جمعی باشه نهایتاً ۲۰ نفرمونو میشه یهجا جمع کرد. ادامهٔ این بحث رو میسپارم به خودتون، میتونید تو گروه «همیاری» این بحث رو راه بندازید، شاید بالاخره روزی به نتیجه برسه، گوش شیطون کر…