هنوز باور ندارم که به همه لگد میزنم. مگر میشود دانشجوی کارشناسی ارشد ادبیات نمایشی در روز روشن به عابران پیاده، همکلاسیها وهمکارانش لگد بزند، و بهجای سلام برایشان سر تکان دهد. نمیدانم به چه دلیل زبان شیوای فارسی را فراموش کردهام و مدام عَرعَر میکنم. و از همه بدتر، در روز روشن مقابل چشمان وحشتزدهٔ یک محله، کنار دیوار دانشگاه قضای حاجت مینمایم. واقعاً مایهٔ تأسف است آدمی فرهنگی، که چندین سال در روزنامهها مقالههای مختلف سیاسی، اجتماعی و هنری بهچاپ رسانده، امروز روزنامه را بهعنوان غذایی خوشمزه میبلعد و ساعتها مزهٔ گس آنرا در ظهر پائیزی، درازکش نشخوار میکند.
بعضیها فکرمیکنند که من بهدلیل عقدههای سرخوردهٔ دوران کودکی وعدم توجه اجتماع به خودم، دوست دارم حرکتی انجام دهم تا در نقطهٔ دید اطرافیانم قرار گیرم و عدهای دیگر گمان میکنند که این حرکت نوعی پِرفرمنس آرت یا یک تئاتر آوانگارد جدید است که من با انجامدادن اینگونه خریتها میخواهم نوعی تئاتر ضداجتماعی و انتقادی را بهنمایش بگذارم، و در کل رفتار من حرکتی کاملاً سیاسی است. بههمین خاطر وقتی از کنار این دوستان رد میشوم، یا آنها از دور مرا میبینند، شروع به عَرعَر میکنند و برایم دست میزنند. اما باور کنید اینگونه نیست. من هیچگونه عقدهٔ دوران کودکی یا مخالفت سیاسی نداشته و ندارم و نخواهم داشت ولی نمیدانم چراعاشقانه دوست دارم خر باشم. چند روز است که تصمیم گرفتهام با عمل زیبایی دمی به ابتدای باسنم پیوند بزنم تا برای کسانی که به من علاقهمندند، دُم تکان دهم شاید بتوانم به احساسات این دوستان پاسخی مناسب و درخور شأنشان داده باشم.
امروز هوس کردم نمایشنامهٔ هملت را برای دهمین بار بخوانم. رفتم سراغ کتابخانهام و نمایشنامهٔ هملت را از ردیف کتابها بیرون آوردم و پشت میز مطالعه نشستم، اما بهجای خواندن، برگهای کتاب را با لذت کندم و شروع به خوردن کردم. نمایشنامهٔ هملت بسیار خوشطعم و لذیذ بود. در کمتر از نیم ساعت، دیگر چیزی بهعنوان کتاب وجود نداشت. احساس آرامش میکردم، چند عَرعَر بلند به نشانهٔ سیری کامل سر دادم، چشمهایم را بستم و به هملت فکر کردم و متوجه شدم که هملت چه آدم احمقی بود که بهخاطر یک روح که امکان دارد از توهمات خودش سرچشمه گرفته باشد، مادر، دوستدختر، عمو، دوستان و خودش را نابود کرد. هملت یک خودآزار و دیگرآزار حقیر بود که نگذاشت مادرش بعد از مرگ پدرش، زندگی تازهای را با عمویش آغاز کند. دیگر نباید به هملت فکر کنم. احساس میکردم معدهام نتوانسته این تراژدی را بهخوبی هضم کند، پس تصمیم گرفتم کمی توی خیابان یورتمه بدَوَم تا خاطرات این نمایشنامه زودتر تبدیل به پِهِن شود. شاید هم توانستم به چند نفر لگد بزنم و کلی کیف کنم. هنوز باور ندارم که دارم به همه لگد میزنم و عَرعَر میکنم. من گمان میکنم خر شدهام.