مسعود لطفی – ایران
راویِ رمانِ باغِ همسایهٔ خوسه دونوسو، در صبحی که شبِ پیشیناش را در عُقزدنها و ویرانشدنهای زنش گذرانده، میگوید: «آیا در صبحی اینچنین، شکست میتواند به این کمال باشد؟»
خوسه دونوسو، نویسندهٔ شیلیایی، هزارتویی جنونآمیز و پُرپیچوخم آفریده، هزارتویی که شکست، سرخوردگی، عشق، حسادت، خاطره، مرگ، نوستالژی، ادبیات، تغزل، مقاومت و مبارزه را در بر میگیرد.
جوزف کمپل در کتاب معروفش قهرمانِ هزارچهره مینویسد: «قهرمان کسی است که به خواستِ خود به تسلیم رسیده است.» بهترین مثال برای این جملهٔ اسطورهشناسِ معروف امریکایی، خولیو مندس است؛ این راویِ مفلوک و این آفریدهٔ پریشانِ دونوسو.
مندس، رماننویس میانمایه و شکستخوردهای است که بههمراه همسرِ شوربختش، گلوریا، از شیلیِ تحتِ ستمِ پینوشه به اسپانیا میرود تا بتواند رمان خویش را آنجا به پایان رساند، بیخبر از اینکه هیچچیز رویِ خوش به او نشان نخواهد داد: نه ناشری که کابوسِ شب و روزش شده، و نه دلبستگیاش به ادبیات. گویی او، در این تبعیدِ خودخواسته، برای نجات خویش به هر چیزی چنگ میاندازد؛ البته نهتنها او، بلکه همهٔ شخصیتهای سرگردانِ این رمان.
این رمانِ بسیار خواندنی را عبدالله کوثری، بهزیبایی و روانیِ هرچهتمام ترجمه کرده است. کوثری از زبانِ روبرتو گونسالس اچهوریا، در داستانِ دیگری که مدتها قبل، از این نویسندهٔ شیلیایی ترجمه کرده (داستانِ گردش)، دونوسو را جوزف کُنراد آمریکای لاتین نامیده، و همچنین افزوده که روایتهای دونوسو در رمانهایش، شباهتِ زیادی به روایتهای رمانهای هنری جیمز دارد.
بهنوعی میتوان گفت که باغِ همسایه، روایتِ روزمرگیِ شکست است: روایتِ شکستِ هنر و شکستِ هنرمند.
هرچند بعید، اما امید که بتوان فارسیِ «دوزخِ بدونِ مرز» و شاهکارِ دیگرش «پرندهٔ وقیحِ شب» را نیز خواند.