مهدی گنجوی، داستاننویس و شاعر ساکن تورنتوست. پیش از این مجموعه داستان «آموزش پارانویا» از وی منتشر شده است و از مجموعه شعرهایش میتوان به «غریبههایی که در من زندگی میکنند» اشاره کرد. نوشتههای او در وبسایتهایی ازجمله رادیو زمانه، ناممکن، شهروند، مانیها و سهپنج منتشر شده است.
۱. رازها
یک پاپکورن بزرگ شما را به مهمانی دوستانش دعوت کرده است. شما نمیدانید چه لباسی برای این مراسم بپوشید. آیا باید کت و شلوارتان را بپوشید یا به لباسهای خیلی صمیمیتری مراجعه کنید؟ نمیدانید وارد آن جا که میشوید ممکن است پایتان روی پاپکورنهای ریخته روی زمین برود و کسی را ناراحت کنید یا اینکه همهٔ پاپکورنها خودشان را با بهترین تجهیزات حفظ کردهاند و محکماند. حتی به صنعت چسبزدن دانههای پاپکورن به یکدیگر فکر میکنید.
اینها همان قدر برایتان عجیب است که خاطرهٔ آن روز که با پدرتان به بیابان رفتید، چرا که پدرتان میخواست یک کاکتوس خیلی گنده را متلاشی کند. بمبی خانگی ساخته بود و با احتیاط آنرا تا بیابان حمل کرد، و پای کاکتوسی را کند و کمی از بدنهاش را هم با چاقو خراش داد و بمب را گذاشت آنجا. بعد از بمب فاصله گرفتید و پدرت به تو گفت: «آمادهای؟ یادت باشد این بین خودمان میماند.»
درست عین حرفی که پاپکورن، هنگام دعوت شما به مهمانی، گفته بود.
۲. شباهت
هیچوقت هیچکس نمیفهمید که هر کس دیگری دارد چهکار میکند. اوضاع آرامآرام اینطور شد. اول بعضیها بودند که معلوم نبود کارشان چیست. کمکم بیشتر شدند، بیشتر شدند و اکثریت را بهدست آوردند. بعد قانونِ نیرویِ کششِ اکثریت جواب داد و تعداد بیشتری از اقلیت به اکثریت تمایل پیدا کردند. در نهایت شد روزی که هیچکس نمیدانست.
به محبوبم، که لباسش را آرامآرام درمیآورد، گفتم که هیچچیز نمیتواند مانع وصال ما شود. او خندهای زد و با نشاندادنِ پنجرهٔ خانهاش، به من گفت: «حتی اگر الان از داخل این پنجره کرکسی بزرگ داخل بیاید؟» با قاطعیت گفتم: «حتی یک کرکس گنده.» همان لحظه پرده دریده شد و جانور عظیمِ ناقص پدیدار شد. نه منقارش به چیزی آشنا میمانست و نه شکل پنجههایش. معلوم بود که هیچ بر رفتارش مسلط نیست و بهتمامی داشت از غرایزش، که تُکزدن و حملهکردن بود، ارتزاق میکرد. وقتی هم مرا نمیخورد، غرایزش را میخورد. از این نظر شبیه محبوبم بود.
۳. مجرا
زیبارویان دورتادورم را گرفته بودند. هواکش اتاق کار نمیکرد. از آنها میخواستم کمی فاصله بگیرند تا هوای اتاق بازتر شود. از بیرون صدای ناله میآمد. نالهای غمگین. احتمالاً گربهای که عضویاش به درد آمده بود. توی حیاط تکدرخت خانهٔ ما زیر نور ماه جا خوش کرده بود. تکه نایلونی، که آنروز صبح وصلش کرده بودم، در باد میلرزید. صحنهای بیربط برای دیدن، وسط مهمانیِ عریانیِ دستهجمعی در زیر زمین خانهمان.
از دور میدیدم که بدن بینقصش به سمتم میآمد. هر قدم که پیش میآمد نگاهم حریصتر میشد. وقتی جلویم ایستاد، تقریباً دهانم از کار افتاده بود. با حرکتِ آرامِ سر مسیر اتاق را نشانم داد. موضوع برای هر دوی ما روشن بود. نگاهی به پایین تنهٔ من انداخت و پوزخندی زد. نگاهی به پایین تنهٔ دیگران کردم و پوزخندی زدم. همه مساوی بودیم با ابعادی مختلف. مثل ظرفهای آزمایشگاه: تعبیهشده مخصوصِ اسیدهای مختلف.
۴. اشاره
خواب دیدم زنی که هم معصومه دختر همسایهمان، هم فری دختر محلهمان، هم مستان در دانشگاه، هم مارال در دورهٔ مجردی و هم همسرم بود و البته شباهت به مادرم و کمی هم مادر پدرم میداد و تهلحنی از خاله و چیزی از پوست عمه را بر دوش میکشید، رو به من گفت: «گه!»
این دارد از آن حال و هوا خارج میشود که… مهم نیست.
شما به این آقایی که همین الان دارد میآید، نگاه کن. همان که چتر سیاهی دارد و موهایش را با کلاه پوشانده. بله، دیدیدش. او به شما که برسد، خوابتان تمام میشود. هر کار هم که میکنید، به شما میرسد. در دنیای ما به این تمامشدنِ ناگهانی میگویند: تعبیر.
۵. بلعیدن
آنچه که هجوم میآورد تا همهچیز را ببلعد، در عین حال همان چیزیست که هجومش که نباشد هیچ چیز بلعیده نمیشود. درست مثل لولهٔ چاهی که گرفته باشد و همسرت بگوید: «بازش کن!» جوری بگوید که انگار دارد در مورد استعارهای قدرتمند دربارهٔ رابطهتان حرف میزند و رابطهٔ شما قدرتمندترین استعارهٔ خود را از بستهشدن درها میگیرد. همهٔ روابط استعارههایشان را با درها میسازند.
در داستانی که برایتان تعریف نخواهم کرد، من پشت یکی از این درها خوابِ خودم را با صدای بلند تعریف میکنم، طوری که همسایه در میزند و میگوید: «من نه علاقهای به خوابت دارم. نه به رقصت و نه به زیباترین سروِ شهرت.»
۶. بلندگو
داستان اذان گذاشتنش را بگذارید همینجا بگویم و بروم. آن هم داستانش به همین بلندگو برمیگردد. بلندگوی لاکردار اگر نبود، تمام خانهٔ ما پر از درختهای سرو نمیشد. آن هم سروهایی که بعدها جسد دختردایی را زیرش پیدا کردند و منِ بیچاره نمیدانستم چرا گناه خون او را به گردن گرفته بودم. یک میلِ ناگهانی. تا گفتند کشتندش، گفتم کار من بود. طبیعی آمد. مثل اولین بوسه. آن هم پای درخت بود. آن درخت را مادرم کاشته بود. روی ریشههایش سرمه زد. به تک تکِ ریشهها. هر روز یکی را از زیر خاک بیرون میکشید و سرمه میکشید. میگفت ریشهها نمیخواهند فقط در خاک باشند. بعد ته ریشه را به آفتاب نشان میداد و میگفت: «ببین، حقیقتِ تو از آنجاست!» دوباره ریشه را در خاک میگذاشت. همهچیز بهسادگی به حالت اول برمیگشت. من به همهٔ ریسمانها آویزان میشدم و هول مرا برمیگرداند. از در که وارد میشدم، بلندگو منتظرم بود.
[…] http://media.hamyaari.ca/2016/06/23/شش-داستانک-از-مهدی-گنجوی/ […]