مژده مواجی – آلمان بهار بار و بندیلش را میبست تا راهی شود. او نیز تنپوش خاکستریاش را جمع و جور کرد، آوازی سر داد و خودش را برای رفتن آماده کرد… محل تولد: از دوردستها میآید سن: نامشخص شغل: آوازهخوان دورهگرد نوع آواز: نغمهٔ بهاری فصل کار: بهار نوع زندگی: عاشقپیشگی آدرس محل سکونت: شهر بهار، بولوار عاشقان شوریده آدرس محل کار: بهارستان نوع پرورش فرزند: باروری و بعد گستاخانه و زیرکانه…
بیشتر بخوانیدمژده مواجی
کوچهپسکوچههای ذهن من – بزِ نگونبخت و انقلاب
مژده مواجی – آلمان گرسنه و ویلان و سرگردان توی کوچهها میگشت تا شاید علف یا سبزهای پیدا کند و بخورد. برای صاحبش فقط مهم بود که او با شکم سیر به خانه برگردد و پروار شود. بزِ هممحلهایِ ما عاشق باغچههای حیاط ما بود. چون نه تنها سرشار از سبزه بود، بلکه درِخانه نیز همیشه باز بود. چه جایی بهتر از این سبزهزار! خانهٔ ما خانهای به سبک معماری قدیم بوشهر حیاطی وسیع داشت…
بیشتر بخوانیدکوچهپسکوچههای ذهن من – گربههای مدرن
مژده مواجی – آلمان در آشپزخانه مشغول تهیهٔ سالاد شیرازی هستم. همزمان رادیو هم گوش میکنم. دکتر دامپزشک مهمان برنامه است. شنوندگان میتوانند زنگ بزنند و مشکلاتشان در رابطه با حیوانات خانگی را مطرح کنند. سر خیار را میبرم و ریز خرد میکنم. زنی تلفن میزند و با لحنی غمناک میگوید: «گربهای ایرانی دارم. مدتیست رفتاری عجیب از خودش نشان میدهد. بهجای اینکه در توالتش ادرار کند، بهروی جای خاصی از قالی گرانقیمت و…
بیشتر بخوانیدکوچهپسکوچههای ذهن من – دونژوان محله
مژده مواجی – آلمان خانم هرمن مشغول ریختن آشغال در زبالهدان بیرون است که مرا میبیند. پولیور صورتیرنگش را روی شلوار کرمیاش انداخته است. موهای کوتاهش را که همیشه سیاهرنگ میکند، فرم داده است. انگار که تازه از آرایشگاه آمده باشد. مرتب و خوشپوش است و با اینکه هفتادوهشت سال دارد، کمتر از سنش بهنظر میآید. اولین بار که خانم هرمن را دیدم، مرا بهیاد سفیدبرفی انداخت. کافی است که با او همحرف شد، بهعنوان یکى…
بیشتر بخوانیدکوچهپسکوچههای ذهن من – طنین فریاد از کوچههای بوشهر تا کلیسایی ارتدوکس در هانوفر
مژده مواجی – آلمان پدر و مادرم میگفتند: «دنیا دیدن، بهْ از خوردن است.» هنگامی که پانایوتا، دوست یونانیام، بهعنوان خالهخواندهٔ پسربچهای دوساله از بستگانش، مرا برای مراسم غسل تعمید دعوت کرد، از دعوتش استقبال کردم. «دنیا دیدن، بهْ از خوردن است!» غسل تعمید در کلیسایی ارتدوکس در هانوفر. اسفند ماه بود. زمستان کولهبارش را میبست و لنگانلنگان راهیِ رفتن بود. کلیسای ارتدوکسها پنجرههای ارسی زیبایی داشت که شیشههای رنگیاش نوری خیرهکننده به فضا میبخشید….
بیشتر بخوانیدکوچهپسکوچههای ذهن من – عاشقِ زنها
مژده مواجی – آلمان فنجان بزرگ قهوه را با دو دستم گرفتهام. گرمایش از نوک انگشتهایم آرامآرام میلغزد و خودش را به دستم میرساند. کافه با گرمای مطبوعش پر از کسانی است که از سرمای بیرون فرار کردهاند. نگاهش بهرویم سنگینی میکند. کنارم نشسته است. سرم را به طرفش برمیگردانم. چشمانش آبی است، رنگ اقیانوس. به من خیره شده است و بیتوجه به هر چه در اطرافش میگذرد. دستش را بهطرفم دراز میکند، شالم را…
بیشتر بخوانیدکوچهپسکوچههای ذهن من – پابرهنههای مدرن
مژده مواجی – آلمان هایو مردی بود که شغلش را بهعنوان مربی مهدکودک، دوست داشت. تجربهاش با پسر کوچکش، به کارش در مهدکودک کمک میکرد. مرتب با والدین جلسه میگذاشت و راجع به مسائل تربیتی صحبت میکرد. با هیجان و علاقه شروع به صحبت میکرد، من اما با تمام علاقهام به دنبالکردن آن مباحث، گاهی موضوعات و بحثها بهنظرم مبالغهآمیز میآمدند. آنقدر بحث ادامه پیدا میکرد که تا پاسی از شب طول میکشید. هایو روی…
بیشتر بخوانیدکوچهپسکوچههای ذهن من – دورِ باطل
مژده مواجی – آلمان یونیفرم مدرسه را میپوشم و سر سفرهٔ صبحانه مینشینم. رادیو اخبار پخش میکند. نان تازه را تکه میکنم، با کارد تکهای پنیر میبرم و با گردو لای لقمه میگذارم. اخبار که تمام میشود، گویندهٔ رادیو با هیجان پیامی را جهت کمک به گرسنگان آفریقا اعلام میکند: گرسنهٔ آفریقا فریاد میزند: «کاسهٔ من خالیست.» به مادرم نگاه میکنم که با اخم میگوید: «آخه سر صبحانه، این پیامها…» چای را سر میکشیم….
بیشتر بخوانیدکوچهپسکوچههای ذهن من – گیوههای خوشبختی
مژده مواجی – آلمان – «چه بوی خوش قهوهای!» وارد خانهاش که شدم، بوی قهوه فضا را پر کرده بود. قهوهساز خرخرکنان آخرین قطرههای آب را پمپ میکرد. زنگ زده بود که به دیدنش بروم، با هم گپی بزنیم و قهوهای بخوریم. بهطرف اتاق پذیرایی رفتم، اتاقی با دکوراسیون ایرانی-آلمانی .کوسنهای تکهدوزیشدهٔ ایرانی با رنگهای شادشان بهروی مبل آبیرنگ، مرا دعوت به نشستن میکردند. خودم را در میانشان جا دادم. چشمم به گیوههای کوچک تزئینی…
بیشتر بخوانید