پروژهٔ اجتماعی (۱۲) – در جست‌وجوی گوشی شنوا

پروژهٔ اجتماعی (۱۲) – در جست‌وجوی گوشی شنوا

مژده مواجی – آلمان بعد از پایان روز، با همکارم سوار قطار شدیم تا از شهرکی در اطراف هانوفر راهی هانوفر شویم. نگاهی به دوروبر خود انداختیم و دو تا جای خالی روبروی هم پیدا کردیم. مردی که کنارش نشستم، خودش را جمع‌وجور کرد و کیف و ساکی را که روی صندلی گذاشته بود برداشت و جلوی پایش گذاشت تا جا برایم باز کند. با لبخند و صدای بلندی که عمق گوش مسافران را لمس می‌کرد…

بیشتر بخوانید

پروژهٔ اجتماعی (۱۱) – زمان

پروژهٔ اجتماعی (۱۱) – زمان

مژده مواجی – آلمان به او گفتم: «از محل کارآموزی با من تماس گرفتند و گفتند که سر قرار دیر رسیدی. بیست دقیقه تأخیر داشتی. گفتند این اولین بار نیست و مرتب تکرار می‌شود.» با آرامش و بی‌دغدغه جواب داد: «من به‌موقع آنجا بودم. حالا چند دقیقه‌ای این‌ور و آن‌ور که مهم نیست.» در محدودهٔ کاری‌مان، بعد از این نوع مکالمات با مراجعان، باید مرتب روی این نکته تأکید کنیم که در جامعهٔ آلمان وقت‌نشناسی نوعی…

بیشتر بخوانید

پروژهٔ اجتماعی (۱۰) – دنیای درونی کودکان 

پروژهٔ اجتماعی (۱۰) – دنیای درونی کودکان 

مژده مواجی – آلمان تا وارد محل کار شدم، صدایم زد که اول به دفتر مرکزی مراجعه کنم. وارد که شدم، گفت: – برایت سورپرایز داریم. لبخندی زدم و گفتم: – چه خوب! امروزشروع کارم با سورپرایز است. در حالی‌که تقویمی دیواری را که با روبانی آلبالویی‌رنگ تزئین شده بود به دستم می‌داد، گفت: – این تقویم از طرف بچه‌های پناه‌جوست.  دیدن تقویم احساس خیلی خوبی به من داد و آن‌چنان ذوق کردم که گفت: –…

بیشتر بخوانید

پروژهٔ اجتماعی (۹) – کودکیِ گمشده 

پروژهٔ اجتماعی (۹) – کودکیِ گمشده 

مژده مواجی – آلمان خودش و همسرش وارد اتاق کار شدند. پالتو پوشیده بود و چهرهٔ گردش در میان روسری ضخیمی جا گرفته بود. ازچشم‌های قهوه‌ای بادامی‌اش حدس زدم که افغان باشد. شروع کردم به سلام و احوالپرسی و معرفی خودم به زبان فارسی. بعد پرسیدم: – چطور می‌توانم به شما کمک کنم؟ هر دو از سر ذوق لبخندی زدند. بالاخره یک نفر هم‌زبانشان پیدا شده بود. با لبخندش چالی به گونه‌هایش نشست. با زبان دری…

بیشتر بخوانید

پروژهٔ اجتماعی (۸) – درددل

پروژهٔ اجتماعی (۸) – درددل

مژده مواجی – آلمان هر وقت برای کاری مراجعه می‌کرد، دلش می‌خواست بعد از تمام شدن کارهایش با من از خودش و مشکلاتش صحبت کند. شاید چون به حرف‌ها و دردهایش گوش می‌دادم و او را جدی می‌گرفتم، دلش می‌خواست حرف بزند. گاهی در راهرو می‌ایستاد و تا می‌دید سرم خلوت است و سرگرم رسیدگی به کارهای مراجعه‌کننده‌ای نیستم، دوباره وارد اتاق می‌شد، صندلی را کنار می‌کشید و روی آن می‌نشست و سر صحبت را باز…

بیشتر بخوانید

پروژهٔ اجتماعی (۷) – امید و آرزو

پروژهٔ اجتماعی (۷) – امید و آرزو

مژده مواجی – آلمان صبح زود بود که با همکارانم به جلسه رفتیم. جلسه‌ای در ساختمان کالج دانشگاه هانوفر، اداره‌ای که برای رسیدگی به امور متقاضیان خارجی ورود به دانشگاه است و در محوطه دانشگاه قرار دارد. هر بار که به آن محوطه می‌روم، برایم یادآور دوران دانشجویی و جوانی است. محله‌ای زنده که از همه‌طرف پر از تردد دانشجو و غیردانشجوی دوچرخه‌سوار است. در آنجا تجمع جمعیت در ساختمان‌های قدیمی فشرده به‌هم و محدودیت جای…

بیشتر بخوانید

پروژهٔ اجتماعی (۶) – نسیمه

پروژهٔ اجتماعی (۶) – نسیمه

مژده مواجی – آلمان با تئو، همکار کامرونی، سوار ماشین شدیم تا به محل کارمان در وِدِمارک، شهرکی اطراف هانوفر، برویم. مانند همیشه همین‌که با ماشین از مسیر سنگ‌فرشی کنار محل کار عبور کردیم، تئو شروع به غُرغُر کرد: «از خیابان‌های سنگ‌فرشی خوشم نمی‌آید. مخصوصاً اینجا که خیلی ناهموار است و احتیاج به تعمیر دارد.» به وِدِمارک که رسیدیم، پارکینگ روبروی محل کار پر شده بود. دوباره تئو غُرغُر کرد. چرخی زد و روبروی ادارهٔ پست…

بیشتر بخوانید

پروژهٔ اجتماعی (۵) – عرفان

پروژهٔ اجتماعی (۵)  – عرفان

مژده مواجی – آلمان عرفان صورتش را دوتیغه زده بود و چهره‌اش بچه‌گانه‌تر به نظر می‌رسید. طبق کارت شناسایی‌اش ۱۷ ساله بود و در محل اسکان پناه‌جویان زندگی می‌کرد. همراه با دو تا از برادرهایش و خانواده‌شان دو مهاجرت را پشت سر گذاشته بودند. اول از افغانستان و بعد از مدتی، از ایران. آن‌ها پناهندگی‌شان قبول شده بود، اما عرفان جواب رد گرفته بود. دو تا از همکارانم قبلاً مسئولیت پروندهٔ او را به عهده گرفته…

بیشتر بخوانید

پروژهٔ اجتماعی (۴) – «زبان»، مانند «نان» است

پروژهٔ اجتماعی (۴) – «زبان»، مانند «نان» است

مژده مواجی – آلمان وارد اتاق کارمان شد. از مراجعه‌کنندگانِ آنا بود. روی صندلی آبی‌رنگی که کنار میز چهارگوش سفید مخصوص مراجعان بود، نشست. اسمش میلاد بود و اهل کابل. چهره‌اش خیلی جوان‌تراز دست‌هایش بود. دست‌های خیلی زمختی که نشان می‌داد از کودکی با کار بزرگ شده است. آنا، همکار لهستانی‌‌الاصل‌ام، و من هم دور میز نشستیم. آنا روی کاغذی که در دست داشت، سؤال‌هایی یادداشت کرده بود که میلاد را برای مصاحبهٔ ورود به مدرسهٔ…

بیشتر بخوانید

پروژهٔ اجتماعی (۳) – نگاه هم‌طراز

پروژهٔ اجتماعی (۳) – نگاه هم‌طراز

مژده مواجی – آلمان من و تئو، همکار کامرونی‌ام، پشت میز کار بودیم که یک نفر به در اتاق زد. تئو منتظر مراجعه‌کننده‌ای بود که به او نوبت داده بود. او با صدای بلند گفت: «بفرمائید داخل.»  در دفتر کار باز شد. الیاس و دکتر شنایدر وارد اتاق شدند. تئو و من از صندلی‌هایمان بلند شدیم و با آن‌ها دست دادیم. چهارنفرمان به دورمیزی که برای مراجعان بود، نشستیم. دکتر شنایدر، مردی با موهای جوگندمی، که…

بیشتر بخوانید
1 11 12 13 14 15 21