رژیا پرهام – تورنتو گهگاه با بچهها کیکهای کوچکی درست میکنیم (کاپکیک) و هر کدام از آنها میتوانند برای اعضای خانوادهشان هم یک کیک کوچک ببرند. معمولاً شکر را حذف میکنیم تا مادر دخترک که شکر نمیخورد هم سهمی از کیکها داشته باشد. شیرینی بقیۀ کیکها را با خامهای شیرین جبران میکنیم که همه از طعم کاپکیکشان لذت ببرند. امروز دخترک خبر داد که از این بهبعد میشود کمی شکر هم به کیکها اضافه کنیم، چون…
بیشتر بخوانیدرژیا پرهام
دنیای من و آدم کوچولوها – یه جای دور
رژیا پرهام – تورنتو دور میز نشسته بودیم و از برنامههای تعطیلات میگفتیم که دخترک ششساله گفت: «ما قراره بریم …» گفتم: «کجا؟» سه بار تکرار کرد و من فقط بهش زل زدم. امیدوار بودم کلمهٔ آشنایی باشه که ربطش بدهم به استخری، سینمایی چیزی… دخترک کلافه از عکسالعمل من با عشوه گفت: «نمیدونی کجاست! روستای محل تولد مادربزرگمه، یه جایی دور توی آمریکا!» جمله اش که تمام شد، رو کردم به بچهها و گفتم: «من…
بیشتر بخوانیددنیای من و آدم کوچولوها – تعریف یا تخریب!
رژیا پرهام – تورنتو با بابا تلفنی صحبت میکنم؛ به زبان فارسی. دخترک نشسته و زل زده است به من. بعد از اتمام صحبتم، میگوید: Razhia, I guess you are great at talking in your language! So, don’t be sad, because it doesn’t matter to me if you say “tree” to number “three”, at least you know your language vary well! (رژیا حدس میزنم توی صحبت کردن به زبون خودت عالی باشی! پس ناراحت نباش، چون…
بیشتر بخوانیددنیای من و آدم کوچولوها – موجودات ترسناک
رژیا پرهام – تورنتو دخترک پنجساله شجاعانه و با عشوه میگوید: “Monsters and witches are not scary at all!” My grandma says. “They are only funny and silly cartoons, that’s all! Only people that are not nice and kind to other people, pets, animals and the Earth are scary! that’s all!” (مادربزرگم میگه: دیوها و جادوگرها اصلاً ترسناک نیستند. اونها فقط نقاشیهای کارتونی خندهدار و بامزهای هستند. همین! فقط آدمهایی که با دیگران، حیوانات و زمین…
بیشتر بخوانیددنیای من و آدم کوچولوها – روز دخترها
رژیا پرهام – تورنتو دخترک بالا و پایین میپرید و میگفت بهترین اتفاق دنیا این است که برای خرید با پدربزرگ و مادربزرگ بیرون بروی، آن هم خرید هدیهٔ تولد. خواهر کوچکش بعد از تمام جملههای او سرش را به علامت تأیید بالا و پایین میکرد و میخندید. هفت شب باید صبح میشد تا آن روز خوب برسد، روز خرید چهارنفری! شمارش معکوس شروع شده بود، تعداد شبها هر روز کم میشد و بالاخره روز مهم…
بیشتر بخوانیددنیای من و آدم کوچولوها – دفاع معصومانه
رژیا پرهام – تورنتو دخترک از سفر کوتاهش به «بنف» گفت و از پنج آشغالی که روی زمین دیده بودند. از رفتار بد بعضی از آدمها گفت و از پیشنهاد پدربزرگ که دفعهٔ بعد دستکش یکبارمصرف همراهشان داشته باشند تا آشغالها را جمع کنند. پسرک دوستش را تصحیح کرد که هیچ آدمی آشغالش را روی زمین نمیاندازد. آدمها آشغالها را توی سطل میاندازند، ولی وقتی پرندهها مشغول بازیاند، آشغالها را از توی سطل بیرون میآورند؛ حواسشان…
بیشتر بخوانیددنیای من و آدم کوچولوها – پدر و مادر نامرئی
رژیا پرهام – تورنتو بچهها مشغول بودند و کسی نمیخواست به دو دخترک ملحق بشود و «خانوادهبازی» کند. دوتایی کنار هم نشسته بودند و سعی میکردند قوانین بازی را بچینند، ولی ظاهراً تعداد کافی نبود. دخترک کوچکتر گفت: “Since we don’t have enough friends for having mom and dad both, we better play another game.” (از اونجایی که تعدادمون به اندازهٔ کافی نیست و نمیتونیم توی بازی هم مادر داشته باشیم و هم پدر، بهتره یه…
بیشتر بخوانیددنیای من و آدم کوچولوها – همکلاسی خیاردوست!
رژیا پرهام – تورنتو دخترک با پدر خوشفکرش از کودکستان برگشت و گفت که تصمیم گرفته است امروز کیف مدرسه را همراه خودش به مهدکودک بیاورد. پدرش پرسید: «راستی فکر میکنی مزهٔ شکلهای مختلف خیاری که برات بریده بودم با هم فرق میکرد؟» دخترک که تازه یادش افتاده بود، با عصبانیت تعریف کرد وقتی به دستشویی رفته و برگشته، «یه نفر» همهٔ خیارهای او را خورده است! پدر بهجای تشدید عصبانیتِ دخترش، بلند خندید و گفت:…
بیشتر بخوانیددنیای من و آدم کوچولوها – این آدمبزرگها
رژیا پرهام – تورنتو دخترک برای اولین بار رسماً مهمانم بود. مهمان خانهمان. عروسک پلاستیکی خشنی را به اسم هَمِرمَن (مرد چکشی) هم با خودش آورده بود. چند دقیقه که گذشت، دو مورد توجهش را جلب کردند؛ یکی عروسک کوچولوی پارچهای و دیگری مجسمهٔ پیرمرد چوبی. مشغول بازی که شد، نشستم و نگاهش کردم. صدایش را تغییر میداد و بهجای هر کدام صحبت میکرد. اسم عروسک را لیلی گذاشته بود و اسم مجسمهٔ پیرمرد را گِرندپا (بابابزرگ)،…
بیشتر بخوانیددنیای من و آدم کوچولوها – دلتنگی
رژیا پرهام – تورنتو اولین روز کاریِ بعد از سفرم به کوبا، دخترک چهارسالهٔ مهد کودکم با چند تکه کاغذی که داخل پاکتی بود، آمد. اولین حرفش این بود که دلش برایم تنگ شده بود. پاکت را باز کرد و چند نقاشی قشنگی را که کشیده بود، به من نشان داد. همگی تصاویری بودند از من خودش و ساحل کوبا، و توضیح داد که «توی این نقاشیها دوتایی «ریلکس» کردهایم!» بعد از توضیحات کاملش در مورد…
بیشتر بخوانید