رژیا پرهام – توزنتو دخترک مهدکودکم پرسید: «رژیا، ممکنه لطفاً بادکنک بنفشرنگم رو باد کنی؟» نگاهی به بادکنک انداختم، بارها بادش کرده بود و تبدیل به وسیلهٔ بازی شخصیاش شده بود. سعی کردم با بهترین کلمات ممکن توضیح بدهم که برای رعایت بهداشت بهترست بادکنکی نو را انتخاب و باد کنیم. موافق بود. بادکنکهای بنفشرنگ تمام شده بود و دخترک رنگ دیگری نمیخواست. دوباره بادکنکش را بهسمت من دراز کرد و گفت: «ممکنه همین رو باد…
بیشتر بخوانیدرژیا پرهام
دنیای من و آدم کوچولوها – اسمهای موقتی
رژیا پرهام – توزنتو اواخر ماه قبل دخترکی سه ساله در مهدکودک من ثبت نام کرد و امروز چهار پنج روزی از آمدنش میگذرد. از آنجایی که هنوز اسمها را یاد نگرفته است، برای هر کسی اسمی موقت انتخاب میکند که بنا به شرایط، آن اسامی تغییر میکنند. برای مثال، اسم من یک روز خانم مومشکی است، یک روز خانم چشم قهوهای، یک روز خانمی که لبخند میزند و… بچهها هم دوست مهربان، دوست پیراهنبنفش،…
بیشتر بخوانیددنیای من و آدم کوچولوها – جایگاه خدا
رژیا پرهام – تورنتو امروز صبح به کلیسای سنت ژوزف مونترآل رفتیم. بزرگترین کلیسای کانادا. یکشنبه بود و روز نیایش. بالاترین طبقه، شلوغترینش بود. سالنی خیلی بزرگ، کلی صندلی و تعدادی زیادی مسیحی کاتولیک. روبهروی مردم چندین کشیش نشسته بودند و دعا میخواندند. آنکه وسط نشسته بود، بهنظر مسنتر از بقیه میآمد و رنگ لباسش هم برخلاف سایر کشیشها سفید نبود. دختر کوچولویی پنج-شش ساله که از بدو ورود به سالن، کنار من ایستاده بود، محو…
بیشتر بخوانیددنیای من و آدم کوچولوها – هدیه دادن به یک باهوش!
رژیا پرهام – تورنتو امروز دو نفر از دخترکوچولوهای چهار و شش سالهٔ مهدکودکم از سفری نسبتاً طولانی برگشتند. خواهر بزرگتر برگهای را که کلی عکسبرگردان روی آن چسبانده شده بود، دستم داد و با خوشحالی گفت: «رژیا، این هدیه رو برای تو درست کردم.» تشکر کردم که به یادم بوده و گفتم هدیهاش رو دوست دارم. خواهر چهارساله هم مهرههای رنگارنگی را که بهنظر گردنبند میآمد، توی مشتش نگه داشته بود، مادرشان با لبخند گفت:…
بیشتر بخوانیددنیای من و آدم کوچولوها – قضاوت
رژیا پرهام – تورنتو امروز بعد از ظهر با بچهها در پارک بودیم که پدر یکی از پسر کوچولوهای چهارسال ونیمه با سگ بزرگش سر رسید. با هر دو خداحافظی کردیم. صدای پسر کوچولو را میشنیدم که به پدرش میگفت میخواهد برای آخرین بار سرسره سوار بشود و بعد آماده است که بهسمت خانه بروند. پدر پذیرفت و از آنجایی که معمولاً سگها را داخل فضای ماسهای پارک نمیبرند، کناری ایستاد و منتظر شد. بعد…
بیشتر بخوانیددنیای من و آدم کوچولوها – تفاوت فرهنگ!
رژیا پرهام – تورنتو چندی پیش تولد یکی از بچههای مهدکودکم بود و یکی دو تا از مادرهای دیگر با کوچولوهایشان به جشن تولد دعوت شده و رفته بودند. تولد توی سالن ژیمناستیکی برگزار شده بود و ظاهراً در فرصتی که بچهها مشغول بودهاند، خانمها هم گپی زده بودند. امروز یکی از مادرها با ساکی پارچهای پر از لباس آمد و گفت: «میشه این رو توی کمد یکی از بچهها بذارم؟» گفتم: «حتماً. ولی ممکنه…
بیشتر بخوانیددنیای من و آدم کوچولوها – قشنگترین کلمه
رژیا پرهام – تورنتو امروز صبح هوا عالی بود. به پیشنهاد یکی از بچهها رفتیم بیرون که قدمی بزنیم. ابر قشنگی که شبیه فرشتهها بود، توجهمان را جلب کرد و کلی در موردش صحبت کردیم. به بچهها گفتم: «من عاشق کوهها و ابرهام.» دخترک گفت: «برعکسِ من که ابرها رو دوست ندارم، چون از صدای رعد و برق میترسم.» گفتم: «نمیدونستم، ولی من رعد و برق رو هم دوست دارم. فکر میکنم رعد و برق…
بیشتر بخوانیددنیای من و آدم کوچولوها – تصمیمگیری مهم
رژیا پرهام – ادمونتون پسرک را از شروع مدارس ندیده بودم. طی چند ماه گذشته کلی بزرگ شده بود. چند ثانیهای زمان برد تا نگاه آشنایش برگردد و شروع به صحبت کند… حرفهایش که تمام شد، پرسیدم: «مدرسه چطوره؟ خوش میگذره؟» با لحنی جدی جواب داد، مدرسه رفتن طاقتفرساترین کاریست که تا آن لحظه در زندگیاش انجام داده است و تعریف کرد که زنگ تفریح تنها چیز خوبیست که چند باری توی روز اتفاق میافتد!…
بیشتر بخوانیددنیای من و آدم کوچولوها – غیرقابلباورترین سناریو
رژیا پرهام – ادمونتون اگر دیدید پسربچهای دارد کیک خامهای روی میز را تکهتکه میکند و کف سالن میریزد… اگر متوجه شدید دختر کوچولویی دارد ماه قشنگِ کلاه آبی تیرهٔ دوستش را پاره میکند… چنانچه شاهد بودید که پسربچهای دستش را به سُس خوشرنگ گوشهٔ بشقابش آغشته کرده و به در و دیوار میمالد… تعجب نکرده، خودتان را کنترل کنید، با لبخند دلیل رفتارش را بپرسید و شک نکنید که اولی دارد در تخیلاتش کیک…
بیشتر بخوانیددنیای من و آدم کوچولوها – روز خواهری
رژیا پرهام – ادمونتون چند وقت پیش با بچهها دربارهٔ عید پاک (ایستر) صحبت میکردیم و به روش بچههای کانادایی شمارش معکوس داشتیم که چند شب دیگر باید بخوابیم تا ایستر بشود. شمردیم. سه شب شد. دخترک پنجسالهٔ مهدکودکم با هیجان اضافه کرد: And in four more sleeps is sisterhood day! (و بعد از اینکه چهار شب بخوابیم، روز خواهریه!) با تعجب نگاهش کردم و پرسیدم: «روز خواهری؟» دخترک با اطمینان تأیید کرد. توی دلم…
بیشتر بخوانید