مژده مواجی – آلمان بخشی از کارمان در پروژهٔ اجتماعی رفع سوءتفاهمهای فرهنگی و کمک به شناخت و درک یکدیگر برای آسانتر کردن زندگی در کنار هم، بوده است. کاری که خیلی زمان میبرد و این بستگی به توانایی و خواستن طرفین در درک متقابل دارد. هر چند، بشر در دنیایی از سوءتفاهمها زندگی میکند. فاطمه را برای رفتن به ادرهٔ کار همراهی کردم. قرار بود که اسمش در آنجا ثبت بشود که تمایل خود را…
بیشتر بخوانیدپناهندگان
پروژهٔ اجتماعی (۱۴) – همراهی و انگیزه
مژده مواجی – آلمان ریزاندام بود با چشمهای بادامی. از زیر شالی که به سر داشت، موهای خرماییرنگش به بیرون سرک میکشیدند. با همسر و بچههایش از کابل به آلمان پناه آورده بود. به محل کارم آمده بود و میخواست پرسوجوی کلاس مرحلهٔ بالاتر زبان را بکند. باهوش بود و مصمم. انگیزهٔ قویاش برای یادگیری در چشمهایش نمایان بود. مانند اکثر مهاجران در هنگام رسیدن به کشور مقصد، روحیهاش خوب بود. بعد از گذشت زمان که…
بیشتر بخوانیدپروژهٔ اجتماعی (۱۳) – چادر فرهنگی، فرهنگ چادری
مژده مواجی – آلمان در اتاق کارم بودم. بلند شدم تا در را باز کنم و یکی از مراجعان را که وقت گرفته بود، صدا بزنم. خودش با دختر و نوهاش توی راهرو روی صندلی نشسته بودند. تا مرا دید، بلند شد و بهطرفم آمد و بغلم کرد. آنها نیز مانند اکثر افغانها، دومین بار بود که در زندگیشان به کشوری دیگر پناه میبردند. اول به ایران و بعد به آلمان. – سلام دخترم – سلام….
بیشتر بخوانیدپروژهٔ اجتماعی (۱۲) – در جستوجوی گوشی شنوا
مژده مواجی – آلمان بعد از پایان روز، با همکارم سوار قطار شدیم تا از شهرکی در اطراف هانوفر راهی هانوفر شویم. نگاهی به دوروبر خود انداختیم و دو تا جای خالی روبروی هم پیدا کردیم. مردی که کنارش نشستم، خودش را جمعوجور کرد و کیف و ساکی را که روی صندلی گذاشته بود برداشت و جلوی پایش گذاشت تا جا برایم باز کند. با لبخند و صدای بلندی که عمق گوش مسافران را لمس میکرد…
بیشتر بخوانیدپروژهٔ اجتماعی (۱۱) – زمان
مژده مواجی – آلمان به او گفتم: «از محل کارآموزی با من تماس گرفتند و گفتند که سر قرار دیر رسیدی. بیست دقیقه تأخیر داشتی. گفتند این اولین بار نیست و مرتب تکرار میشود.» با آرامش و بیدغدغه جواب داد: «من بهموقع آنجا بودم. حالا چند دقیقهای اینور و آنور که مهم نیست.» در محدودهٔ کاریمان، بعد از این نوع مکالمات با مراجعان، باید مرتب روی این نکته تأکید کنیم که در جامعهٔ آلمان وقتنشناسی نوعی…
بیشتر بخوانیدپروژهٔ اجتماعی (۱۰) – دنیای درونی کودکان
مژده مواجی – آلمان تا وارد محل کار شدم، صدایم زد که اول به دفتر مرکزی مراجعه کنم. وارد که شدم، گفت: – برایت سورپرایز داریم. لبخندی زدم و گفتم: – چه خوب! امروزشروع کارم با سورپرایز است. در حالیکه تقویمی دیواری را که با روبانی آلبالوییرنگ تزئین شده بود به دستم میداد، گفت: – این تقویم از طرف بچههای پناهجوست. دیدن تقویم احساس خیلی خوبی به من داد و آنچنان ذوق کردم که گفت: –…
بیشتر بخوانیدپروژهٔ اجتماعی (۹) – کودکیِ گمشده
مژده مواجی – آلمان خودش و همسرش وارد اتاق کار شدند. پالتو پوشیده بود و چهرهٔ گردش در میان روسری ضخیمی جا گرفته بود. ازچشمهای قهوهای بادامیاش حدس زدم که افغان باشد. شروع کردم به سلام و احوالپرسی و معرفی خودم به زبان فارسی. بعد پرسیدم: – چطور میتوانم به شما کمک کنم؟ هر دو از سر ذوق لبخندی زدند. بالاخره یک نفر همزبانشان پیدا شده بود. با لبخندش چالی به گونههایش نشست. با زبان دری…
بیشتر بخوانیدپروژهٔ اجتماعی (۸) – درددل
مژده مواجی – آلمان هر وقت برای کاری مراجعه میکرد، دلش میخواست بعد از تمام شدن کارهایش با من از خودش و مشکلاتش صحبت کند. شاید چون به حرفها و دردهایش گوش میدادم و او را جدی میگرفتم، دلش میخواست حرف بزند. گاهی در راهرو میایستاد و تا میدید سرم خلوت است و سرگرم رسیدگی به کارهای مراجعهکنندهای نیستم، دوباره وارد اتاق میشد، صندلی را کنار میکشید و روی آن مینشست و سر صحبت را باز…
بیشتر بخوانیدپروژهٔ اجتماعی (۷) – امید و آرزو
مژده مواجی – آلمان صبح زود بود که با همکارانم به جلسه رفتیم. جلسهای در ساختمان کالج دانشگاه هانوفر، ادارهای که برای رسیدگی به امور متقاضیان خارجی ورود به دانشگاه است و در محوطه دانشگاه قرار دارد. هر بار که به آن محوطه میروم، برایم یادآور دوران دانشجویی و جوانی است. محلهای زنده که از همهطرف پر از تردد دانشجو و غیردانشجوی دوچرخهسوار است. در آنجا تجمع جمعیت در ساختمانهای قدیمی فشرده بههم و محدودیت جای…
بیشتر بخوانیدپروژهٔ اجتماعی (۶) – نسیمه
مژده مواجی – آلمان با تئو، همکار کامرونی، سوار ماشین شدیم تا به محل کارمان در وِدِمارک، شهرکی اطراف هانوفر، برویم. مانند همیشه همینکه با ماشین از مسیر سنگفرشی کنار محل کار عبور کردیم، تئو شروع به غُرغُر کرد: «از خیابانهای سنگفرشی خوشم نمیآید. مخصوصاً اینجا که خیلی ناهموار است و احتیاج به تعمیر دارد.» به وِدِمارک که رسیدیم، پارکینگ روبروی محل کار پر شده بود. دوباره تئو غُرغُر کرد. چرخی زد و روبروی ادارهٔ پست…
بیشتر بخوانید