مژده مواجی – آلمان روز جمعهٔ سرد و یخبندان زمستانی در تهران بود. در یک خانهٔ قدیمی دوطبقه. خانهای کوچک که همهچیزش نقلی و جمعوجور بود. حیاطی کوچک که درخت بزرگی در تمامِ آن سایه میانداخت. خانهای بدون حمام. طبقهٔ پائین صاحبخانه زندگی میکرد. خالهٔ بزرگ منیره. خانمی مهربان و خوشمشرب که پوست لطیف و سفید صورتش همیشه میدرخشید. در طبقهٔ بالا زندگی ساده و موقت دانشجویی منیره و من برقرار بود. در کنار مادرم. خورشید…
بیشتر بخوانیدمژده مواجی
کوچهپسکوچههای ذهن من – خندیدن به ریش روزگار
مژده مواجی – آلمان اِلزه ماری را اغلب در جمعه بازار میبینم. چهرهٔ زنانهٔ ظریفش با موهای کوتاه نقرهای احاطه شده است و با پاهای کشیدهاش که در کفش اسپورت جا داده، قدمهای بلندی بر میدارد. همیشه کولهپشتی به پشت دارد و در دستش ساکی برای خرید. با دیدن همدیگر، چشمهای آبیاش از پشت عینک میدرخشد و سر گفتوگو از اینور و آنور باز میشود و همنشین میشویم. اِلزه ماری «دلقک» است. دلقک کلینیک کودکان. او…
بیشتر بخوانیدکوچهپسکوچههای ذهن من – زیرفون
مژده مواجی – آلمان اواخر بهار بود که بعد از مدتها دو درخت زیرفون قدیمی را دیدم. از همیشه سرزندهتر بودند. آنقدر شاخ و برگ داده بودند که بیتوجه به قید و بند فاصلهشان، محکمتر همدیگر را در آغوش بکشند. خورشید هم که آن روز در پهنای آسمان جا خوش کرده بود، با آنها سر شوخی داشت و نورش را از لابهلای برگهایشان که شبیه قلب بود، پخش می کرد، قلقلکشان میداد و انواع رنگ سبز…
بیشتر بخوانیدکوچهپسکوچههای ذهن من – مهمانان خودمانی
مژده مواجی – آلمان مهمانهای دوستم را از فرانکفورت با هواپیما به هانوفر آوردند و بعد از آن با ماشین به خانهاش. با اشتیاق جویای احوال مهمانهای ناشناختهاش شدم. گفت: «مهمانهای خوبی بودند. زود صمیمی شدند. از گشنگی دلشان داشت ضعف میرفت. بههمین خاطر سریع بساط غذا را راه انداختم.» دوست داشتم بیشتر در موردشان بدانم. پرسیدم: «چه شکل و شمایلی داشتند و چه مدت پیشت بودند؟» گفت: «نرم و لزج بودند. رنگشان سبز تیره بود….
بیشتر بخوانیدکوچهپسکوچههای ذهن من – حفظ حریم خصوصی در خیابان
مژده مواجی – آلمان کنار پل که رد میشوم، نگاهم به زیر آن کشیده میشود. تنها بخشی از وسایل زندگیاش پیداست. بخشی از چادر آبیرنگی که در آن زندگی می کند، دو تا صندلی، مبلی آبیرنگ، فانوسی قرمزرنگ که بهروی میزی کوچک گذاشته است، و چند تا سبد پلاستیکی. رختهای شستهشدهاش را بر روی بندی که به چند تا درخت گره زده است، آویزان میکند. رختآویز سفیدرنگ فلزی هم چند قدم آنطرفتر قرار دارد. خودش را…
بیشتر بخوانیدکوچهپسکوچههای ذهن من – دلبری با طعم سماق و زردچوبه
مژده مواجی – آلمان سالها از شامی که ماریا مرا در آخرین روز سال دعوت کرد، گذشته است. ماریا در حالی که برای آبکش کردن برنج، ظرفی مناسب آماده می کرد، گفت: «پختن برنج به سبک ایرانی، هنر است. باید نسبت به برنج خیلی لطافت و احترام بهخرج داد. مثل رفتار یک مرد با زن. برنج را با آب ولرم که میشویی، باید با احتیاط چنگ بزنی تا خرد نشود، خصوصاً برنجی که از قبل خیس…
بیشتر بخوانیدکوچهپسکوچههای ذهن من – خیامخوانی بوشهر
مژده مواجی – آلمان صبح زودِ روزهای کار، نوع رانندگی خودروها در خیابانها نشانگرسطح استرس آنهاست. بهخصوص روز اول هفته، که بعد از دو روز آخر هفته و تعطیلات، استارت سختِ کار زده شده است. در راه دوچرخه نیز، که معمولاً استرس کمتری نمایانگر است، گاهی از این تلاطم مستثنا نمیماند. دوچرخهسوارهای کمحوصلهای که غُرغُر میکنند و زنگ میزنند تا راه را باز کنند و سریعتر به جلو حرکت کنند. با دوچرخه که به محل کارم…
بیشتر بخوانیدکوچهپسکوچههای ذهن من – سرشت مهربان
مژده مواجی – آلمان چند نفری در صف پرداخت پول دراگ استور ایستاده بودیم. مرد جوان تنومندی که رنگ پوستی روشن، موهایی پرپشت و ریشی حناییرنگ داشت، پشت صندوق نشسته بود. مبلغ پرداختی لوازم بهداشتی خانم مسنی را که اول صف بود با دستگاه بارکدخوان سریع حساب کرد و به او گفت. خانم مسن در حالیکه با یک دستش دستهٔ واکر چهارچرخش را نگه داشته بود، با دست ناتوان و پرچین و چروک دیگرش آهسته شروع…
بیشتر بخوانیدکوچهپسکوچههای ذهن من – پراگ
مژده مواجی – آلمان در این نقطهٔ زمین که زندگی میکنم، تابستان ملایم، بارانی و عمرش کوتاه است. تابستان امسال اما متفاوت بود. خورشید بیخیال «تغییر اقلیم» شد. به اینجا آمد، کنگر خورد و لنگر انداخت. تابید و تابید. درجهٔ تابش احساساتش را بر اساس استخوانهای یخزدهام از زمستانِ طولانی تنظیم کرده بود و بنابراین برای همه قابلتحمل نبود. حتی برای دوست قدیمیام نوری که به دیدنم آمده بود. ولی من و خورشید کیف دنیا را…
بیشتر بخوانیدکوچهپسکوچههای ذهن من – کَلبوک
مژده مواجی – آلمان گرما و شرجی دو یار جدانشدنی تابستان بوشهر، آسمان و زمین را بههم دوختهاند. هوا جنب نمیخورد. نخلها و درخت گل ابریشم در حیاط خانهٔ قدیمی هم جنب نمیخورند. زمین، نفسش زیر بار سنگین شرجی بالا نمیآید. از فرط گرما در چوبی حوضخانهٔ نمور و نیمهتاریک را باز میگذارم. هوای دمکردهٔ چاه، حوض و توالت را در حوضخانه که در گوشهای از حیاط قرار دارد، احاطه کرده است. خودم را به آب…
بیشتر بخوانید