همسایگان (۶) – توهم

همسایگان (۶) – توهم

مژده مواجی – آلمان وقتی که خانم و آقای روکه‌من، همسایه‌های طبقهٔ زیرین آپارتمان ما، به خانهٔ سالمندان منتقل شدند، آپارتمانشان مدت‌ها خالی ماند. خانم صاحبخانه نیز که هم‌سن‌وسال آن‌ها بود، هم‌زمان با انتقال آن‌ها فوت کرد. آپارتمان را دکتر خانواده‌اش به ارث برد. دکتر آن‌قدر به او رسیدگی کرده بود و قربان صدقه‌اش رفته بود، که خانم صاحبخانه هر چه اموال داشت به او داد. در واقع به‌جز دکتر خانواده کسی را نداشت که وارثش…

بیشتر بخوانید

همسایگان (۵) – در جست‌وجوی خاموشی گورستان و هدیه‌ای نامنتظر

همسایگان (۵) – در جست‌وجوی خاموشی گورستان و هدیه‌ای نامنتظر

مژده مواجی – آلمان «تعجب می‌کنم که شما با دو تا بچه به‌جای زندگی کردن در خانه‌ای ویلایی، به آپارتمان اسباب‌کشی کرده‌اید.» این را با لحنی جدی در اولین روز ورودمان به ساختمان و آشنایی با هم، گفت. بعد از احوالپرسی و معرفی خودمان.  خانم هرمن از اولین ساکنان ساختمان بود. اولین نسلی که با دو تا دختر کوچکش در خانهٔ نوساز دههٔ شصت میلادی زندگی کرده بودند. از آن زمان پنج دهه گذشته بود. در…

بیشتر بخوانید

همسایگان (۴) – فراموشی

همسایگان (۴) – فراموشی

مژده مواجی – آلمان خانم و آقای روکه‌من در طبقهٔ دوم زندگی می‌کردند. آپارتمانشان زیر آپارتمان ما بود. از تمام اهالی ساکن ساختمان مسن‌تر بودند. سنشان داشت کم‌کم به نودسالگی سلام می‌کرد. بچه نداشتند. تمام عمرشان را سیگار کشیده بودند. کشتی بخار بودند، اما به‌جای بخار از نفس‌هایشان دود به بیرون تراوش می‌کرد. تمام فعالیت بدنی آن‌ها در این خلاصه می‌شد که هر روز به آرامی تقریباً چند بار پنجاه پله را تا طبقهٔ همکف پایین…

بیشتر بخوانید

همسایگان (۳) – دوستی خاله‌خرسهٔ خانم‌ ها‌ینه‌من با همسرش

همسایگان (۳) – دوستی خاله‌خرسهٔ خانم‌ ها‌ینه‌من با همسرش

مژده مواجی – آلمان هر بار که خانم‌ هاینه‌من و آقای‌ ها‌ینه‌من را از دور می‌‌دیدم، آقای‌ ها‌ینه‌من پشت سر همسرش راه می‌‌رفت. ساکت بود و تُنِ صدایش آرام. در واقع حرف اول را خانم‌ ها‌ینه‌من می‌‌زد. او همه‌چیز را دیکته می‌‌کرد، دستور می‌‌داد و همسرش فقط شنونده بود. خانم‌ ها‌ینه‌من از شهر لایپزیگ در آلمان شرقی سابق می‌‌آمد و آقای‌ ها‌ینه‌من از غرب آلمان، از شهر مونستر. فرزندی نداشتند و دوران بازنشستگی را با هم…

بیشتر بخوانید

همسایگان (۲) – دلتنگی مُردگان

همسایگان (۲) – دلتنگی مُردگان

مژده مواجی – آلمان همسایه‌های ما، خانم‌ هاینه‌من و آقای شولتز هم‌سن بودند. هفتاد و چند سالی داشتند. آن‌ها چشم دیدن یکدیگر را نداشتند و سایهٔ هم را با تیر می‌زدند. خانم‌ هاینه‌من و همسرش در طبقهٔ اول زندگی می‌کردند. خانم‌ هاینه‌من لباس‌هایش آن‌چنان اتوکشیده بود که چین‌وچروک جرئت نمی‌کرد در آن جا خوش کند. تحمل دیدن هیچ گردوخاک یا خطی را بر روی دیوارهای راه‌پله نداشت و همیشه کنترل می‌کرد که مرد نظافت‌چی کارش را…

بیشتر بخوانید

همسایگان (۱) – اعتماد

همسایگان (۱) – اعتماد

مژده مواجی – آلمان بهار بود که به آپارتمان جدید اسباب‌کشی کردیم. به طبقهٔ سوم آن. ساختمانی که در دههٔ شصت میلادی ساخته شده بود. ساختمانی بدون آسانسور. آپارتمانمان با طبقهٔ هم‌کف ۶۸ پله فاصله داشت. ساختمانی با هشت آپارتمان و در پشت آن حیاط بزرگ چمن‌کاری‌شده. اکثر افرادی که در ساختمان زندگی می‌کردند، مسن بودند. با ورود ما به ساختمان، میانگین سنی ساکنان ساختمان به‌طرز قابل توجهی تغییر کرد. جوان‌ترین‌ها بچه‌های ما بودند که به…

بیشتر بخوانید

کوچه‌پس‌کوچه‌های ذهن من – یونگ، غرق در سنت و مدرنیته

کوچه‌پس‌کوچه‌های ذهن من – یونگ، غرق در سنت و مدرنیته

مژده مواجی – آلمان یونگ مانند دخترهای آسیای شرقی اندام ظریفی داشت با چشم‌های بادامی، لبخندی بر لب و موهای صاف. اولین بار او را در کلاس درس دانشگاه هانوفر دیدم. بعد از تعطیل شدن کلاس با هم به کافه تریا رفتیم. یونگ گفت که ویتنامی است و از ۹ سالگی همراه خانواده‌اش به آلمان مهاجرت کرده است و در شهرکی اطراف هامبورگ سکنی گزیده‌اند. به‌محض شنیدن نام ویتنام، به یاد جنگ ویتنام افتادم. تصاویری که…

بیشتر بخوانید

کوچه‌پس‌کوچه‌های ذهن من – قهرمان‌ها کنارمان هستند

کوچه‌پس‌کوچه‌های ذهن من – قهرمان‌ها کنارمان هستند

مژده مواجی – آلمان ایرنا در اتاق را باز کرد، با صندلی چرخدارش وارد اتاق شد و آمد به‌سمت میزی که من نشسته بودم. با کمی جلو و عقب بردن چرخ‌ها، موقعیت خود را در کنار میز تنظیم کرد و پاهایش زیر میز جا گرفتند. کاپشنش را درآورد. شال را از دور گردنش باز کرد و طراحی‌هایش را از کیفی که بر روی زانوهایش بود، درآورد و روی میز کنار طراحی‌های من چید تا با هم…

بیشتر بخوانید

کوچه‌پس‌کوچه‌های ذهن من – دنیای کوچک تعصب

کوچه‌پس‌کوچه‌های ذهن من – دنیای کوچک تعصب

مژده مواجی – آلمان وقتی آوازهٔ عاشق شدن پانایوتا به جوانی ایرانی که در آلمان زندگی می‌کرد، به زادگاهش، دهستان اکسی لوپولیس، دهی از صدها دهات دورافتادهٔ یونان رسید، آن‌چنان ولوله‌ای به‌پا شد که دست کمی از زلزله نداشت. لرزه بر اندام پدر و مادرش که افتاد، هیچ، لکهٔ ننگی بر دامان ده و ده‌نشینان شد. معشوق نه‌تنها ارتودوکس نبود، کاتولیک یا پروتستان هم نبود. دهی با مردمانی متعصب که با جمعیت معدودش چندین معبد ارتودوکس…

بیشتر بخوانید

کوچه‌پس‌کوچه‌های ذهن من – دنیای ایزابل

کوچه‌پس‌کوچه‌های ذهن من – دنیای ایزابل

مژده مواجی – آلمان ایزابل و من بعضی از درس‌ها را در دانشگاه با هم می‌‌خواندیم. ایزابل قدبلند و باریک بود. همیشه سر تا پا سیاه‌پوش بود که خیلی با ترکیب پوست سفید و موهای سرخش به‌هم می‌ آمد و کُنتراست خوبی داشت. حتی چکمهٔ ساق‌بلند بنددارش هم سیاه بود. موهای سرخ روی پیشانی‌اش را ژل می‌‌زد تا قوس داشته باشد و راست و بلند بایستد؛ ظاهری داشت مثل پانک‌ها. از مترو پیاده شدم و به‌طرف…

بیشتر بخوانید
1 12 13 14 15 16 20