پروژهٔ اجتماعی (۵) – عرفان

پروژهٔ اجتماعی (۵)  – عرفان

مژده مواجی – آلمان عرفان صورتش را دوتیغه زده بود و چهره‌اش بچه‌گانه‌تر به نظر می‌رسید. طبق کارت شناسایی‌اش ۱۷ ساله بود و در محل اسکان پناه‌جویان زندگی می‌کرد. همراه با دو تا از برادرهایش و خانواده‌شان دو مهاجرت را پشت سر گذاشته بودند. اول از افغانستان و بعد از مدتی، از ایران. آن‌ها پناهندگی‌شان قبول شده بود، اما عرفان جواب رد گرفته بود. دو تا از همکارانم قبلاً مسئولیت پروندهٔ او را به عهده گرفته…

بیشتر بخوانید

پروژهٔ اجتماعی (۴) – «زبان»، مانند «نان» است

پروژهٔ اجتماعی (۴) – «زبان»، مانند «نان» است

مژده مواجی – آلمان وارد اتاق کارمان شد. از مراجعه‌کنندگانِ آنا بود. روی صندلی آبی‌رنگی که کنار میز چهارگوش سفید مخصوص مراجعان بود، نشست. اسمش میلاد بود و اهل کابل. چهره‌اش خیلی جوان‌تراز دست‌هایش بود. دست‌های خیلی زمختی که نشان می‌داد از کودکی با کار بزرگ شده است. آنا، همکار لهستانی‌‌الاصل‌ام، و من هم دور میز نشستیم. آنا روی کاغذی که در دست داشت، سؤال‌هایی یادداشت کرده بود که میلاد را برای مصاحبهٔ ورود به مدرسهٔ…

بیشتر بخوانید

پروژهٔ اجتماعی (۳) – نگاه هم‌طراز

پروژهٔ اجتماعی (۳) – نگاه هم‌طراز

مژده مواجی – آلمان من و تئو، همکار کامرونی‌ام، پشت میز کار بودیم که یک نفر به در اتاق زد. تئو منتظر مراجعه‌کننده‌ای بود که به او نوبت داده بود. او با صدای بلند گفت: «بفرمائید داخل.»  در دفتر کار باز شد. الیاس و دکتر شنایدر وارد اتاق شدند. تئو و من از صندلی‌هایمان بلند شدیم و با آن‌ها دست دادیم. چهارنفرمان به دورمیزی که برای مراجعان بود، نشستیم. دکتر شنایدر، مردی با موهای جوگندمی، که…

بیشتر بخوانید

پروژهٔ اجتماعی (۲) – آنگاه که مرزها به‌هم می‌پیوندند

پروژهٔ اجتماعی (۲) – آنگاه که مرزها به‌هم می‌پیوندند

مژده مواجی – آلمان سه‌شنبه است و روز کارم در وِدِمارک؛ شهرکی در اطراف‌ هانوفر. صبح زود از‌ هانوفر با همکار آلمانی‌ام، پی‌یا، راهی وِدِمارک می‌شویم. روبروی محل کارمان جای پارک‌ها پر شده‌اند. پی‌یا در جست‌وجوی پارکینگ چرخی در خیاباهان‌های کناری می‌زند. علی‌رغم اصرار من، حاضر نیست روبروی ادارهٔ پست پارک کند که چند قدم آن‌طرف‌تراست و چندین جای پارک خالی در پارکینگ مشتری‌های پست دارد. می‌گوید بهتر است مقررات را رعایت کنیم. نزدیک ظهر هنگامی…

بیشتر بخوانید

پروژهٔ اجتماعی (۱) – کار جدید

پروژهٔ اجتماعی (۱) – کار جدید

مژده مواجی – آلمان همه‌چیز خیلی به‌سرعت پیش رفت. گاهی زندگی در مسیری می‌افتد که قبل از آن تصورش را هم نمی‌کردی. مثلاً وارد شدن به یک فضای کاری جدید و متفاوت با قبل از آن. از محیط مهندسی عمران و سروکار داشتن با اعداد و سازه‌ها، به محیط کارشناسی علوم اجتماعی و تربیتی و سروکار داشتن با آمار و ارقام و زندگی آد‌م‌ها در جامعه. معمولاً هر بار که دوستم ماندانا، دانش‌آموختهٔ علوم اجتماعی، به…

بیشتر بخوانید

همسایگان (۸) – متفاوت

همسایگان (۸) – متفاوت

مژده مواجی – آلمان بعد از کار دخترم را از مدرسه به خانه آوردم. کوله‌پشتی سنگینش را به‌دست گرفتم و با هم پله‌ها را به آپارتمانمان در طبقهٔ سوم بالا رفتیم. نزدیک در خانه که رسیدیم، نگاهی به در آپارتمان روبروی خانه‌مان انداختم. در سفید چوبی آپارتمان با چارچوبش خیلی فاصله گرفته بود و تکه‌های رنگ سفید در روی پادری جلو در ریخته بود. همسایه‌‌مان دو ماه بود که به اسپانیا رفته بودند و کسی خانه…

بیشتر بخوانید

همسایگان (۷) – وابستگی

همسایگان (۷) – وابستگی

مژده مواجی – آلمان به‌سختی از هم جدا می‌شوند. هر بار آن‌ها را می‌بینم، توی دلم می‌گویم، سه‌تفنگدار. خانواده‌ای سه‌نفره‌اند. دخترشان به دبیرستان می‌رود. خیلی بیشتر از سنش نشان می‌دهد. قد بلندی دارد که بیش از نیمی از اندامش را پاهای کشیده‌اش در برگرفته است. موهای بلند بلوندِ تیره‌رنگش را بیشتر دم‌اسبی می‌کند. هر سه نفرشان خیلی آرام‌اند. وقتی که صحبت می‌کنند، تن صدایشان خیلی بالا و پایین نمی‌رود. خنده‌هایشان لبخند عمیقی است بر روی لب‌هایشان….

بیشتر بخوانید

همسایگان (۶) – توهم

همسایگان (۶) – توهم

مژده مواجی – آلمان وقتی که خانم و آقای روکه‌من، همسایه‌های طبقهٔ زیرین آپارتمان ما، به خانهٔ سالمندان منتقل شدند، آپارتمانشان مدت‌ها خالی ماند. خانم صاحبخانه نیز که هم‌سن‌وسال آن‌ها بود، هم‌زمان با انتقال آن‌ها فوت کرد. آپارتمان را دکتر خانواده‌اش به ارث برد. دکتر آن‌قدر به او رسیدگی کرده بود و قربان صدقه‌اش رفته بود، که خانم صاحبخانه هر چه اموال داشت به او داد. در واقع به‌جز دکتر خانواده کسی را نداشت که وارثش…

بیشتر بخوانید

همسایگان (۵) – در جست‌وجوی خاموشی گورستان و هدیه‌ای نامنتظر

همسایگان (۵) – در جست‌وجوی خاموشی گورستان و هدیه‌ای نامنتظر

مژده مواجی – آلمان «تعجب می‌کنم که شما با دو تا بچه به‌جای زندگی کردن در خانه‌ای ویلایی، به آپارتمان اسباب‌کشی کرده‌اید.» این را با لحنی جدی در اولین روز ورودمان به ساختمان و آشنایی با هم، گفت. بعد از احوالپرسی و معرفی خودمان.  خانم هرمن از اولین ساکنان ساختمان بود. اولین نسلی که با دو تا دختر کوچکش در خانهٔ نوساز دههٔ شصت میلادی زندگی کرده بودند. از آن زمان پنج دهه گذشته بود. در…

بیشتر بخوانید

همسایگان (۴) – فراموشی

همسایگان (۴) – فراموشی

مژده مواجی – آلمان خانم و آقای روکه‌من در طبقهٔ دوم زندگی می‌کردند. آپارتمانشان زیر آپارتمان ما بود. از تمام اهالی ساکن ساختمان مسن‌تر بودند. سنشان داشت کم‌کم به نودسالگی سلام می‌کرد. بچه نداشتند. تمام عمرشان را سیگار کشیده بودند. کشتی بخار بودند، اما به‌جای بخار از نفس‌هایشان دود به بیرون تراوش می‌کرد. تمام فعالیت بدنی آن‌ها در این خلاصه می‌شد که هر روز به آرامی تقریباً چند بار پنجاه پله را تا طبقهٔ همکف پایین…

بیشتر بخوانید
1 12 13 14 15 16 21