پروژهٔ اجتماعی (۸) – درددل

پروژهٔ اجتماعی (۸) – درددل

مژده مواجی – آلمان هر وقت برای کاری مراجعه می‌کرد، دلش می‌خواست بعد از تمام شدن کارهایش با من از خودش و مشکلاتش صحبت کند. شاید چون به حرف‌ها و دردهایش گوش می‌دادم و او را جدی می‌گرفتم، دلش می‌خواست حرف بزند. گاهی در راهرو می‌ایستاد و تا می‌دید سرم خلوت است و سرگرم رسیدگی به کارهای مراجعه‌کننده‌ای نیستم، دوباره وارد اتاق می‌شد، صندلی را کنار می‌کشید و روی آن می‌نشست و سر صحبت را باز…

بیشتر بخوانید

پروژهٔ اجتماعی (۷) – امید و آرزو

پروژهٔ اجتماعی (۷) – امید و آرزو

مژده مواجی – آلمان صبح زود بود که با همکارانم به جلسه رفتیم. جلسه‌ای در ساختمان کالج دانشگاه هانوفر، اداره‌ای که برای رسیدگی به امور متقاضیان خارجی ورود به دانشگاه است و در محوطه دانشگاه قرار دارد. هر بار که به آن محوطه می‌روم، برایم یادآور دوران دانشجویی و جوانی است. محله‌ای زنده که از همه‌طرف پر از تردد دانشجو و غیردانشجوی دوچرخه‌سوار است. در آنجا تجمع جمعیت در ساختمان‌های قدیمی فشرده به‌هم و محدودیت جای…

بیشتر بخوانید

پروژهٔ اجتماعی (۶) – نسیمه

پروژهٔ اجتماعی (۶) – نسیمه

مژده مواجی – آلمان با تئو، همکار کامرونی، سوار ماشین شدیم تا به محل کارمان در وِدِمارک، شهرکی اطراف هانوفر، برویم. مانند همیشه همین‌که با ماشین از مسیر سنگ‌فرشی کنار محل کار عبور کردیم، تئو شروع به غُرغُر کرد: «از خیابان‌های سنگ‌فرشی خوشم نمی‌آید. مخصوصاً اینجا که خیلی ناهموار است و احتیاج به تعمیر دارد.» به وِدِمارک که رسیدیم، پارکینگ روبروی محل کار پر شده بود. دوباره تئو غُرغُر کرد. چرخی زد و روبروی ادارهٔ پست…

بیشتر بخوانید

پروژهٔ اجتماعی (۵) – عرفان

پروژهٔ اجتماعی (۵)  – عرفان

مژده مواجی – آلمان عرفان صورتش را دوتیغه زده بود و چهره‌اش بچه‌گانه‌تر به نظر می‌رسید. طبق کارت شناسایی‌اش ۱۷ ساله بود و در محل اسکان پناه‌جویان زندگی می‌کرد. همراه با دو تا از برادرهایش و خانواده‌شان دو مهاجرت را پشت سر گذاشته بودند. اول از افغانستان و بعد از مدتی، از ایران. آن‌ها پناهندگی‌شان قبول شده بود، اما عرفان جواب رد گرفته بود. دو تا از همکارانم قبلاً مسئولیت پروندهٔ او را به عهده گرفته…

بیشتر بخوانید

پروژهٔ اجتماعی (۴) – «زبان»، مانند «نان» است

پروژهٔ اجتماعی (۴) – «زبان»، مانند «نان» است

مژده مواجی – آلمان وارد اتاق کارمان شد. از مراجعه‌کنندگانِ آنا بود. روی صندلی آبی‌رنگی که کنار میز چهارگوش سفید مخصوص مراجعان بود، نشست. اسمش میلاد بود و اهل کابل. چهره‌اش خیلی جوان‌تراز دست‌هایش بود. دست‌های خیلی زمختی که نشان می‌داد از کودکی با کار بزرگ شده است. آنا، همکار لهستانی‌‌الاصل‌ام، و من هم دور میز نشستیم. آنا روی کاغذی که در دست داشت، سؤال‌هایی یادداشت کرده بود که میلاد را برای مصاحبهٔ ورود به مدرسهٔ…

بیشتر بخوانید

پروژهٔ اجتماعی (۳) – نگاه هم‌طراز

پروژهٔ اجتماعی (۳) – نگاه هم‌طراز

مژده مواجی – آلمان من و تئو، همکار کامرونی‌ام، پشت میز کار بودیم که یک نفر به در اتاق زد. تئو منتظر مراجعه‌کننده‌ای بود که به او نوبت داده بود. او با صدای بلند گفت: «بفرمائید داخل.»  در دفتر کار باز شد. الیاس و دکتر شنایدر وارد اتاق شدند. تئو و من از صندلی‌هایمان بلند شدیم و با آن‌ها دست دادیم. چهارنفرمان به دورمیزی که برای مراجعان بود، نشستیم. دکتر شنایدر، مردی با موهای جوگندمی، که…

بیشتر بخوانید

پروژهٔ اجتماعی (۲) – آنگاه که مرزها به‌هم می‌پیوندند

پروژهٔ اجتماعی (۲) – آنگاه که مرزها به‌هم می‌پیوندند

مژده مواجی – آلمان سه‌شنبه است و روز کارم در وِدِمارک؛ شهرکی در اطراف‌ هانوفر. صبح زود از‌ هانوفر با همکار آلمانی‌ام، پی‌یا، راهی وِدِمارک می‌شویم. روبروی محل کارمان جای پارک‌ها پر شده‌اند. پی‌یا در جست‌وجوی پارکینگ چرخی در خیاباهان‌های کناری می‌زند. علی‌رغم اصرار من، حاضر نیست روبروی ادارهٔ پست پارک کند که چند قدم آن‌طرف‌تراست و چندین جای پارک خالی در پارکینگ مشتری‌های پست دارد. می‌گوید بهتر است مقررات را رعایت کنیم. نزدیک ظهر هنگامی…

بیشتر بخوانید

پروژهٔ اجتماعی (۱) – کار جدید

پروژهٔ اجتماعی (۱) – کار جدید

مژده مواجی – آلمان همه‌چیز خیلی به‌سرعت پیش رفت. گاهی زندگی در مسیری می‌افتد که قبل از آن تصورش را هم نمی‌کردی. مثلاً وارد شدن به یک فضای کاری جدید و متفاوت با قبل از آن. از محیط مهندسی عمران و سروکار داشتن با اعداد و سازه‌ها، به محیط کارشناسی علوم اجتماعی و تربیتی و سروکار داشتن با آمار و ارقام و زندگی آد‌م‌ها در جامعه. معمولاً هر بار که دوستم ماندانا، دانش‌آموختهٔ علوم اجتماعی، به…

بیشتر بخوانید

همسایگان (۸) – متفاوت

همسایگان (۸) – متفاوت

مژده مواجی – آلمان بعد از کار دخترم را از مدرسه به خانه آوردم. کوله‌پشتی سنگینش را به‌دست گرفتم و با هم پله‌ها را به آپارتمانمان در طبقهٔ سوم بالا رفتیم. نزدیک در خانه که رسیدیم، نگاهی به در آپارتمان روبروی خانه‌مان انداختم. در سفید چوبی آپارتمان با چارچوبش خیلی فاصله گرفته بود و تکه‌های رنگ سفید در روی پادری جلو در ریخته بود. همسایه‌‌مان دو ماه بود که به اسپانیا رفته بودند و کسی خانه…

بیشتر بخوانید

همسایگان (۷) – وابستگی

همسایگان (۷) – وابستگی

مژده مواجی – آلمان به‌سختی از هم جدا می‌شوند. هر بار آن‌ها را می‌بینم، توی دلم می‌گویم، سه‌تفنگدار. خانواده‌ای سه‌نفره‌اند. دخترشان به دبیرستان می‌رود. خیلی بیشتر از سنش نشان می‌دهد. قد بلندی دارد که بیش از نیمی از اندامش را پاهای کشیده‌اش در برگرفته است. موهای بلند بلوندِ تیره‌رنگش را بیشتر دم‌اسبی می‌کند. هر سه نفرشان خیلی آرام‌اند. وقتی که صحبت می‌کنند، تن صدایشان خیلی بالا و پایین نمی‌رود. خنده‌هایشان لبخند عمیقی است بر روی لب‌هایشان….

بیشتر بخوانید
1 11 12 13 14 15 20