رژیا پرهام – تورنتو بیشترِ زمان امروز صبح من صرف همصحبتی با دختر کوچولوی سه سال و نیمهٔ ناز و خوشصحبتی شد. خوشذوق است و قشنگ صحبت میکند. دیدنیها را خوب میبیند و در مجموع دنیا بهنظرش هیجانانگیز است و «فان». بهترین، باهوشترین، زیباترین و مهربانترین خانم دنیا، «مامی» است و قویترین، خوشاخلاقترین و خوشتیپترین آقای دنیا هم، «ددی». همهٔ خانهها قصرند و همهٔ خانهها شاه و ملکه و پرنسس دارند. او هم پرنسس خانهٔ خودشان…
بیشتر بخوانیدرژیا پرهام
دنیای من و آدم کوچولوها – چون مواظبش نبودم
رژیا پرهام – تورنتو پسرک و خواهرش مهدکودک من میآمدند. سالها قبل. خواهرش عاشق بادکنک سفید و صورتی بود و خودش بادکنکهای آبی را دوست داشت. تا یک روز که دیگر بادکنک نخواست. امروز اتفاقی توی پارک دیدمشان. خواهر شش سالهاش بادکنک دستش بود، ولی خودش نه. گفتم: «دیروز خونهٔ ما مهمونیِ دوستم بود و من الان کلی بادکنک توی خونه دارم. اگه حدس میزدم ممکنه توی پارک ببینمتون، همه رو همراه خودم میآوردم.» دخترک با…
بیشتر بخوانیددنیای من و آدم کوچولوها – راز رنگارنگ!
رژیا پرهام – تورنتو اولین باری که دیدماش با فاصلهای نسبتاً زیاد بود. مردی بهظاهر خشن با هیکل درشت، سر تراشیدهٔ طرحدار، گوشواره و تتو. از آن قیافههای منفی در فیلمها. از آن آدمها که جز یکبار باهاشان همکلام نشدهام و آن هم چون پلیس مرز کانادا به آمریکا بود و چارهای نداشتم. وقتی بهسمت فضای بازی میآمد، مطمئن بودم ترجیح میدهم که همکلام نشویم. به خودم گفتم، مادر دخترک که خانم خیلی سادهای است، چه انتخاب…
بیشتر بخوانیددنیای من و آدم کوچولوها – حساسیت
رژیا پرهام – تورنتو روی زمین نشستیم و با گچهای رنگارنگ روی آسفالت نقاشی کشیدیم. دخترک طبق معمول نقاشی آدمی را که دستها و انگشتانش از سرش بزرگتر بودند، کشید. دوستش یک گربه کشید و داشت در موردش توضیح میداد که خانمی مسن و شیک با دو سگ کوچولوی سیاه از راه رسید. دخترک از پشت سر من چند قدمی بهسمت سگها رفته بود. قبل از آنکه لمسشان کند، صدایش زدم و یادآوری کردم که بهترست…
بیشتر بخوانیددنیای من و آدم کوچولوها – فقط کمی پیر!
رژیا پرهام – تورنتو خیلی اتفاقی توی پارک مادر همسرم را دیدیم که برای قدم زدن بیرون آمده بودند، به بچهها معرفی کردم و از آنها خواستم اگر مایلاند خودشان را معرفی کنند. بعد از معرفی، دخترک چهارسالهٔ مهد کودک پرسید: «hello به زبون فارسی چی میشه؟» گفتم. سلامی کرد، به مادر بهروز زل زد و از من پرسید: «رژیا، مادر بهروز چند سالهست؟» جواب دادم که پرسیدنِ سؤالات خصوصی دربارهٔ آدمها اصلاً مؤدبانه نیست. کمی…
بیشتر بخوانیددنیای من و آدم کوچولوها – خاطرات سفر به هندوستان
رژیا پرهام – تورنتو پسرک پنج ساله است و تنها فرزند پدر و مادری مهربان و مرفه. مادر کانادایی، پدر اهل انگلستان. ساکن جزیرهای زیبا در بریتیش کلمبیا هستند و پسرک هر زمان که ادمونتون باشد، یکی دو روز به مهد کودک میآید و میرود تا دفعهٔ بعدی که مادرش برای رسیدگی حضوری به کارهای شرکتش، به ادمونتون سفر کند. دفعهٔ آخر از سفرش به هندوستان گفت؛ با مادرش، زمانی که پدر در سفر انگلیس بوده….
بیشتر بخوانیددنیای من و آدم کوچولوها – فقط چیزهای خوشحالکننده!
رژیا پرهام – تورنتو از روز اولی که دخترک رو دیدم خاص، خوب و متفاوت بود و هنوز هم هست. چهار سال و نیمه است و از مهربانترین بچههایی که در زندگیام دیدهام. امروز بهنظر مریض میآمد. بعد از یکی دو ساعت حالش بدتر شد، دائم سرفه میکرد و از دردِ سرفههایش بغض میکرد. تماس گرفتم و قرار شد پدرش دنبالش بیاید و برای استراحت یا مداوا به خانه برود. قبل از آنکه پدرش بیاید، گفت:…
بیشتر بخوانیددنیای من و آدم کوچولوها – حرف حساب
رژیا پرهام – تورنتو امروز دخترک سهسالونیمهٔ مهد کودک من در اعتصاب غذا بهسر میبرد و میگفت نمیخواهد چیزی بخورد یا بنوشد! دلیلش هم این بود که «دوست نداره آدم بزرگ (grown-up) بشه!» سعی کردم به روش خودم با او صحبت کنم. دختر خوبی بود و گوش داد، اما در آخر خیلی جدی توی چشمهای من زل زد و گفت: Razhia, Being a kid is more fun! رژیا، بچه بودن لذتبخشتر [از بزرگسال] بودنه. و من که نمیدانستم…
بیشتر بخوانیددنیای من و آدم کوچولوها – اندازهخواهی
رژیا پرهام – تورنتو مشغول دست شستن بودم که پسرکی حدوداً چهارساله وارد دستشوییِ زنانهٔ مرکز خرید شد و از کنارم گذشت. مؤدبانه صحبت میکرد و میگفت، دفعهٔ بعد وقتی ستارههاش ده تا شد، یک آدمک دیگر از مجموعهاش را میخرد، ولی این بار که مادرش پول ندارد، اشکال ندارد که نخریده است! مادر که خسته بهنظر میآمد، بابت درک او تشکر کرد و خواست کاپشنش را دربیاورد و داخل کالسکه بگذارد، پسرک بدون معطلی انجام…
بیشتر بخوانیددنیای من و آدم کوچولوها – آدمهای خطرناک
رژیا پرهام – تورنتو چند دقیقه پیش با بحثی که پسرک چهارسالهای شروع کرد، به خطراتی که بچهها را تهدید میکند رسیدیم و اینکه بهترست از خودشان مراقبت کنند. دخترک سهسالونیمهای با لحنی جدی حرفهای من و دوستانش را تأیید کرد و یک مورد مهم را هم اضافه کرد: All the doctors are dangerous, they put needles on people’s arms!! We should be very careful about them! (همهٔ پزشکها خطرناکاند، اونها به بازوی آدمها آمپول…
بیشتر بخوانید