مژده مواجی – آلمان
صدای زنگ درِ محل کار را شنیدم، بلند شدم و به طرف در رفتم. شمس از شیشۀ در ورودی پیدا بود. تا مرا دید، دست تکان داد و لبخندی بر لبش نشست. در را که باز کردم، دستهایش را زیر مایع ضدعفونیِای که کنار در ورودی قرار داشت، گرفت و به هم مالید.
– قبل از شروع کوچینگ شغلی از آشپزخانه دمنوش میآورم.
برای هردومان دمنوش رازیانه در فنجان ریختم. از او پرسیدم:
– حالت چطور است؟
در حالیکه پالتویش را از تن بیرون میآورد و از گیرۀ پشت درِ اتاق آویزان میکرد، گفت:
– بد نیستم. هم خستهام و هم در خانه خیلی درگیری داریم. با نُه بچهام و همسرم زیاد اختلاف نظر پیدا میکنیم. گاهی اختلافات کوچکاند و گاهی بزرگ. چند هفته پیش دخترم که دورۀ سهسالۀ تخصصی میبیند، عقد کرد. با پسر یکی از آشناهایمان که کُرد عراقیِ ایزدی است. مراسم سنتی برگزار شد و خودم تمام غذاها را در خانه درست کردم. مرتب مهمان داشتیم. اصلاً وقت استراحت نداشتم. در آپارتمان زندگیکردن و مهمانیدادن با جمعیت زیاد راحت نیست. هم جا کم است و هم اینکه باید رعایت همسایهها را کرد که سروصدا بهپا نشود و بوی غذا در ساختمان پخش نشود. خودمان همینجوری هم تعدامان زیاد است، چه برسد که مهمان داشته باشیم.
شمس فنجان داغ چای را با دو دستش گرفت.
– الان درگیر اختلاف بزرگی هستیم. پسرم که رانندۀ اتوبوس است، مدت طولانیای است که با زنی تُرکتبار زندگی میکند. پسرم با او به خانهمان میآید. چقدر زن مهربانی است. همیشه آمادۀ کمککردن به من است و هوایم را دارد. چه دستپخت خوبی هم دارد. همسرم و یکی از پسرهایم با ازدواجشان مخالفت میکنند. آنها هیچکس بهجز ایزدیها را برای ازدواج قبول ندارند. پایبند سنت ایزدیها هستند. خودم از وقتی که از عراق دور شدم، کمتر از قبل پایبند سنت هستم. به همسرم و پسرم میگویم ما که دیگر در آلمان زندگی میکنیم. جواب میدهند: «سنت، سنت است. اگر این وصلت صورت بگیرد، ما دیگر جلو ایزدیهای دیگر نمیتوانیم سرمان را بلند کنیم.»
جرعهای از دمنوش را نوشید و ادامه داد:
– پسرم خیلی به آن زن علاقه دارد. حاضر است اصلاً ازدواج نکند ولی با او زندگی کند.
مکثی کرد و گفت:
– او را درک میکنم. خودم هم در جوانی عشقی ناکام داشتم. مردی مسیحی را دوست داشتم.