عباس سماکار – سوئد
خاطرههای من به رؤیا بدل میشوند
رؤیاهای من به شعر
و من از همینجا که ایستادهام تو را با آرزوها و رؤیاهایت بازمیشناسم
سخنگفتن بهزبان سبزه و آب
پرسهزدن در خیال مه
تو را یافتن و ترانههای شورشیات را بازخواندن
مرا در شعر و رؤیای تو غرقه میسازد
جانهای جوان با قامت بلند اراده
ترانههایی که در سنگ طنین میافکند
رؤیاهایی دوردست و پاک
و خونی که بودن را معنا میکند
با تو هستم آی
با تو
با تو که خیابان را در آغوش گرفتهای
و فریاد و خونی خاکآلود بر دهانت جاریست
با تو که بر بلند خیرهسری ایستادهای
و ستارههای گداختۀ سینهات آسمان شب را میسوزاند
با تو با گیسویت
که در باد پریشان میشود
با شما هستم فرزندان آزادی
با شما ستارههای خیابانِ خشم و فریاد
با شما افقهای سوزان
چشمهای پر از اشک
صدایم را که از اعماق سینهام برمیآید میشنوید
با شما هستم
صدایم را میشنوید
خونتان بر خاک نخواهد ماند