کوچ؛ داستان کوتاهی از مینا احمدی

کوچ؛ داستان کوتاهی از مینا احمدی

مینا احمدی – ایران

چرخ می‌زنم و می‌رقصم، وسط سالنِ به آن بزرگی. انگار مست‌ام. شاید! مست از چه؟ از رقصیدن با موهای کوتاهِ یک‌سانتی با لباسِ دورگردنی سیاه کوتاه که تا بالای زانوهایم را گرفته است. باز هم می‌چرخم و می‌رقصم، چه احساس خوبی! دختران شیک‌پوش و جوان با آرایش‌ها و لباس‌های متفاوت وسط سالن می‌رقصند، به حلقهٔ آن‌ها نزدیک می‌شوم و کم‌کم وارد دایرهٔ آن‌ها می‌شوم، با بدن و پاهای لاغر و کشیده‌ام عشوه‌گری می‌کنم. آن‌ها هر کدام مدل موهای زیبایی دارند. بیشترشان باز درست کرده‌اند. بوی عطرها با هم قاطی می‌شود. بوی عرق تن و مهمان‌هایی که خیار پوست گرفته‌اند، سرجمع می‌شود بوی عروسی. همهٔ زن‌هایی که نشسته‌اند، نگاهم می‌کنند. از رقصم خوش‌شان آمده است؟ به موهای یک‌سانتی‌ام که میان موهای بلند و رنگ‌کردهٔ دختران، یکه‌تاز به‌نظر می‌رسد،‌ نگاه می‌کنند؟ چندمین باری بود که به این آرایشگاه می‌آمدم. شاید سه یا چهار بار. دیوارها با عکس عروس‌های مختلفی پر شده و تنوع خاصی ایجاد کرده بود. از دفعهٔ قبل بیشتر شده؛ دو طرف دیوارها تا زیر سقف. از شیب پارکینگ پایین رفتم. آیینه‌های گرد و بزرگی در دو ردیف روی دیوارها محکم شده بود. آرایشگاه تقریباً پر بود از زن‌های مختلفی که هر کسی برای کاری آمده بود. چه موهای بلندی!

زنِ خیلی جوان با انگشتان لاغر و بلند و سفیدش لای موهایش طنازی می‌کند و با بغل‌دستی‌اش؛ زنی با عینک قاب‌کائوچویی زرشکی و چربی‌های دور شکم که جلو آمده، آهسته چیزی می‌گوید، به‌نظرم دربارهٔ موهایش، گاهی به آیینهٔ روبه‌رویش با اشتیاق خودش را نگاه می‌کند.

شاگرد آرایشگر جلو می‌آید، تی‌شرت گلدار و شلوارک قرمز پوشیده و موهای بلند مشکی‌اش را با کِشی زردرنگ در حینی که می‌آید جمع می‌کند و می‌گوید:

«سلام، خوش آمدید، کارتان چیه؟»

صدای زن را می‌شنیدم و نمی‌شنیدم، از چند ثانیه مکث بیرون آمدم، گفتم: «کوتاهی مو.»

«تا نوبت‌تان شود، روی این صندلی منتظر باشید.» صندلی سیاه پشت‌دار. تا نوبتم شود، در آیینهٔ روبه‌رویم حسابی خود را نگاه می‌کنم. سرم گیج می‌رود، انگار تمام سالن جلوی چشمانم می‌چرخد؛ نسکافه‌ای، زیتونی، شرابی، کنفی و… .

صدای زنی از چند صندلی آن‌طرف‌تر را می‌شنوم که به آرایشگر می‌گوید: «نمی‌خواهم پایین موهایم را کوتاه کنی، همین‌طوری مِش کن.»

«اگر یک‌سانت کوتاه‌تر شود، خیلی بهتر می‌شود، چون هم موخُوره‌هایش گرفته می‌شود، هم صاف‌تر می‌شود.»

«نه، نه! اصلاً، حتی یک‌سانت هم نمی‌خواهم کوتاه‌تر شود.»

«یک سانت اصلاً دیده نمی‌شود. باشد،‌ باز هم هر طوری شما بخواهید من انجام می‌دهم.»

زن نزدیک‌تر می‌آید و کمی صدایش را پایین می‌آورد و می‌گوید: «شوهرم خیلی روی موهای من حساس است، خیلی خوب می‌فهمد که موهایم کوتاه‌تر شده، شما هم کار خودت را انجام بده!»

«باشد، روی همین کار می‌کنم.»

چند دقیقه‌ای نشستم، سرگیجه‌ام بهتر شد. بطری کوچک آب را از کیف دستی‌ام بیرون آوردم و مثل قحطی‌زده‌ها یک‌نفس آب خوردم. شاگرد آرایشگر صدا زد: «خانم! خانمی که روی صندلی سیاه نشستی! نوبت کوتاهی موی شماست.»

بطری را در کیفم گذاشتم و بلند شدم. روی صندلی مخصوص کوتاهی مو نشستم، جلوی آیینهٔ گرد. پیش‌بند مشمایی آبی‌رنگی دور گردنم بست و از پشت گرهی زد. با موهایم بازی کردم. لای انگشتانم بردم و روی صورتم را با آن‌ها پوشاندم. برای خودم سبیل گذاشتم و شاگرد آرایشگر خنده‌اش گرفته بود. پرسید: «چه مدلی کوتاه کنم؟»

بازی تمام شد.

«یک‌سانتی کوتاه کنید.»

شاگرد آرایشگر چشم‌هایش داشت از تعجب بیرون می‌آمد. «جدی؟! یک‌سانتی! حیف این موهای قشنگ نیست؟!»

«نه! چرا حیف باشد؟ دوباره بلند می‌شود.»

حیف! جوانی من است که در این سرزمین، بیهوده می‌گذرد. برای یک مجموعه‌داستان کلی دوندگی باید کرد. تازه، دو تا داستان را هم به‌دلیل سانسور حذف می‌کنند.

چرا؟ چون اسم حزب توده و چپ را آورده‌ام. حالا نه اینکه خودم به آن‌ها باور داشته باشم، از جهت تاریخی آوردم، وگرنه سروته همهٔ این‌ها یک کرباس است.

«حالا باز هم مدل موهای دیگر را ببینید، اینجا زیاد مدل مو هست.»

تصمیم من عوض نمی‌شد. فکرهایم را کرده بودم؛ بله، همیشه فکرها را جوری می‌کُنند که دیگر توان حرکت دیگری نداشته باشند.

«تصمیم من قطعی است، فکرهایم را کرده‌ام!»

«باشد، باز هم تصمیم با شماست.»

اگر تصمیم با من است چرا آن‌قدر چرت می‌گویی؟ کارت را انجام بده! قیچی اول را که توی موهایم برد، گفت: «مبارک باشد، به‌سلامتی.»

بعد از چند دقیقه، سرامیک‌های روشن پر شد از موهای بورِ من. چرخ زدم خودم را در آیینه با شوق بیشتر می‌دیدم. چرخیدم و موهای یک‌سانتی‌ام با من می‌چرخید.

صندلی پشت‌دار و سیاه بود. تنها صندلی خالی بود. وارد راهرو بیمارستان که شدم، خودم شکارش کردم و نشستم تا نوبتم شود. وارد اتاق شدم و کلی مدارک پزشکی روی میز گذاشتم.

«قبل از جلسهٔ اول موهایت را کوتاه کنی، خیلی بهترست! می‌توانی ابروهایت را هم تَتو کنی. دیگر این‌جوری خیالت راحت‌ترست».

چرخ می‌زنم و می‌رقصم؛ با موهای یک‌سانتی و لباس سیاه دورگردنی که روی تنم خوب نشسته است.

همین‌قدر مو هم خوب است. همین که کسی توی خانه به موهای یک‌سانتی من گیر نمی‌دهد، خوب است.

می‌چرخم و دست دختران دیگر را می‌گیرم؛ حلقه‌ای می‌زنیم و وسط سالن می‌رقصیم.

نظرات

ارسال دیدگاه