رژیا پرهام – ادمونتون قرارست با بچهها بازی کنیم و هر کدام پیشنهادی داریم؛ من میگویم نوبتی یک کلمه بگوییم، بقیه در موردش یک جمله بگویند. پیشنهادم پذیرفته میشود. بازی را شروع میکنیم و نوبت به من میرسد. میگویم: Iran یکی از فسقلیها سریع جواب میدهد: Razhia’s land (سرزمین رژیا) بقیهٔ بچههای کانادایی همان دو کلمه را تکرار میکنند. فقط یک نفر نظر متفاوتی دارد؛ دخترک سهسالهٔ ایرانیِ مهدکودکم که به من و دوستانش نگاه…
بیشتر بخوانیدمینیمال
کوچهپسکوچههای ذهن من – بزِ نگونبخت و انقلاب
مژده مواجی – آلمان گرسنه و ویلان و سرگردان توی کوچهها میگشت تا شاید علف یا سبزهای پیدا کند و بخورد. برای صاحبش فقط مهم بود که او با شکم سیر به خانه برگردد و پروار شود. بزِ هممحلهایِ ما عاشق باغچههای حیاط ما بود. چون نه تنها سرشار از سبزه بود، بلکه درِخانه نیز همیشه باز بود. چه جایی بهتر از این سبزهزار! خانهٔ ما خانهای به سبک معماری قدیم بوشهر حیاطی وسیع داشت…
بیشتر بخوانیددنیای من و آدم کوچولوها – یک روز متفاوت و مهم
رژیا پرهام – ادمونتون چندی پیش در کانادا روز خانواده بود. بیشتر مهدکودکها و مدارس چنین مناسبتهایی را جشن میگیرند و در موردشان مفصل صحبت میکنند، داستان و شعر میخوانند، کاردستی و کارت تبریک درست میکنند و… ولی امسال بر خلاف گذشته، من سعی کردم خیلی سریع از کنار قضیه بگذرم. دلیل این تصمیم هم حضور چند نفر از بچههای مهدکودکم است که فرزندان طلاقاند و تلاش برای عدم تمرکز آنها بر کمبودی که دارند….
بیشتر بخوانیدکوچهپسکوچههای ذهن من – گربههای مدرن
مژده مواجی – آلمان در آشپزخانه مشغول تهیهٔ سالاد شیرازی هستم. همزمان رادیو هم گوش میکنم. دکتر دامپزشک مهمان برنامه است. شنوندگان میتوانند زنگ بزنند و مشکلاتشان در رابطه با حیوانات خانگی را مطرح کنند. سر خیار را میبرم و ریز خرد میکنم. زنی تلفن میزند و با لحنی غمناک میگوید: «گربهای ایرانی دارم. مدتیست رفتاری عجیب از خودش نشان میدهد. بهجای اینکه در توالتش ادرار کند، بهروی جای خاصی از قالی گرانقیمت و…
بیشتر بخوانیددنیای من و آدم کوچولوها – رنگِ صمیمیت
رژیا پرهام – ادمونتون صمیمیترین دوست پسرک چهارسالهٔ مهدکودکم، پسرکوچولوی سیاهپوستی است و پسرک دلش میخواست بداند دوستش چه احساس خاصی دارد و آیا دنیا را متفاوت از او میبیند یا نه؟ ایدهٔ جالبی که به ذهن پدر و مادرش رسیده بود، خریدنِ رنگ مخصوص نقاشی روی صورت بچهها بود و سیاهپوستکردنِ پسرک. وقتی به مهدکودک آمد، بهمدت نیمساعت از جلوی آینه تکان نخورد! کمی بعدتر که ظاهرش برای خودش عادی شد، رفت پیِ بازیها…
بیشتر بخوانیددنیای من و آدم کوچولوها – بهسرعتِ گردباد یا گوجهفرنگی؟
رژیا پرهام – ادمونتون با یک اتفاق ساده به این نتیجه رسیدم که چقدر راحت میشود تفکری نادرست را جا انداخت! تنها موردی که باید در نظر گرفته بشود، داشتن حمایت افرادیست که بدون دانش لازم، شما را تأیید و از شما پیروی کنند. جامعهٔ کوچک مهدکودک من نمونه خوبی از جوامع بزرگ یا خیلی بزرگ است! چندی قبل با بچهها مشغول درستکردن کیک و بههمزدن مواد لازم بودیم. در حینِ همزدن تمرینی هم برای…
بیشتر بخوانیدکوچهپسکوچههای ذهن من – دونژوان محله
مژده مواجی – آلمان خانم هرمن مشغول ریختن آشغال در زبالهدان بیرون است که مرا میبیند. پولیور صورتیرنگش را روی شلوار کرمیاش انداخته است. موهای کوتاهش را که همیشه سیاهرنگ میکند، فرم داده است. انگار که تازه از آرایشگاه آمده باشد. مرتب و خوشپوش است و با اینکه هفتادوهشت سال دارد، کمتر از سنش بهنظر میآید. اولین بار که خانم هرمن را دیدم، مرا بهیاد سفیدبرفی انداخت. کافی است که با او همحرف شد، بهعنوان یکى…
بیشتر بخوانیدکوچهپسکوچههای ذهن من – طنین فریاد از کوچههای بوشهر تا کلیسایی ارتدوکس در هانوفر
مژده مواجی – آلمان پدر و مادرم میگفتند: «دنیا دیدن، بهْ از خوردن است.» هنگامی که پانایوتا، دوست یونانیام، بهعنوان خالهخواندهٔ پسربچهای دوساله از بستگانش، مرا برای مراسم غسل تعمید دعوت کرد، از دعوتش استقبال کردم. «دنیا دیدن، بهْ از خوردن است!» غسل تعمید در کلیسایی ارتدوکس در هانوفر. اسفند ماه بود. زمستان کولهبارش را میبست و لنگانلنگان راهیِ رفتن بود. کلیسای ارتدوکسها پنجرههای ارسی زیبایی داشت که شیشههای رنگیاش نوری خیرهکننده به فضا میبخشید….
بیشتر بخوانیددنیای من و آدم کوچولوها – چگونه به آن که دوستش داریم، بگوییم که دوستش داریم!
رژیا پرهام – ادمونتون کادوی کریسمس امسال دخترک برایم متفاوت از هر سال بود. یک کارت قرمز خریداریشده (بهجای کارت هر سال که کاردستی دخترک بود) و یک کاردستی آدمبرفی (بهجای هدیهٔ هر سال که معلوم بود کلی بابتش هزینه میشد)، دخترک برایم توضیح داد: «چون مامی کارش رو از دست داده، بهتره تا جایی که میشه صرفهجویی کنیم. بهخاطر همین امسال برای همهٔ اونهایی که برامون مهماند، هدیه درست کردیم.» بدن آدمبرفی لنگه جورابیست…
بیشتر بخوانیدکوچهپسکوچههای ذهن من – عاشقِ زنها
مژده مواجی – آلمان فنجان بزرگ قهوه را با دو دستم گرفتهام. گرمایش از نوک انگشتهایم آرامآرام میلغزد و خودش را به دستم میرساند. کافه با گرمای مطبوعش پر از کسانی است که از سرمای بیرون فرار کردهاند. نگاهش بهرویم سنگینی میکند. کنارم نشسته است. سرم را به طرفش برمیگردانم. چشمانش آبی است، رنگ اقیانوس. به من خیره شده است و بیتوجه به هر چه در اطرافش میگذرد. دستش را بهطرفم دراز میکند، شالم را…
بیشتر بخوانید