دنیای من و آدم کوچولوها – تفاوت‌های آشکار

دنیای من و آدم کوچولوها – تفاوت‌های آشکار

رژیا پرهام – ادمونتون تفاوت‌های خانم‌ها و آقایان از دوران کودکی به وضوح آشکار است. دختر کوچولوی ناز مهد کودکم تصمیم داشت خوشحالم کند، رفت و چند گل زرد (علف هرز) چید و داد دستم. عالی بود و حسابی چسبید. پسر کوچولوی بانمکی که دوستش است و شاهد ماجرا بود، چند ثانیه‌ای فکر کرد و گفت او هم تصمیم دارد مرا خوشحال کند و «پسر جنگل» بشود. حضور ذهن نداشتم که منظورش چیست. کنجکاوانه منتظر…

بیشتر بخوانید

دنیای من و آدم کوچولوها – کی بود؟ چی گفت؟…

دنیای من و آدم کوچولوها – کی بود؟ چی گفت؟…

رژیا پرهام – ادمونتون سال‌هاست با بچه‌های غیرایرانی کار می‌کنم و به‌ندرت گذرِ بچه‌ای ایرانی به مهدکودکم افتاده است. هفتهٔ گذشته پسر و دخترکِ دوست ایرانی‌ام چند ساعت مهمان مهدکودک بودند. همه‌چیز خوب پیش می‌رفت و دخترک مشغول نقاشی بود که تلفنم زنگ خورد. گوشی را برداشتم و چند دقیقه‌ای صحبت کردم و بعد هم خداحافظی. به‌محض اینکه گوشی را روی میز گذاشتم، دخترک به‌زبان فارسی و با لهجه‌ای کانادایی پرسید: «کی بود؟»، متعجب نگاهش…

بیشتر بخوانید

کوچه‌پس‌کوچه‌های ذهن من – امید

کوچه‌پس‌کوچه‌های ذهن من – امید

مژده مواجی – آلمان خودم را در میان جمعیتی که در قطار بود، جا دادم. صبح زود به‌سختی صندلی خالی برای نشستن پیدا می‌شود. در ردیف بین صندلی‌ها ایستادم و دستگیره‌ای را محکم گرفتم. ایستگاه بعد زنی که روی ویلچرنشسته بود، سوارقطار شد. تنها نبود. همراه خودش کالسکه‌ای را هم می‌کشید. کالسکه‌ای که به ویلچر متصل بود. تمام جمعیتی که روبه‌روی درِ قطار ایستاده بودند، کنار رفتند تا برایش جا باز کنند. او هم با…

بیشتر بخوانید

دنیای من و آدم کوچولوها – زبانی همه‌فهم

دنیای من و آدم کوچولوها – زبانی همه‌فهم

رژیا پرهام – ادمونتون دخترک پنج‌سالهٔ مهدکودکم جدی و منطقی است. کمتر پیش می‌آید حرف احساسی بزند. از همین حالا مدیر است و با زیرکی همهٔ بازی‌ها را قانون‌گذاری می‌کند؛ به‌قدری ماهرانه این کار را انجام می‌دهد که جای اعتراضی نمی‌گذارد و همه از قوانینش پیروی می‌کنند. صحبت از تنوع آداب و رسوم بود و زبان‌های مختلف. دخترک از سفر ماه قبلش به خارج از کانادا گفت و از روزی که در جمعی بوده است…

بیشتر بخوانید

به بهانهٔ روز مرد / روز پدر

به بهانهٔ روز مرد / روز پدر

مژده مواجی – آلمان نه‌تنها تخم‌های درشت می‌گذاشت، آنچنان گردنش را بالا می‌انداخت و با ناز و ادا راه می‌رفت که نه‌تنها توجه خروس، بلکه توجه همه را به‌خود جلب می‌کرد. با همهٔ مرغ‌ها فرق داشت. خروس فقط دور و بر او می‌گشت، در خاک‌ و خُل هم که بود، برایش دانه پیدا می‌کرد، با پا به‌طرفش پرتاب می‌کرد و در کنارش چنان قوقولی‌های مستانه‌ای سر می‌داد که صدایش تا آسمان هفتم بالا می‌رفت. این…

بیشتر بخوانید

کوچه‌پس‌کوچه‌های ذهن من – روزهای شنبه اصلاً خرید نمی‌روم

کوچه‌پس‌کوچه‌های ذهن من  – روزهای شنبه اصلاً خرید نمی‌روم

مژده مواجی – آلمان کلاه ایمنی دوچرخه همان‌قدر برایم دست‌وپاگیر است،  که چتر. آن هم در کشوری پر از دوچرخه با هوای بارانی‌اش. بیش از نیمی‌ از عمرم را دوچرخه داشته‌ام و باعلاقه رکاب زده‌ام، بدون کلاه ایمنی. اما حادثه‌ای باید حالم را جا می‌آورد تا آنکه دیگر بدون کلاه ایمنی سوار دوچرخه نشوم. حادثه‌ای که دیروز اتفاق افتاد. روزهای شنبه اصلاً خرید نمی‌روم، مگر آنکه مجبور باشم. همهٔ مراکز خرید شلوغ‌اند و برای پرداخت…

بیشتر بخوانید

دنیای من و آدم کوچولوها – اندر حکایت دفاع از مقدسات

دنیای من و آدم کوچولوها – اندر حکایت دفاع از مقدسات

رژیا پرهام – ادمونتون موضوع بحث امروزِ بچه‌های مهدکودک من جالب بود! گفت‌وگویی که بین دو دختربچه سه‌ساله و سه‌سال‌ونیمه و پسرکوچولوی چهارساله رد و بدل شد. دختر کوچولوها مثل بیشتر دختربچه‌های کانادایی بلوزی پوشیده بودند و دامن خوشگل چین‌داری با شلوار نخی بلندی هم زیرِ دامنشان و مشغول صحبت در مورد دامن و «فنسی»بودن لباس‌هاشان بودند، که پسرکوچولو وارد بحث‌شان شد و گفت او هم تصمیم دارد فردا دامن تنش کند! اولین واکنش دختربچه‌ها…

بیشتر بخوانید

کوچه‌پس‌کوچه‌های ذهن من – کیفیت عالی!

کوچه‌پس‌کوچه‌های ذهن من – کیفیت عالی!

مژده مواجی – آلمان گوش شیطان کر، هوای آلمان بالاخره گرم شد. یعنی در واقع تابستانی شد. با دوستی آلمانی قرار گذاشتیم که برویم پیاده‌روی در کوهستان‌های جنگلی «هارتز» که فاصلهٔ کمی‌ تا‌ هانوفر دارد. کوله‌پشتی‌مان را برداشتیم و سوار قطار شدیم. توی قطار دوستم خندید و گفت: «چیزهایی که با خودم آورده‌ام، خیلی سبک آلمانی دارد.» محتویات کوله‌پشتی او، به شیوهٔ محتاطانهٔ آلمانی: کیف پول، نقشهٔ راه، موبایل، کرم ضدآفتاب، آب، دو تا سیب،…

بیشتر بخوانید

دنیای من و آدم کوچولوها – پدر قلابی

دنیای من و آدم کوچولوها – پدر قلابی

رژیا پرهام – ادمونتون امروز که پدر دخترک شش‌ساله مهدکودک آمد، او را صدا زدم و گفتم: «پدرت اینجاست.» دوست پنج‌ساله‌اش نگاهی به دخترک انداخت و با لحن کنجکاو و معصومانه‌ای پرسید: Your fake dad or real one?‎ (پدر قلابی‌ات یا پدر واقعی‌ات؟) من خشکم زد و برای گفتن هر حرفی به چند دقیقه زمان نیاز داشتم! دخترک اما سرش را کج کرد، دوستش را نگاه کرد و خیلی خونسرد گفت: One is my real…

بیشتر بخوانید

دنیای من و آدم کوچولوها – یه نقشهٔ باحال

دنیای من و آدم کوچولوها – یه نقشهٔ باحال

رژیا پرهام – ادمونتون امروز دخترک چهارسالهٔ مهدکودکم پرسید: Razhia, do you know the next day is mother’s day?‎ (رژیا می‌دونی فردا روز مادره؟) یه محاسبهٔ سرانگشتی کردم و گفتم: «چقدر خوب که در جریان روز مادر هستی، ولی روز مادر حدوداً دو هفتهٔ دیگه‌ست.» دخترک خیلی آرام ولی با لحنی هیجان‌زده گفت: I have plan to surprise my mom for mother’s day!‎ (من نقشه کشیدم مادرم رو برای روز مادر «سورپرایز» کنم!) گفنم: «خیلی…

بیشتر بخوانید
1 14 15 16 17 18 20