قسمت قبلی این داستان را در اینجا بخوانید علیرضا ایرانمهر – ایران مرد یادش آمد با زنش کنار دریاچهٔ قایقرانی آشنا شده بود. زنش با دو دختر دیگر توی قایق پدالی روی دریاچه بازی میکردند. نور آسمان ابری دم غروب روی سطح دریاچه میدرخشید. یادش نمیآمد تنها در آن بعدازظهر کنار دریاچهٔ مصنوعی قایقرانی چهکار میکرده است. هوا بهسرعت تاریک میشد و چراغهای اطراف دریاچه را روشن کرده بودند. نور چراغهای زرد بهشکل خطهای دراز و باریکی…
بیشتر بخوانیدعلیرضا ایرانمهر
جنگل ابر – قسمت ششم
قسمت قبلی این داستان را در اینجا بخوانید علیرضا ایرانمهر – ایران مهتاب فنجان خالی چای را با همهٔ رازهایش روی میز گذاشت و خیره به مرد نگاه کرد. ـ ببین، من از این عقدههای دخترهایی که عاشق باباشون میشن، ندارم. تو هم ادای پیرمردها رو درنیار. همهٔ گربههایی که از گوش و گردن و انگشتهای دختر آویزان بودند، خیره به مرد نگاه میکردند. ـ چرا از بچهها بدت میاد؟ مرد بیدرنگ از حرفی که زده بود پشیمان…
بیشتر بخوانیدجنگل ابر – قسمت پنجم
قسمت قبلی این داستان را در اینجا بخوانید علیرضا ایرانمهر – ایران پیشخدمت در زد و قهوهای را که سفارش داده بود، روی میز گذاشت. تلخی گرم قهوه و باریکهٔ نور خورشید که حالا روی موکت سبز اتاق خطی درخشان ساخته بود، حال خوشی داشت. روزی که با حکم طلاق از دفترخانه برمیگشت، در کافهٔ لابی هتل از همین قهوه نوشید. همان استیشن مشکی کمی پایینتر از ساختمان دفترخانه پارک بود. جورج کلونیِ بلوند بیرون ماشین به در…
بیشتر بخوانیدجنگل ابر – قسمت چهارم
قسمت قبلی این داستان را در اینجا بخوانید علیرضا ایرانمهر – ایران ـ میتونیم با هم نهار بخوریم؟ ـ خوشحال میشم. به دوستم شما رو نشون میدم که از زیر شرطش در نره. مهتاب و دوستش سر میز غذا با اشتیاق به حرفهای او گوش کردند. مرد سعی کرد تمام کلمات ایتالیاییای را که میدانست بهیاد بیاورد و بعضی از ساختمانهایی را که طراحی کرده بود، معرفی کند. مهتاب وقتی فهمید آن هتل عجیب و کوچک نزدیک…
بیشتر بخوانیدجنگل ابر – قسمت سوم
قسمت قبلی این داستان را در اینجا بخوانید علیرضا ایرانمهر – ایران جای خالی نازنین را اندوه و احساس حقارتی شرافتنمدانه پر کرد و تأسفِ اینکه نتوانسته کاری برای خود بکند. او فقط توانسته بود زندگی دو زن را نجات دهد. نازنین را بهسوی کارگردان ایرانی ـ کانادایی و آیندهای روشن سوق دهد و با نادیدهگرفتن خود، زندگی و خانهای را که زنش حاضر نبود ترک کند، برایش نگه دارد. حالا پوستهای خالی از خودش باقی مانده…
بیشتر بخوانیدداستان دنبالهدار – جنگل ابر (قسمت دوم)
قسمت قبلی این داستان را در اینجا بخوانید علیرضا ایرانمهر – ایران مرد همچنان که روی کاناپهٔ شرکت دراز کشیده بود و دود سیگارش را بهسمت سقف فوت میکرد، چنگک را دید. چنگک کاملاً از سقف بیرون زده بود. احتمالاً باید برای آویختن لوستر از آن استفاده میشد. سرایدارها تا فردا نمیآمدند. میتوانست صندلی پشت میزها را وسط اتاق بیاورد، طنابی را که توی آبدارخانه داشتند از چنکگ آویزان کند و خودش را دار بزند….
بیشتر بخوانیدداستان دنبالهدار – جنگل ابر (قسمت اول)
علیرضا ایرانمهر – ایران جلوی آینهٔ حمام هتل داشت ریشش را میتراشید که باز هم احساس کرد حامله است. با حولهٔ پیچیده بهدورِ خود بیرون آمد، بطری شیشهای را که توی جایخی یخچال گذاشته بود، برداشت و روی مبل راحتی کنار پنجره لمید. از نرمیِ حولهٔ سفید و بزرگ در نور سربی سپیدهدم، خوشش آمد. بیقراریِ حمل چیزی را درون خود داشت که از او جدا میشود… «در اندرون پوست من دریایی است که هرگاه…
بیشتر بخوانید