رژیا پرهام – ادمونتون، کانادا آنروز صبح وقتی پدر دخترک او را به مهدکودک آورد گفت، دخترش پیراهن زیبای تولدش را آورده و میخواهد آنرا تنش کند. گفتم چه خوب! بعد از خداحافظی با پدر، همزمان که دخترک چکمهها و کاپشن و شلوارِ مخصوصِ برفش را درمیآورد، از من پرسید: Razhia, you can’t wait to see my pink beautiful fancy dress, right? (رژیا، نمیتونی صبر کنی تا پیراهن صورتی قشنگ و رویاییام رو ببینی، درسته؟)…
بیشتر بخوانیدکودکان
دنیای من و آدم کوچولوها – حساسیت
رژیا پرهام ادمونتون – کانادا خواهر دوازدهسالهٔ دخترک در یکی از گردشهای مدرسه به مکانی رفته بود که سگهای بیسرپرست را نگهداری میکنند. چند روز بعد، پدر دخترک زودتر از معمول بهدنبالش آمد و گفت، یک «سورپرایز» برای او دارد. یک سگ یکسالهٔ خوشگلِ سفید و مشکی! موضوع صحبت دخترک تغییر کرد. دائم از عضو جدید خانواده میگفت. از کارها و شیطنتهایش. از خوشحالی خواهرش که یک کار خوب انجام داده و … اواسط ماه…
بیشتر بخوانیددنیای من و آدم کوچولوها
رژیا پرهام ادمونتون – کانادا دخترک چهارساله همه صبحها را با شادی خبری ساده و خوب شروع میکند! ولی خبر امروز او کمی متفاوت بود. بعد از گفتن صبحبهخیر با لحنی ذوقزده ادامه داد Guess what, Razhia? We all are humans! (فکر کن چی، رژیا! ما همه انسانیم!) نمیدانستم چه بگویم. با لبخند گفتم، بله هستیم. پدرش که متوجهِ تعجبم شده بود، تعریف کرد که، من و همسرم سعی میکنیم هر روز یک رفتار خوب…
بیشتر بخوانید