داود مرزآرا – ونکوور ۱- «اگر» با «مگر» ازدواج کرد، از آنها کودکی حاصل شد بهنام «کاشکی». ۲- زنبور بیعسل مثل بدهکاری است که آخرش طلبکار میشود. ۳- توقعاتش را کنار گذاشت، چون قابل تقسیم به امکاناتش نبود. ۴- مرغ دریایی بهخاطر ترس از آب مرتب جیغ میکشید. ۵- فرق است بین مترسکی که از مزرعه مراقبت میکند با مترسکی که با موشک دنیا را میترساند. ۶- اگر چه رودخانه در سراشیبی سرش را به سنگ…
بیشتر بخوانیدکاریکلماتور
کاریکلماتور (۸)
داود مرزآرا – ونکوور ۱- مارکوپولو را به این خاطر دوست دارم که مثل رودخانه همیشه در سفر بود. ۲- سرخپوستی را دوست دارم که فکر میکرد سرزمینش روزی صاحب لاس وگاس نمیشود. ۳- آن چپِ دوآتشهای را دوست دارم که دست چپ و راستش را نمیشناسد. ۴- گربه بیاعتنا از کنار پرندهای رد شد که بر اثر سرما خشک شده بود. ۵- دلم به حال مردمی میسوزد که پای صحبت امام جمعهای مینشینند که…
بیشتر بخوانیدکاریکلماتور (۷)
داود مرزآرا – ونکوور ۱- من و زنبرادر شوهرم در زندگی دو خانواده، همیشه جاری هستیم. ۲- با تغییر فصلها ما پیر میشویم. ۳- درختی روی شاخهاش این نوشته را آویزان کرد: «اگر به سراغ من میآیید، تبر نیاورید.» ۴- مصاحبۀ گورکن با پنجاه مرده منتشر شد. ۵- سرش را از ته تراشید و روسری را کنار گذاشت تا سرش هوایی بخورد. ۶- پس ازشستشوی مغزی، کله پایش کردند تا درهمکاری کردن سر از پا نشناسد….
بیشتر بخوانیدکاریکلماتور (۶)
داود مرزآرا – ونکوور ۱- انسان وقتی به چیزی ایمان آورد، انگار کر میشود. ۲- بهخاطر پولی که در جیب داشت احساس تنهایی نمیکرد. ۳- درختها در جنگل معنی همبستگی را بهتر میفهمند. ۴- ازدواج آزاد و سفید به ازدواج شرعی و قانونی دهنکجی میکرد. ۵- با ورود غریبه به کلاس، نگاههایی سریع و دوستانه بین همه رد و بدل شد. ۶- بین دو راننده در اتومبیلهای هممدل و همرنگ نگاهی دوستانه رد و بدل…
بیشتر بخوانیدکاریکلماتور (۵)
داود مرزآرا – ونکوور ۱- هیچ گلی بوی گلهای دامنت را نمیدهد. ۲- آینه، تصویر شخص نابینا را به او نشان نمیداد. ۳- جارو برقی عنکبوت و مگسی را که در تارش گرفتار بود، شکار کرد. ۴- سلام و خداحافظی را همزمان به کسی میگویم، که حرفی برای گفتن نداشته باشم. ۵- زمانی که خواب میبینم، تنها نیستم. ۶- کتاب از واژهها نگهداری میکند. ۷- قوهٔ جاذبهٔ زمین فقط با پرندهها کنار میآید. ۸- باد…
بیشتر بخوانیدکاریکلماتور (۴)
داود مرزآرا – ونکوور ۱- همین که به پایان خط زندگی رسید، زمان دست از سرش برداشت. ۲- سرسفرۀ افطار به بغلدستیاش گفت: «در این شبهای عزیز و پربرکت رمضان، دستاتو بالا ببر و برای رضای خدا همانجا نگهدار تا بقیه هم یه لقمه بخورن.» ۳- با فشار یک دکمه، به هر کجای این جهان سر میزنم. ۴- آبشار با آن قد و قامت، فروتنی خود را به کوه نشان میداد. ۵- آفیسر از راننده…
بیشتر بخوانیدکاریکلماتور (۳)
داود مرزآرا – ونکوور ۱– پسگردنی بهترین درمان گیجی است. ۲- چوب پنبه با بالا پریدناش از سر بطری شامپاین، آغاز شادی را اعلام کرد. ۳- چراغ راهنمائی از فرط خجالت چند بار قرمز شد. ۴- هوای ونکور مثل ترجیعبندی تکراری یک روز در میان بارانی است. ۵- زبالهها رقصکنان در جوی آب دور هم جمع شدند و آب بهعنوان اعتراض از رفتن باز ایستاد. ۶- در کشور گل و بلبل، موشها پنیر میفروشند، گربهها…
بیشتر بخوانیدکاریکلماتورهایی از داود مرزآرا
داود مرزآرا – ونکوور «کاریکلماتور» تنها ژانری است که میتوان از هر کجایش خواند، از آخر به اول، از وسط به اول یا از اول به آخر. و اگر سه مشخصۀ زیر را نداشت، میتوان آنرا اصلاً نخواند، چون در کاریکلماتور باید: سوژه نو باشد، از حداقل کلمه استفاده شود و برای بیان مقصود نوعی ظرافت بهکار رفته باشد. ۱- «دریا» دم «تابستان» را دید و آدمها را لخت کرد. ۲- ستارهها برای خودنمائی…
بیشتر بخوانیدکاریکلماتور
داود مرزآرا – ونکوور گلهای قالی بهقدری زیبا و طبیعی بافته شده بود، که زنبورها رویش مینشستند. چون دل گرمی نداشت، از هر کاری که می کرد زود دلسرد میشد. خیلیها در دانشگاه آزاد اسیر شدند. دو ریل راهآهن شکایت پیش قاضی بردند که چرا قطار بین آنها فاصله انداخته است. کمان بهخاطر تیر، کمر راست نمیکند. برای رسیدن، راهی بهجز رفتن نیست. نوار قلبم را در ضبط صوت گذاشتم تا صدای زندگی را بشنوم….
بیشتر بخوانید