مژده مواجی – آلمان آسمان یکدست آبىست و خورشید گرمایش را با شوریدگى پخش مىکند. نوک درختانِ سربهفلککشیده گرماى خورشید را با شیفتگى وعشق به آغوش مىکشند، اما دامنهٔ کوه با انبوه درختانش بىنصیب از گرماى خورشید مىماند. صعود آغاز مىشود. از دامنهٔ کوه، در میان انبوه درختانى که آنچنان تنگِ هماند که چشم را یاراى دیدن آسمان نیست و ریشههای درختان از فرط تنگى و فشردگىِ جا سر از زمین بیرون آوردهاند. صعود آغاز…
بیشتر بخوانیدمینیمال
کوچهپسکوچههای ذهن من – وقت برای گریستن
مژده مواجی – آلمان برای مراسم تدفین خواهر اینگرید، همراه با پسر پنجسالهام عازم بِرمِن شدم. در واقع از جسد که خبری نبود. او که آمریکا زندگی میکرده و بعد از سالها مبارزه با سرطان فوت کرده است، بنا به خواستهٔ خودش جسدش را سوزاندهاند و اینگرید، خواهرش را در ظرفی سفالی به آلمان آورده است. کمد لباس را زیر و رو کردم که لباس مناسبی پیدا کنم. رنگ تیره داشته باشد و در ضمن…
بیشتر بخوانیددنیای من و آدم کوچولوها – منم همینطور!
رژیا پرهام – ادمونتون امروز هوا خوب بود. با بچههای مهدکودکم توی پارک مشغول ماسهبازی بودیم که پسرکوچولوی بانمکی با پوست خوشرنگ قهوهای آمد و گفت: «من جِید هستم. میشه با اسباببازیهای شما بازی کنم؟» گفتم: «حتماً!» و چند اسباببازی را جلوی دستش گذاشتم. بانمک حرف میزد و خوشصحبت بود. گفت که سهسالهست و از همهٔ اتفاقاتی که طی چند روز اخیر برایش افتاده بود، صحبت کرد. گفتم چه عالی که روزهای گذشته خوب بودهاند،…
بیشتر بخوانیددنیای من و آدم کوچولوها – پازل وطن
رژیا پرهام – ادمونتون تعطیلات بهاره است و مدرسه تعطیل. پسرک برای چند روز به مهدکودک برگشته است. کلاس اول میرود و باسوادتر شده! مهربانیاش ولی همان است که بود؛ نابِ ناب. پازل کانادا را برمیدارد و میگوید: «بیایید با هم این پازل رو سرِ هم کنیم و در مورد کشورمون گپ بزنیم؛ اسم استانها رو بگیم و توی نقشه پیدا کنیم که عمه کری کجا زندگی میکنه…» خودش شروع میکند و خواهرش ادامه میدهد….
بیشتر بخوانیدکوچهپسکوچههای ذهن من – مو
مژده مواجی – آلمان مو، مو، مو! بحثی تمامنشدنی. روز جمعه بود، روز حمام! مادرم سرم را شامپو زد، پخش کرد، مالید وشست. نوبت شانهکشیدن با شانهٔ دانهدرشت چوبی رسید. بدترین قسمت حمام! مثل همیشه با گریهوزاری. مادرم سعی میکرد آرامم کند: «موهایی که بهندرت شانه میشوند، در هم گره میخورند و بعد از مدتی شانهکردنشان اصلاً آسان نیست.» و من بعد از هر حمام احساس میکردم موهایم کم شده است و بیشتر گریه میکردم….
بیشتر بخوانیدکوچهپسکوچههای ذهن من – از نوعِ آلمانیاش
مژده مواجی – آلمان همیشه کنار دریاچه مردی را میبینم؛ مردی دوچرخهسوار. کلاه ایمنی به سر دارد، با بدنی ورزیده. دور دریاچه تند و تند میچرخد. بیوقفه و بدون خستگی دوچرخه میراند. با خودش بدون صدا، باهیجان حرف میزند و فریاد میکشد. مشتهایش را با خشم در هوا گره میکند. بیتوجه به محیط اطرافش، مستقیم به جلو نگاه میکند. آنچنان خشمگین است که احساس میکنم این دوچرخهسواری مداوم و تند، همراه با فریاد بیصدا برای…
بیشتر بخوانیددنیای من و آدم کوچولوها – ناوروز
رژیا پرهام – ادمونتون هفتهٔ گذشته با بچههای مهدکودکم دربارهٔ نوروز صحبت کردم. دخترک چهار سال و نیمه با خانوادهاش مطرح کرده بود که رژیا و بهروز کریسمس را در اولین روز بهار برگزار میکنند و به جای درخت کاج، یک بوتهٔ گیاه کوچک را، که توی کاسه یا بشقاب گودی سبز میشود، گوشهٔ خانهشان میگذارند. برای پدر دخترک جالب بود و در اولین فرصتی که من را دید، کلی سؤال پرسید؛ در مورد سبزه…
بیشتر بخوانیدکوچهپسکوچههای ذهن من – کشِ تنبان
مژده مواجی – آلمان حیاط خانه قدیمیمان، حیاطی پر از نخل، نقطهای از کرهٔ غولآسای زمین بود که در آن جانوران زندگی نسبتاً مسالمتآمیزی با هم داشتند. گربهها تمام روز آنجا پرسه میزدند و تمایلی به خوردن موش نشان نمیدادند. ترجیح میدادند بهمحض پهنکردن سفره صف بکشند و آنقدر به غذاخوردنمان زل بزنند تا که ما غذا از گلویمان پایین نرود و آنها چیزی عایدشان بشود. مرغها، خروسها و دو تا مرغابیها (بتول و بهنام)…
بیشتر بخوانیددنیای من و آدم کوچولوها – عِرقِ خواهری!
رژیا پرهام – ادمونتون با یکی از بچهها مشغول صحبت بودم که دیدم دخترک دستبهسینه مقابل جمع دوستانش ایستاده و با قیافهای جدی مشغول بحثکردن با آنهاست. متوجه شد که نگاهش میکنم. نگاهی به من انداخت و گفت: They ask me to be in the group of the game that my brother is not. (اونا از من میخوان توی گروهی باشم که برادرم نیست.) با خودم فکر کردم خیلی پیش آمده که خواهر و برادر…
بیشتر بخوانیدکوچهپسکوچههای ذهن من – عاشقپیشگی
مژده مواجی – آلمان بهار بار و بندیلش را میبست تا راهی شود. او نیز تنپوش خاکستریاش را جمع و جور کرد، آوازی سر داد و خودش را برای رفتن آماده کرد… محل تولد: از دوردستها میآید سن: نامشخص شغل: آوازهخوان دورهگرد نوع آواز: نغمهٔ بهاری فصل کار: بهار نوع زندگی: عاشقپیشگی آدرس محل سکونت: شهر بهار، بولوار عاشقان شوریده آدرس محل کار: بهارستان نوع پرورش فرزند: باروری و بعد گستاخانه و زیرکانه…
بیشتر بخوانید