رژیا پرهام – تورنتو امروز برخلافِ معمول، دخترک ایرانی و سهسالهٔ مهدکودکم با من به زبان فارسی صحبت کرد. دوست چهار ساله و نیمهٔ کاناداییاش نگاهی به او انداخت و پرسید: «نمیدونستم میتونی به زبان دیگری هم صحبت کنی، چه زبانی بود، زبان مادری خودت؟» دخترک جواب داد: بله، «زبان ایرانی» دوستش با حسرت آهی کشید و گفت: خوش به حالت، کاش من هم زبان ایرانی بلد بودم. دخترک کمی فکر و گفت: بگو «سلام»، دوستش…
بیشتر بخوانیدرژیا پرهام
دنیای من و آدم کوچولوها – هیچوقت آخرِ داستان کسی را خراب نکن!
رژیا پرهام – تورنتو معمولاً برای انتخاب کتاب یا کتابهایی که روزانه توی مهدکودک میخوانیم، رأی میگیریم و هر کتابی که طرفدار بیشتری داشته باشد، خوانده میشود. چند روز پیش کتاب «پسر جنگل» انتخاب شد. همهٔ کوچولوها موافق خواندن کتاب بودند غیر از یک دختر خانوم چهارساله که با جدیت مخالفت میکرد. مردد بودم چه کنم. در ابتدا تصمیم گرفتم کتاب پرطرفدار دیگری را جایگزین کنم و خواندنِ «پسر جنگل» را به زمان دیگری موکول کنم….
بیشتر بخوانیددنیای من و آدم کوچولوها – راه حلی برای مرگ!
رژیا پرهام – تورنتو «پدربزرگ فوت شده!» این خبر مهم پسرک برای دوستانش بود. و توضیحی کوتاه که: «آدمها وقتی مریض میشن، به بیمارستان میرن و بعد با کمک دکترها میمیرن! مثل پدربزرگ!» دخترک چهارساله گفت: «ولی مادربزرگ من که مریض شد، به بیمارستان رفت، توسط یه دکتر عمل (سرگِری! و نه سرجِری) شد، بعد نمرد و حتی خوب هم شد!» پسر کوچولو کمی فکر کرد و گفت: «بعضی دکترها خوبن، بعضیها بد! مثلاً دکتر پدربزرگ…
بیشتر بخوانیددنیای من و آدم کوچولوها – اندر مزایای آرام شمردن
رژیا پرهام – تورنتو پای دخترک خراش کوچکی برداشت. بدون آنکه حرفی بزند بغض کرد و گوشهای نشست. دوست صمیمیاش که سعی میکرد تعادلش را برای نگه داشتن تاج تولد چهار سالگیاش روی سرش حفظ کند، آمد و کنارش نشست. خیلی آرام گفت: «میخوای راز یه معجزه رو بهت بگم؟» و بدون آنکه منتظر جواب بشود، ادامه داد: «وقتی ناراحتی یا درد داری، باید یه کار مهم بکنی. چشمات رو ببندی و از یک تا ده…
بیشتر بخوانیددنیای من و آدم کوچولوها – ضرورت کمپرس یخ!
رژیا پرهام – تورنتو کیسهٔ یخ پلاستیکی با تصاویر کارتونی شخصیتهای محبوب کوچولوها، برای بچههایی که به هر دلیلی آسیب میبینند و قسمتی از بدنشان قرمز میشود و درد میگیرد، استفاده میشود. امروز بعد از ظهر دخترک چهارسالهٔ مهدکودکم با لحنی بسیار جدی گفت که بهصورت اورژانسی دو تا از کسیههای یخ را نیاز دارد! هیچ اتفاق خاصی رخ نداده بود و هیچکس هم گریه نکرده بود. متعجب نگاهش کردم و گفتم: «ممکنه بپرسم چرا؟» نگاهی…
بیشتر بخوانیددنیای من و آدم کوچولوها – شهری به اسم «منظوری نداشتم!»
رژیا پرهام – تورنتو دخترک فسقلی آنقدر بزرگ شده است که دیگر سر به سر آدم میگذارد… . نشسته است و با دوستش بحث میکنند. یکی میگوید اهل کاناداست و دیگری میگوید اهل ادمونتون. نقشهٔ کانادا را برمیدارم و توضیح میدهم کانادا کشورست و ادمونتون یکی از شهرهای کانادا. اضافه میکنم: «مثلاً من هم اهل کشور ایرانام و هم اهل شهر کرمانشاه.» میخواهند نقشهٔ بزرگ ایران را ببینند. میگم توی مهد کودک ندارم، ولی روی…
بیشتر بخوانیددنیای من و آدم کوچولوها – وقتِ مردن
رژیا پرهام – تورنتو دیروز پسر کوچولوی چهار سال و نیمهٔ مهدکودکم خبر مهمی برای دوستانش داشت. خبری که با خونسردی اعلام شد: «قراره مادربزرگ بهزودی بمیره.» بعد از این جمله سؤالات بچهها شروع شد. یکی پرسید: «کِی قراره بمیره؟» پسرک شانهای بالا انداخت که نمیداند و جواب داد: «به زودی…» دیگری پرسید: «چرا قراره بمیره؟» جواب این بود که: «چون خیلی پیره و دیگه بهتره بمیره.» دخترکی که چند روز پیش تولدش بود پرسید: «وقتی…
بیشتر بخوانیددنیای من و آدم کوچولوها – مادری بهتر
رژیا پرهام – تورنتو اتفاق جالبی که امروز رخ داد، این بود که در مورد حرفهای یکی از دختر کوچولوها با مادرش صحبت کردم. دخترکوچولویی ششساله که مادر بسیار نازنینی دارد. دخترک چند روزیست دائم گله میکند که، «مادرم برای من وقت نمیذاره. مادرم با من بازی نمیکنه و… » با مقدمهای که سراسر واقعیت بود، گفتم: «شک ندارم مادر فوقالعادهای هستید، ولی چند روزیه که دخترتون چنین احساسی دارد و ظاهراً خیلی خوشحال نیست….
بیشتر بخوانیددنیای من و آدم کوچولوها – بازی در دنیای خیالِ همبازی
رژیا پرهام – تورنتو پسرک چهرهاش متفاوت بود، پوست قهوهای تیره و موهای قهوهای، همراه خانم بلوند مسنی آمدند و روی نیمکتی که من نشسته بودم، نشستند. بابت رنگ متفاوت پوستشان شک داشتم، ولی بعد متوجه شدم مادربزرگ و نوهاند. پسر کوچولو کمی از آب لیوان دردارش سر کشید و راه افتاد، بهنظر شش-هفتساله میآمد. بر خلاف معمول عصرهای تابستان پارک شلوغ نبود. پسرک سراغ دو نفر رفت، مشغول بودند و همبازیِ او نشدند. بدون هیچ…
بیشتر بخوانیددنیای من و آدم کوچولوها – درس گروه تجسس
رژیا پرهام – تورنتو دیروز دختر کوچولوی چهارسالهٔ مهدکودکم با تلِ خوشگل و جدیدی که به موهایش زده بود و خوشگلتر شده بود، به مهدکودک آمد. تلِ را به همه نشان داد و دربارهاش توضیح داد. بعد از آنکه دوستانش از رنگ و طرح قشنگ آن تعریف کردند، با خیال راحت آن را توی کولهپشتیاش گذاشت و بهسمت اسباببازیهای مورد علاقهاش رفت. یکی دو ساعت بعد که زمان پارک رفتن شد، با یادآوری این نکته که…
بیشتر بخوانید