محبوبه عموشاهی – دانمارک
آمپول بیهوشی را زده بود و تا چاقوی جراحی را برداشت، صدای گرومبی بلند شد. همهمان برگشتیم به طرف صدا و دیدیم سودابه نقش زمین شده است. خانم معلم، چاقوی جراحی را پرت کرد روی میز و دوید ته کلاس. یکی از بچهها هم رفت ناظم و مدیر مدرسه را خبر کرد. سودابه را خواباندند روی زمین و پاهایش را بالا گرفتند و بهزور آبقند ریختند توی حلقش. توی آنهمه شلوغی هیچکس حواسش به خرگوش نبود و آرامآرام اثر بیهوشی داشت از بین میرفت. اما هنوز بیحال بود و جانِ تکانخوردن نداشت. همه دور سودابه جمع شده بودند و صدای خانم مدیر را میشنیدم که داشت زنگ میزد به آمبولانس. سریع خرگوش را گذاشتم توی کولهام و درش را بستم. میترسیدم که خرگوش به هوش بیاید و از توی آن بپرد بیرون. یکهو وسط آن بلبشو سمانه گفت: «اِ، خانوم! خرگوش نیست. فکر کنم فرار کرده، خانوم.»
اما انگار خانم معلم اصلاً صدایش را نشنید و همه دور سودابه جمع شده بودند. بالاخره آمبولانس آمد و سودابه را که بردند سوار کنند، از فرصت استفاده کردم و از مدرسه زدم بیرون. به خانه که رسیدم، مامان افتاده بود به جانِ آن یک وجب اتاق و داشت شیشهها را تمیز میکرد. چند روز بود که بهجای تمیزکردن خانههای مردم گیر داده بود به این یکذره جا. همهاش هم بهخاطر این بود که شوهر عمهطیبه قول داده بود دست بابا را توی ادارهشان بند کند. چنان مشغول پاککردن شیشهها بود که اصلاً نفهمید من زود از مدرسه جیم زدهام. پریدم توی زیرزمین و خرگوش را از توی کیفم درآوردم. یک گوشه کز کرده و ترسیده بود. هویج پلاسیدهای از ته یخچال برداشتم و قایم کردم زیر لباسم. از پلههای زیرزمین پایین رفتم و گذاشتمش جلویش. کمی آن را بو کشید اما عقبعقب رفت و لب نزد. هنوز از من میترسید. دوباره از پلههای زیرزمین بالا رفتم تا سبزیهای باغچهٔ روبروی اتاقِ رضوانخانم را بچینم. مطمئن بودم که این موقعِ روز خواب است. آن یک تکه باغچه را مثل جانش دوست داشت. یک طرفش را پر کرده بود از سبزی و طرف دیگر را هم گل میمون کاشته بود. از وقتی که بابا را از اداره اخراج کردند و مجبور شدیم خانهمان را بفروشیم و بیاییم مستأجر رضوانخانم شویم، این باغچه همین شکلی بود. یک بار که مهمان داشتیم، مامان یواشکی رفت از توی باغچه سبزی بچیند، اما رضوانخانم دید و کم مانده بود ما را با باروبندیلمان از خانهاش پرت کند بیرون. مامان هم تا یک ماه تمام گریه میکرد و میگفت آبرویش جلوی فامیلهایش رفته است. تا دستم را بردم طرف سبزیها یکهو صدای بازشدن در آمد. قلبم داشت از جا کنده میشد. یک لحظه اسباب و اثاثیهٔ خانهمان را تصور کردم که رضوانخانم با عصبانیت پرتشان میکند توی کوچه. بابا را که از پشت یکعالمه بادکنک دمِ در دیدم، نفس راحتی کشیدم. بادکنکهای وصلشده به چوب کلفت را تکیه داد به دیوار و دستهایش را زیر شیر جلوی حوض وسط حیاط شست.
– تو چرا زود اومدی از مدرسه؟
– یکی از بچهها غش کرد، زود تعطیلمون کردن.
نگاهی به من انداخت و خندید. انگار از چشمهایم فهمید که داشتم دروغ میگفتم. من هم زدم زیر خنده.
– امروز چند تا بادکنک فروختی؟
– هیچچی.
از جایش بلند شد و داشت بادکنکها را میبرد توی اتاق که صدای مامان بلند شد.
– پس مرغت کو؟ وای خدا!
– پولم نرسید. حالا حتماً باید شام بذاریم جلوشون؟
چند تا پَر سبزی کندم و پریدم توی زیرزمین، اما خرگوش نبود. همهجای زیرزمین را گشتم، ولی انگار دود شده و رفته بود هوا. از پلهها رفتم بالا و دوروبر حیاط را گشتم، ولی آنجا هم نبود. دوباره برگشتم به زیرزمین و دیدم بابا خرگوش را بغل کرده است.
– برو یه ظرف آب کُن بیار. این زبونبسته تشنهست.
سریع رفتم کاسهٔ کوچکی را آب کردم و بردم توی زیرزمین. بابا ظرف آب را گذاشت جلوی خرگوش. مامان یکهو در زیرزمین را باز کرد و تا خرگوش را دید، صورتش از عصبانیت قرمز شد. میدانستم که رضوانخانم چقدر بدش میآید حیوان توی خانهاش باشد و فکر میکند منبع مو و کثافت است. تا آمدم دهانم را باز کنم که بگویم خودم همینجا نگهش میدارم، صدای زنگ در بلند شد. مهمانها بودند. باید خرگوش را ول میکردم و میرفتم پیش مهمانها. در زیرزمین را بستم. خداخدا میکردم که رضوان خانم هوس ترشی نکند و نرود توی زیرزمین. با اوقاتتلخی نشستم پیش عمهطیبه و او هم مدام از درس و مدرسه میپرسید. مامان آن سر اتاق، پای سماوربرقی، استکانهای چای را پُر میکرد. بعد هم درِ گوش بابا که منتظر بود استکانها پر شوند، آرام پچپچ کرد. دلم یکهو شور افتاد. هر موقع پچپچ میکردند بعدش یک اتفاقی میافتاد مثل همانموقع که بابا را اخراج کرده بودند. بابا با سینیِ پُر از چای آمد این سر اتاق و مامان گفت میرود از رضوانخانم چند تا پیاز قرض بگیرد. بابا تلویزیون را روشن کرد و گذاشت روی کانالی که مدام مستند پخش میکرد. بعد هم شروع کرد به هندوانهگذاشتن زیر بغل من که از بس برنامهٔ مستند نگاه میکنم اطلاعات عمومیام خوب است و چه و چه. دل توی دلم نبود تا بروم توی زیرزمین و به خرگوش سر بزنم. اما با آنهمه هندوانهای که بابا زیر بغلم گذاشته بود باید همانجا جلوی تلویزیون مینشستم و خودم را شیفتهٔ برنامههای مستند نشان میدادم. یک نفر رفته بود وسط جنگلهای آمازون و داشت دربارهٔ آدمها و نابودی زمین حرف میزد. بوی پلو بلند شد و تا بقیه مشغول سفره پهنکردن شدند از فرصت استفاده کردم و رفتم توی زیرزمین. اما خرگوش سر جایش نبود. همهجا را گشتم. نبود که نبود. صدای مامان را شنیدم که میگفت بروم سر سفره. داشتم دیوانه میشدم و به این فکر میکردم که نکند رضوانخانم فهمیده و بلایی سر او آورده باشد. از پلهها بالا رفتم و نشستم سر سفره. توی ظرف بزرگِ وسطِ سفره پُر از پلو با گوشت بود و عمهطیبه و شوهرش حمله کرده بودند به آنها. رویم را برگرداندم و از لای درِ باز اتاق چشمم خورد به برق چاقو که کنار حوض وسط حیاط بود.