ترانه وحدانی – نورث ونکوور
بعدازظهر روز یکشنبه، اول اکتبر ۲۰۲۳، مراسم گرامیداشت یاد و خاطرهٔ زندهنام استاد محمد محمدعلی در هالیدی این (Holiday Inn) واقع در شرق بخش نورث ونکوور برگزار شد. در این مراسم که جمعیتی بیش از ظرفیت سالن در آن شرکت کرده بودند، ابتدا مجید میرزایی، شاعر ساکن ونکوور و عضو کانون نویسندگان در تبعید، به شرکتکنندگان در این مراسم خوشامد گفت و پس از نامبردن از سخنرانان و مرور برنامه، در بخشی از سخنان خود دربارهٔ استاد محمدعلی گفت:
«سخن گفتن از هنر مردی چون محمد محمدعلی آسان نیست بهویژه آنگاه که بخواهی فشردهٔ یک عمر کوشش خلاقانه را در ۱۰ دقیقهٔ کوتاه بچکانی.
یک دهان خواهم بهپهنای فلک / تا بگویم شرح عشق آن ملک
من در این زمان اندک نه میخواهم از زندگینامهٔ فردی او سخن بگویم و نه از کارنامهٔ ادبی او که همگان کموبیش از آن آگاهاند و یا میتوانند با جستوجویی کوچک آن را در فضای مجازی بیابند. تلاش من تصویر سیمای مردی است که فرزند برومند زمانهٔ خود و پرچمدار نوعی از تفکر، کنشگری و سلوک انسانی بوده است.
محمدعلی در روزهای اوج جنبش ملیشدن صنعت نفت در خانوادهای زحمتکش و پرجمعیت در جنوب شرقی تهران زاده شد. میگفت پدرش دوستدار و دلسپردهٔ دکتر مصدق بود و شاید بههمین دلیل فرزندان خانواده در فضایی آشنا به سیاست، با حس آزادیخواهی و وطندوستی رشد یافتند. رشد جنبش روشنفکری ایران در سالهای دههٔ ۴۰ که پس از پشتِسرگذاشتن تجربههای انقلاب مشروطه و تحولات پس از شهریور ۱۳۲۰ به خلق گفتمانهای تازه ره میجست، ذهن کنجکاو، هوشمند و خلاق محمدعلی را به سمت و سوی ادبیات کشاند.
در آن دوران جمعی از جوانان جویای آزادی با اثرپذیرفتن از انقلابات و جنبشهای رهاییبخش در قارههای مختلف بهسوی جنگ پارتیزانی و جنبش چریکی روی آوردند و جرگهای دیگر از روشنفکران آزادیخواه با سلاح قلم و هنر به پیکار تاریکی شتافتند. محمدعلی با شمّ تیز خود از همان سالها به اردوی دوم پیوست. او که در سالهای کودکی شاهد فقر و سرکوب و بیداد در محیط پیرامون بود، ناگزیر خود را در اردوی پایمالشدگان و ستمدیدگان میدید. سالهای خدمت در سپاه ترویج و آبادانی در کردستان او را به چهرهٔ کریه محرومیت و تبعیض مضاعف آشناتر کرد. او در سال ۱۳۵۶ یعنی در ۲۹ سالگی به کانون نویسندگان ایران پیوست که در آن زمان، و البته تا به امروز، پرچمدار مبارزه با حذف و سانسور و مُبلّغ آزادی اندیشه و بیان و خلق یک جامعهٔ چندصدایی بوده است.
محمدعلی راهِ کارِ آرامِ فرهنگی را در پیش گرفت زیرا که باور داشت که ساخت یک جامعهٔ نو و آزاد تنها از رهگذر آگاهسازی عمومی و پیافکندن زیرساختهای اندیشهٔ نو و پرسشگر ممکن است. آتشفشان روزهای پیش و پس از بهمن ۵۷ اما شرایطی چنان هراسانگیز فراهم کرد که کار فرهنگی آرام را به رؤیایی خام بدل میکرد. گزمههای نوپای حکومتی کلمات را بو میکشیدند، چنانکه دهانها را میبوئیدند. او شاهد بود که پردهداران بارگاه نو یارانش را از دم تیغ میگذرانند، قلمها میشکنند و سعی در بازگشت چرخ تاریخ به اعماق غارهای تاریک دارند. نوشتن و فرهنگورزی جرمی نابخشودنی بود. میدان ادب و فرهنگ جولانگاه بوزینگانی شد که مقلد و پیرو ساز ناهنجار غالب بودند. او چشمان اشکبار و هراسان مادران و سیمای رنجبار پدران را در آئینهای تودرتوی هزاران محله و شهر میدید. نجواها و پچپچههای فروخورده، اعترافهای دروغین، وزن بار امانت را بر دوش او سنگین و سنگینتر کرد. او نه تنها شاهدی بر رنج انسان زمانهٔ خود بلکه بهناگزیز عضوی از خانوادهٔ بزرگ دادخواهان بود. یادم نمیرود شنیدن این جملهای که به من گفت! من هر روز در خیابانها و در فضای مجازی در چهرهها دقیق میشوم تا بلکه آن سیماهای مهربان گمشدهام را بازیابم. در کورهٔ چنین زمانهٔ نابکاری بود که جان زلال محمدعلی صیقل خورد و آبدیده شد.
فصلنامهٔ برج، ویژهنامههای شعر و داستان آدینه و دنیای سخن و قلمزدن در نشریاتی چون تکاپو، در کنار نوشتن آثار ادبیاش ادای دینی بود به صداهای خاموششده و آرمانهای فراموشگشته. اینگونه بود که در اثر جاودانهاش «برهنه در باد» صدای زنی ارمنی میشود که منشور درد است: زن است در سرزمین مردسالاران، ارمنیست در قلمرو خلیفگان الله و مادریست داغدارِ دختری ستمکُشته و زنی که صدایش راهی به جایی نمیبرد، که قاتل، خود کارگزار و تجسم قانون است.
محمدعلی در تمام آثارش تلاش کرد تا بازتاب صدای بیصدایان، پرسشگری بیپروا و گشایندهٔ چشماندازهایی نو بهسوی افقهایی ناپیدا و بدیع باشد، میدانی فراختر از یقینهای ابدی و استوار بر شالودههای سیّال و عدم قطعیت.
او در عین حال آنقدر هوشمند و حرفهای بود که نوشتن را تا حد ابزاری برای فریادکشیدن تقلیل ندهد و اثرش چونان یک سمفونی چندصدایی گوشنواز باشد، نه چون جیغی گوشخراش. نوشتن برای او معبدی بود برای پالایش روح، سخنگفتن و شنیدن از دیگران، بازتابِ آواهای فروخوردهٔ مردمان شدن، رواداری و درک حضور دیگری.
به کیفرِ عصیانی چنین است که چاقوکشان و آدمکشان والامقام بارگاه خلافت در تقدیر او سفری ابدی از گردنههای حیرانی، سوار بر اتوبوسی منحوس نقش میزنند و تنها حادثهای معجزهآسا او و یاران همدلش را از مرگ میرهاند. خودش میگفت که تازه پس از این واقعه دریافتم که فرصت چه کوتاه است و حرفها و رازهای نگفته چه بسیار. او نوشت و نوشت و نوشت، آموخت و آموزاند تا سکوت و هراس بر جان و جهان ما چیره نشود، تا مردم ترسخورده و الکن، آنان که با آرزو و رؤیا بیگانه میشوند، دوباره صدای خود را، شهامت خود و خویشباوری را بازیابند. محمد محمدعلی جهان و زندگی را فرصتی یگانه برای شادی، آزادی و همدلی میدید. او انسان را اندیشهورز، خلاق و نقاد میخواست و خود تجسم چنین انسان ژرف و فرزانهای بود.»
او در پایان شعر جدیدی را که برای استاد محمدعلی سروده بود و در یادنامهٔ شمارهٔ قبل چاپ شد، برای حاضران خواند (برای خواندن این شعر اینجا کلیک کنید).
سپس شقایق محمدعلی، دختر ارشد استاد محمدعلی، به پشت تریبون رفت و ضمن سپاسگزاری از شرکتکنندگان در این مراسم، چنین گفت:
«و گفت
بر همه چیزی کتابت بود
مگر بر آب
و اگر بر دریا گذر کنی
از خون خویش کتابت کن
تا آن کس، پس از تو درآید بداند
که عاشقان و سوختگان و مستان گذشتهاند
تذکرةالاولیاء – عطار
این چند خط، آخرین نوشتهٔ پدرم، محمد محمدعلی، روی میز کارش بود. تکهای که قرار است در کتابی بیاید پیرامون خاطرات سالهای فعالیتش در کانون نویسندگان ایران. دلمشغولیاش در روزهای آخر، چاپ همین کتاب بود و شاید ترس از فراموششدنِ آنچه بر «عاشقان و سوختگان و مستان» گذشته است… پدر من متعلق به نسلی از روشنفکران ایران است که همهٔ عمر هنریشان با مبارزه با سانسور گره خورده، عزیزان از دست دادهاند و خون دل خوردهاند. امسال ۲۷ سال است که از حادثهٔ اتوبوس ارمنستان گذشته. پدر من متولد ۷/۲/۱۳۲۷ حالا دور از وطن، در قطعهٔ ۲۷ در گورستانی در وست ونکوور به خاک سپرده شده. در این ۲۷ سال، از روزی که زنده از گردنهٔ حیران به خانه برگشت، آثاری خلق کرد ماندگار در ادبیات داستانی و پژوهشی ایران. نوشتن، تلاش و تعهد او بود برای فراموشنکردن و پاسداشتن زندگی.
همین تعهد به زندگی و ادبیات، او را در مهاجرت هم غریب و بیوطن نکرد. ایران کوچکی ساخت پیرامونش بههمت شاگردان و دوستانی چون خودش عاشق ادبیات. انسانها را والا، خلاق و پیچیده میدید و هر دوستی برایش گنجینهای بود. نبود او، این جمع مهربان را شریک غم هم کرده که رفیق، آموزگار و پدری از دست دادهایم.
شور زندگی، شوخطبعی، خاطرات، آرزوها و کابوسهایت را از این پس در آثارت میجویم.»
پس از شقایق محمدعلی، دختر او، سوفی تحریری، دلنوشتهای را که بهزبان انگلیسی برای پدربزرگ خود نوشته بود، برای حاضران در مراسم خواند.
سپس نوبت به امیرحسین یزدانبُد، نویسنده ساکن ادمونتون و از شاگردان قدیمی استاد محمدعلی، رسید. او گفت:
«درود بر همه
من میخواهم فقط نکتهای را اینجا بگویم و خیلی وقت شما را نمیگیرم. ما اینجا داریم در مورد دو تا آدم حرف میزنیم، یکیشان محمد محمدعلی است که در این عکسها میبینیم و برای همهٔ ما پدر بود، دوست بود و استاد بود، که تا من زندهام، دنبالش خواهم گشت که بگویم کجا رفتی…
خبر خوب اما این است که یک محمد محمدعلی دیگر هست که تازه به دنیا آمده، اینجا تازه نقطهٔ شروع بررسی آثار محمدعلی است، [برای] آدمهایی که حتی شاید قیافهاش را نشناسند، اصلاً ندیدهاند یا سالهای سال بعد میآیند. فقط پنج تا از مجموعهرمانهای محمد محمدعلی کافیست… این را نه بهعنوان فرزند، پسر، دوست بهتان میگویم، بلکه بهعنوان یک دانشآموز ادبیات فارسی… تنها پنج تا از رمانهای او کافی است برای اینکه سالیان سال روی آنها پژوهش بشود و این تازه شروع شده است.
من سه ماه پیش اینجا بسیاری از این چهرهها را در یک جمعی دیدم و آخرین جملاتم این بود که هنوز زود است در مورد فصول نویسندگی محمدعلی حرف بزنیم، چون هنوز آخریاش را دارد کار میکند. آنجا معتقد بودم که سه فصل از نویسندگی دارد، اما خب همانجا ظاهراً تمام شد. حالا جایی است که کلمات او با آدمهایی که بدون اینکه هیچ ارتباطی با او داشته باشند، راه خودشان را ادامه خواهند داد و آدمهایی که هیچوقت ندیدندش و تعلق خاطری مثل ما بهش ندارند، آن محمدعلی تازه برایشان متولد شده، توی کتابهایش و آثارش که بعد از این خواهد آمد.
عذاب بیشتر برای ما، فقدانش برای امثال من باقی میماند و احساسم بیشتر این است که گویی مثل یک کشتی که لنگرش را از دست داده، آن آدم دیگر نیست که وقتی گم میشدم و وقتی احساس میکردم که نمیدانم باید با یک تصمیم یا یک شرایط چه کنم یا حتی وقتی که دلم گرفته بود و تاریک بودم، [به او] زنگ بزنم و با چند دقیقه صحبتکردن با او، حالم را خوب کند. اصلاً باورکردنی نیست چقدر زندگیها را محمدعلی با یک اشاره یا کلمه تحتتأثیر قرار داده، آنقدر من پیام گرفتم در همین یک هفتهٔ گذشته از کسانی که حتی تصور نمیکردم؛ در یک برخورد ساده تسلیت میگفتند و میگفتند که این حرف را به من زد و این اتفاق برای من افتاد. این بخشش را تکرار میکنم؛ آن محمدعلی است که ما فقدانش را داریم و همیشه خواهیم داشت، اما من دل خوش میکنم و دلگرمم به اینکه محمدعلیِ دوم، محمدعلی نویسنده زندگی واقعیاش را حالا شروع کرده و ادامه خواهد داد . مرسی از همه، درود بر شما.»
در ادامهٔ این مراسم فریده نقش، شاعر ساکن ونکوور، شعر «فراقی» سرودهٔ منوچهر آتشی را برای حاضران خواند.
پس از آن عبدالقادر بلوچ، نویسنده ساکن ونکوور، دربارهٔ استاد محمدعلی چنین سخن گفت:
«درود بر شما خانمها و آقایان
و با تسلیت به خانوادهٔ بزرگ زندهیاد محمد محمدعلی،
از مرگ، این «اتفاقافتادنیِ» مسلّمِ پرسؤال و تقریباً بیجواب که بگذریم و از تازگی داغ امروز فاصله بگیریم و از زاویهٔ نگاه نسلهای بعد که از پرانتز عجیب و استثنایی سیاسی امروز فاصله گرفته، به نویسندهای که به ناشناخته پیوسته در بستر تاریخ ادبیات نگاه کنیم، [میبینیم که] در آثارش قدی و وزنی بهمراتب بلندتر و بیشتر دارد از آنیکه امروز در ذهن ماست.
طبیعتاً شخصی به وزن ناچیز ادبیِ من هرچند که از صمیم قلب بخواهد، نمیتواند در صحبتکردن در مورد شخصی که نامش با کانون نویسندگان و فصلنامهٔ برج و شاملو و دولتآبادی و اخوان ثالث و هوشنگ گلشیری و محمد مختاری و منصور کوشان و سیما کوبان و رضا براهنی و محمد خلیلی و فرج سرکوهی گره خورده و در اتوبوس مرگ ارمنستان نشسته، چیزی وزین و دندانگیر ارائه کند.
در مورد جایگاه درست شخصی که در فاصلهٔ تقریبی پنجاه سال پنج مجموعهداستان، ده رمان و صدها فعالیت ادبی داشته، متخصصین و صاحبنظران هر بخش میتوانند حق مطلب را ادا کنند. که در میان دهها نوشتهای که بعد از هر مرگی اینچنینی نوشته میشود، تکوتوکی هم پیدا میشود. اما حجم عظیمی از آن میافتد به عهدهٔ نسلهای بعد.
همه میدانیم که نسل زندهیاد محمد محمدعلی و نسل بعد از او دچار حادثه و فاجعه شد. اینجا و آنجا کسانی برای غرقنشدن از روی اجبار استعدادشان را به دریا انداختند و سوادشان را به روزمرگی فروختند.
درست است که زمستان که طولانی بشود، درختان را باید با مردن مقایسه کرد نه با سربهفلککشیدن. اما با کمال تعجب در این طولانیترین زمستان تاریخ کشورمان سروهایی سرخرو و سرفرازمان کردند.
وقتی که شدت سانسور، استبداد و اختناق بهگونهای است که بیان یک روایت ساده به یقهگرفتنها و سرنوشتهای پیچیده منتهی میشود، چه کسی میتواند یقهٔ راویای را بگیرد که مرده است؟ اینگونه است که در داستانهای محمد محمدعلی راوی در عالم عین میمیرد و در عالم ذهن زنده میشود.
در دورانی که باد جهالت بیمحابا میوزد و سرمایِ سخت شقاوت دریده میگزد و زندان و شکنجه و شلاق و ربودن و تهدید و کارد و سربریدن دستمزد نویسنده میشود، قلمی که سمجتر بشود و از کار نوشتن باز نماند و نان را به نرخ روز نخرد، لاجرم قدر میبیند و بر دل مینشیند.
عصری است که سخنها را نمیشود بدون دادن تقاص سنگین بر زبان آورد. و عزیز رفتهٔ ما هم تقاص پافشاری بر نوشتن و نویسندهٔ متعهدبودن خود را با دودکردن بیمحابای سیگار در تلخی غربت داد.
هر کسی از ظن خود یار کسی میشود و از درون او نمیجوید اسرار او. من راوی تجربهٔ خویشم از خوششانسی همنشینی با زندهیاد محمد محمدعلی.
میخواستند او را با عدهای از نویسندگان و شعرای کشورمان به ته درهٔ حذف بفرستند، اما جنایت آنقدر هولناک بود که عزرائیل هم ترسید و کارش را نیمهکاره رها کرد.
او که در جوانی میدانست «درهٔ هند آباد گرگ داره»، نزدیک بود در میانسالی طعمهٔ گرگهای درهٔ جهالت بشود و نقش پررنگش در ادبیات داستانی به «نقش پنهانی» در ته درهٔ جانیان آسمانی تبدیل گردد. حالا این حکایت مثل «قصهٔ تهمینهٔ» او تا همهٔ دنیا رفته که او از دنیا رفته. و «از ما بهترانی» که گرگها را به دره آورده بودند، دیری است که تقدسشان حتی «در باورهای خیس یک مرده» هم زیر سؤال رفته است.
ما عادت داریم که بعد از مردن انسانها گوی سبقت تمجید از هم برباییم. اما «دریغ از روبرو» با ما بود. و ما هم هرکدام به فراخور حالمان با او بودیم، اما بدون هیچ ادعا حسی دارم که در تمام این سالها در همین شهر پرغوغا:
تنها بود.
خانم نسرین کیهانی گرامی!
همدم و مونس و همراز استاد ازدسترفتهٔ ما!
از پیش پاهایم تا پیش قدمهایتان زمین ادب را به احترام استاد ازدسترفتهٔ خویش میبوسم.
امید که جای عزیز رفته را اندوه پر نکند.
و یادش جاودانه بماند.»
سپس منصور فیروزبخش، هنرمند ساکن ونکوور، چند دقیقهای را بهیاد استاد محمدعلی به آوازخوانی پرداخت.
پس از آن تنفس کوتاهی اعلام شد و در ادامهٔ این مراسم، علی نگهبان، نویسنده و مترجم ساکن ونکوور، سخنانش دربارهٔ استاد محمدعلی را با شعری آغاز کرد و ادامه داد:
«اندوه اشک نیست
اندوه ناله نیست
اندوه آه نیست
اندوه شمعی میافروزد در پیشانیات
تاریک است هر جای دیگر
کجاست آن نگاه مهربان؟
اندوه میآید
چون شکنجهگری در لباس دوست
کنارت مینشیند
روحت را میخورد
تا از تو تنها تنی به جا مانَد بدون جان.
اندوه پا به پا میبردت به سمت هیچ
مچالهات میکند میان دشنه و دیوار
شرّه شرّه میچکی از چشم آسمان.
اندوه خیال دست توست که دستگیرهٔ در را میچرخاند
ولی تو وارد نمیشوی.
کجاست آن شور زندگی؟
اندوه خندههای توست
که در گوش ما میپیچد
و تو
نیستی.
* * *
سوگیاد استاد محمدعلی
با اندوه فراوان ناباورانه در سوگ محمد محمدعلی نشستهایم؛ او که دوستی فروتن، آموزگاری مهربان، پیونددهندهٔ جانهای پراکنده در تبعید، خوشبین به آینده، و گنجینهای از ادبیات و استورههای* کهن ایرانی بود.
بنا ندارم زندگینامه یا کارنامهٔ زندهیاد محمدعلی را شرح بدهم چرا که دوستان دیگر بهتر از من این کار را کردهاند. تنها اشارههایی میکنم به سمت و سوهای اصلی علاقهها و رویکردهای او، شاید شناخت بهتری از دوست و استادمان پیدا کنیم.
نخستین بار بهگمانم در سال ۲۰۰۴ بود که او را در ونکوور دیدم. در آن زمان نویسندهای شناختهشده بود با کارنامهای تحسینبرانگیز.
دوستی که سالها در کنارمان بود، با ما شادی کرد و در اندوهمان دلداریمان داد، با ما خندید و با ما گریست، در ساحل اقیانوس با ما از خاطراتش گفت و در میخانه با هم نوشیدیم، در کتابخانههای شهر و در گردهماییهای کوچک و بزرگمان از آزادی بیان گفت؛ در دفاع از قلمهای شکستهشده، از نویسندگان و شاعران در بند و در تبعید، در گرامیداشت یاران نویسندهای که با خون خود حرمت نوشتن را پاس داشتند، همیشه پیشگام بود و همواره هر کجا رفت نام و یادشان را فریاد زد.
هنگامیکه هموندان کانون نویسندگان، بکتاش آبتین و دیگران، در بند بودند و آبتین را در زنجیر به تخت بیمارستان بسته بودند، در پیکاری برای آزادی او در ونکوور به ما پیوست و با بالابردن عکس هموندان دربندش، آزادی آنها را فریاد زد.
در برگزاری نشست یادمان محمد مختاری و محمدجعفر پوینده، همهگونه همکاری کرد و پیرامون اندیشههای مختاری سخن گفت.
آنچه را که بهباور او جانمایهٔ اندیشهٔ سالهای پسین زندگی مختاری بود، خود در داستانهایش آورده است. به یاد میآورم این سخن محمدعلی را در یادمان مختاری، که میگفت: «حاصل روشناندیشی مختاری درک حضور دیگری بود در کنار خود. او با درک حضور دیگری به نقد اندیشه و فرهنگ و تاریخ و افسانه و استوره* از طریق تحلیل معرفتشناسی پرداخت.»
و ما معنی این سخن او را در داستانهایش میبینیم که در لابهلای روایتهای داستانی و کنش شخصیتهای رمانهایش اجرا کرده است.
برای نمونه، در رمان «نقش پنهان» شخصیت اصلی رمان که سالهای سال بهدنبال یافتن قاتل پدر و انتقامگیری است، در فرایند این جستجو تحول پیدا میکند و در آخر از انتقام منصرف میشود و به آنچه روی داده است از دید طرف مقابل نگاه میکند و نیمهٔ دوم رمان سراسر ستیز درونی آن فرد با خودش است که حضور دیگری را درک کند و خود را نقد کند و پدر خود را آنچنان که بوده بشناسد.
این را نیز محمدعلی از قول مختاری میگفت، «ارزش نظامهای اجتماعی فقط در نوع رویکرد آنان به انسان است. انسانی که با حقوق تعریفشدهٔ امروزی خود مقولهای برآمده از تمدن بشری است و نه توحش بشری. در نظام سنتی، عارضههای اجتماعی و تاریخی در جهت دفع و حذف انسان و ندادن حق رأی به او نمودار میشوند. چرا که ساخت استبدادی ذهن در آن نظام ارزشی بهطور نهادین و تاریخی به تجربههای آزادی اندیشه و بیان دست نیافته است.»
همین یک پاراگراف بهتنهایی به ما امکان میدهد که فلسفهٔ ادبی محمدعلی را روشن کنیم و بنمایهٔ داستانهایش را بشناسیم.
در کار ادبی و نیز در تعاملات اجتماعیاش هرگز ایدئولوژیک عمل نکرد. در نویسندگی ایرانی تا دههها نویسندههای ما بر پایهٔ وابستگیهای ایدئولوژیک و اعتقادیشان مینوشتند. داستانها با جهتگیریهای سیاسی و اجتماعی خاص موردنظر نویسنده پرداخته میشدند. محمدعلی از نویسندگانی است که در دام چنین جانبداریهای اعتقادی نیفتاد. در نگاه او انسان محترم است و جایگاه انسانی شخصیتهایش را همیشه در نظر دارد.
سویهٔ دیگری که در کار محمدعلی بسیار برجسته و شایان ستایش است، کار او بر روی استورههای* کهن ایرانی است. ابتکار عملی که او داشت در ادبیات ما کممانند است. او سرنمونها و آرکهتایپهای ایرانی را از زاویهای بازآفرینی کرد که پیش از او کسی ننوشته است. محمدعلی به صداهای خفهشده، به شخصیتهای سرکوبشده، به ویژه به زنان در استورههای* ایرانی و سامی-اسلامی صدا داد و به آنان نقش راوی در داستانهایش داد. داستانهای آفرینش را از نگاه زنان نوشت. در «مشی و مشیانه»، در«آدم و حوا»، «جمشید و جمک»، راویان همه زنان هستند.
محمدعلی از هنگام ورودش به این شهر تا آخرین دیداری که با او داشتم، همیشه ما را تشویق به همگرایی، پشتیبانی از یکدیگر و کارِ گروهی میکرد. او یکی از پایههای انجمن ادب و هنر ونکوور بود. گمان نمیکنم نشستی برگزار شده و محمدعلی غایب بوده باشد. زمانی که انجمن در پی نامهربانیهای چند تن از هموندان از ادامهٔ کار بازماند، به یاد دارم چگونه ناخرسند بود و افسوس میخورد. چندین بار دیگر نیز دوستان را تشویق به بازگشایی انجمن یا برپایی انجمنی جدید کرد.
تردید ندارم همهٔ دوستانی که با او کار کردهاند تأیید میکنند که همکاری با او چهقدر دلپذیر بود. او هرگز دیدگاههای دیگران را خوار نمیداشت و انتقادهایش را چه مهربانانه بیان میکرد. همیشه تلاش میکرد دیدگاههای متفاوت را در کار بگنجاند. دربرگیرندگی را همچون یک اصل پاس میداشت و مراقب بود که کسی در گروه منزوی نشود. نظرش را به کسی تحمیل نمیکرد.
نام و یاد او همواره در سپهر زبان و ادبیات فارسی زنده و گرامی باد.»
پس از آن صحبتهای دکتر محمود جوادیان کوتنایی، شاعر و محقق ساکن ایران، بهصورت ویدئویی بر روی پرده پخش شد. این سخنان در یادنامهٔ استاد محمدعلی در شمارهٔ گذشته منتشر شد (برای خواندن این مطلب اینجا کلیک کنید).
در ادامه، دکتر سعید ممتازی، بخشی از شعر «در آستانه» سرودهٔ احمد شاملو آغاز کرد و سپس با مرور قطعاتی از آخرین کتاب استاد محمدعلی با عنوان «خطابههای راهراه؛ داستانی ناتمام» به بررسی وجوه مختلف شخصیت ادبی و اجتماعی ایشان پرداخت:
«معنای زندگی جز برساختن خود و مرهمی بر زخم دیگران گذاشتن نیست. زندهیاد محمد محمدعلی در زندگی شخصی و ادبی خود بهگواه کسانی که او را شناخته بودند، نمادی از این هستی ارزشمند است. من که در طول هفت سال گذشته سعادت دیدار و گفتوگو با ایشان و همچنین حضور در جلسات بیوقفهٔ آموزشیاش را داشتهام، در اینجا میخواهم به ویژگیهای باارزش انسانی و شخصیتی او با یادآوری جملههایی از آخرین کتاب او «خطابههای راهراه: داستانی ناتمام» بپردازم.
١- شجاعت، صداقت و فروتنی: این ویژگی در جهانی که آکنده از خودسانسوری، ریاکاری و تملق است، برجستهتر مینماید. این ویژگی، یکی از خصوصیاتی است که موجب احساس رضایت و معنادارشدن زندگی برای هر شخصی است. از زبان راوی میشنویم «چرا باید احساس خوف کنم از کسانی که هیچچیز به من ندادهاند، جز کابوسهای شبانه».
فروتنی یکی از ویژگیهای بارز استاد محمدعلی بود، در کتاب آخرش گویی اوست که از زبان راوی در گریز از خودنمایی میگوید: «مهم است که کسی صد تا گوش شنوا پیدا کند و فقط از تواناییهای خودش حرف نزند.» این همان نکتهٔ بارزی است که در زندگی و در جلسات کارگاههای داستاننویسیِ او همیشه بارز بوده است و او همیشه به تحسین دیگران و سخننگفتن از خود عادت داشت. همیشه دوست داشت جلساتی که دیگر داستاننویسان را بهعنوان مهمان دعوت میکرد پراستقبال و پرشور باشد، اما هیچگاه اصراری به حضور دیگران در جلسات خودش نداشت و هیچ جلسهای چه حضوری و چه آنلاین را بدون احوالپرسی از تکتک شرکتکنندگان آغاز نمیکرد.
در جای دیگری از همین کتاب در تحسین صداقت و بیشائبهبودن خطاب به دیگری میگوید: «هر چه هستی خودت هستی، من همین را دوست دارم.» و این هم از دیگر ویژگیهای اخلاقی محمد محمدعلی بود، صمیمیت و روراستی که هیچگاه و از هیچ نظر، نیازی به تظاهر و نقاب بر چهرهزدن نداشت.
٢- امید و مثبتاندیشی: در طول سالهایی که افتخار آشنایی و گفتوگو با آقای محمدعلی را داشتم، او هیچگاه بیامید نبود و همیشه نگاه مثبت خود را به جمع ارزانی میکرد و بهرغم سختیهای زندگی، حتی یکبار گله و شکایتی از زندگی نکرد. همچنین طی نزدیک به سه دهه آموزش داستاننویسی در ایران و کانادا، همیشه در مواجهه با داستانهایی که شاگردانش مینوشتند و میخواندند، بدون استثنا نکته یا نکتههای مثبتی برای حمایت و تشویق مییافت و بیان میکرد.
اگرچه مرگ یکی از موضوعات آثار استاد محمدعلی بوده است، اما در عین حال او همیشه ستایشگر زندگی بوده و در جایی از کتاب آخرش مینویسد: «عمداً یا سهواً چنان خودش را به فراموشی یا کمحواسی میزد تا تو بتوانی مضمونهای مرگطلبی را فراموش کنی و از زندگی بنویسی.» در جایی از داستان میخوانیم: «یکباره دیدم بیحال و بیخیال تو خیابانها و کوچههای پرپیچوخم دنبال خانهای میگردم بهاسم مرگ یا گلبرگ.» یا جایی دیگر با تلنگری به ذهن خواننده میگوید: «راست گفتهاند یادآوری خاطرهها گاه مخاطرهای است اغواگر.» البته اینجا بههمراهی معنادار کلمات «مرگ و گلبرگ» و «خاطره و مخاطره» هم توجه میکنیم.
طرفه آنکه زندهیاد محمدعلی چنان در زندگی پربار خود غرق بود که تنها چند روز پیش از درگذشتش آخرین جلسهٔ کارگاه داستان نویسیاش را برای جمع همراهان و شاگردانش برگزار کرد. او در گفتار زیبایی مرگ را گذرگاهی طبیعی در زندگی دانست و میگفت مرگ چیز وحشتناکی نیست و هرکسی در خاطرهٔ دیگران و آثارش زنده میماند. و او خود نیز در آخرین درس صداقت به ما، با آرامش و رضایت مرگ را پذیرفت.
٣- انسانیت و نویسندگی: محمد محمدعلی پیام انسانی خود را چونان وظیفهای بر دوش، بهسادگی و درستی بیان میدارد: «آدم اگر آدم باشد، حتی اگر مثل درخت سر و تنهاش را بزنند، خاطرات تلخ و شیرین در ذهن اطرافیان به جای میگذارد. تولید فکر میکند و آن فکر زبانی گویا مییابد و در تعبیرهای کتبی و شفاهی به روش زندگی دیگران اثر میگذارد و در بازتولید مکرر رو به کمال میرود.»
او که علاوه بر داستاننویسی و حمایت از کانون نویسندگان ایران و آرمانهای آن، چند دهه آموزش داستاننویسی در ایران و کانادا را در کارنامهٔ درخشان خود را دارد، در کسوت آموزگار به داستاننویسان جوان چنین خطاب میکند: «در واگویهای درونی مثل معلمی خیرخواه به آنان میگویم که همراه فراگیری تکنیکها و تاکتیکهای داستاننویسی، دنبال یافتن استراتژی یا فلسفهٔ زندگی خود و آثارشان باشند. با تصاویری روشن و گویا از دردهای مشترک انسانی و وجدان بشری، و احقاق حقوق فردی حرف بزنند، به ادبیت ادبیات نزدیک شوند، و از کنار اندیشههای چارچوبپذیر حقنهشده از هر سو بهآرامی بگذرند.» و باز از زبان راوی مینویسد: «همینقدر که مرا داستاننویسی متعهد به آگاهیبخشی بشناسند، کافی بود. استفادهٔ ابزاری از ادبیات را خیانت میدانستم.»
و جایی دیگر کلام آخر را چنین تبیین میکند: «هنرمند در جامعه پرورش مییابد و محصول جامعه است. پس هرگونه گریز و پرهیزش از جامعه خیانت به حقیقت شمرده میشود.»
و در جایی دیگر در تعریف یکی از راویان گویی خود را به ما معرفی میکند: «این نویسنده مستقل طرفدار طبقات فرودست جامعه، فردی متعهد به آزادی بیان و اندیشه بیهیچ حصر و استثنا برای همگان بوده است.»
او بیهوده عبارت «داستانی ناتمام» را به عنوان کتاب آخرش اضافه نکرده است. گویی به من و ما یادآور میشود که نهتنها زندگی او بلکه اساساً زندگی هر انسانی، داستانی ناتمام است که با دیگران ادامه مییابد.»
او سخنان خود را با چند سطری از شعر باور سرودهٔ سیاوش کسرایی به پایان برد.
پس از آن مهرخ غفاری مهر، شاعر و مترجم ساکن ونکوور، دو شعر برای حاضران خواند. او شعر دوم را به خانم نسرین کیهانی، همسر استاد محمدعلی، و شقایق و مهرنوش محمدعلی، دختران او، تقدیم کرد.
«شاعر
من شاعرم
از هندسه تنها حجم سرشار تنهایی را میشناسم
من شاعرم
از جبرانبوهِ مجهولهای معلق در خط زمان را میشناسم
من شاعرم
حسابم همیشه تهی است و در ته آن تکهنانی برای خواهر دلتنگم
من شاعرم
از فیزیک هیچ نمیدانم جز امواج جاذبهای که روزی مرا به تو میرساند
من شاعرم
دلم تنگ است، دستهایم میسوزند، چشمانم تر است، بیگانهام با خویش
من شاعرم
یگانهام، خسته بر میخیزم، یک چند با هستی میآمیزم، میخندم بر خویش
من شاعرم
این را تو به من گفتی و از من تصویری ساختی که میخواستی
من شاعرم
تصویرم را در آینه نگاه میکنم، او را نمیشناسم، میگریزم از خویش
به خیابان میروم، خود را غرق میکنم در سیلاب هولناک زمان
شکل و خط و معادلات و فضا و زمان و سؤالها و جوابها را با خود
به درون اتاق فلزی کوچکم میبرم
و ققنوسوار در خود میسوزم
* * * * *
اندوهنبشت، برای محمد محمدعلی
از گرگ گفتی
از دره
از مرگ
از بخت خفته
از خسته، از تشنه، گرسنه، برهنه
در باد
در باران
در دشت
در بیابان
بوی نسرین
میکشاندت به دورها
به کوهها
سرودها
به آدم، به حوا
سرخی شقایق دشتها
میبُردت از رودها
به صحراها
و قصهها
و شورها
به «رعد و برق بیباران»
نوشِ مهرِ گیاهت
میخوانْد نام تو را به عشق
به دوست، به یار، به یاور
به «باور»، به «خیس»، به «مرده»
و نامت بر بلندای قامت این شهر
خواهد ماند تو ای باور دوستی، عشق، سرمستی
«نقشت پنهان» نیست
در قصهٔ «جمشید»
در «مشی و مشیانه»
تا کجا پرواز کردی؟
«آن سوی دیوار» کجا بود؟
به بوی کدام گل
پرواز کردی این بار؟»
سپس جمال صلواتی کردستانی، استاد آواز ساکن ونکوور، بیانیهٔ کانون نویسندگان ایران بهمناسبت درگذشت استاد محمدعلی را برای حاضران در این مراسم خواند. این بیانیهٔ در شمارهٔ گذشتهٔ رسانهٔ همیاری که یادنامهٔ استاد محمدعلی بود، به چاپ رسید (برای خواندن این بیانیه اینجا کلیک کنید).
در ادامه نغمه فراهانی، از اعضای کارگاه داستاننویسی ونکوور، شعر «از تو بعید نیست» سرودهٔ افشین یداللهی را برای حاضران خواند.
پس از آن این مراسم، فریبا فرجام، از اعضای کارگاه داستاننویسی ونکوور که سالها مدیریت آن را بر عهده داشته است، از برنامههای آیندهٔ این کارگاه گفت:
«من از طرف خودم و اعضای کارگاه داستاننویسی ونکوور خدمت خانوادهٔ عزیز و محترم آقای محمدعلی تسلیت عرض میکنم.
برای اطلاع دوستانی که شاید با این عنوان «کارگاه داستاننویسی ونکوور» آشنایی ندارند، توضیح میدهم که جلسات داستاننویسی در این کارگاه سهشنبهٔ هر هفته بهمدت ۱۴ سال در این شهر توسط آقای محمدعلی برگزار شد و برای کسانی که پیگیر خبرهای ادبی و ادبیات داستانی هستند، حتماً روشن است که برگزاری این کلاسها بهطور مداوم و بیوقفه برای ۱۴ سال در خارج از ایران، اتفاق بسیار نادری است و این را فقط مرهون همت و تلاش آقای محمدعلی بودیم. این کلاسها حتی در زمان کووید متوقف نشد و بهصورت آنلاین برگزار میشد و این خودش زمینهای را فراهم آورد که ما بتوانیم با نویسندههای سرشناسی در اقصی نقاط دنیا مرتبط بشویم و آنها را هم به جلسات کارگاه دعوت کنیم و مراوداتِ بهروز و پرباری را داشته باشیم. آقای محمدعلی بسیار حرفهای و با جدیت جلسات را برگزار میکردند و مصّر بودند که اعضای کارگاه باید در خواندن و نوشتن فعال باشند و بچهها را به چاپ داستانهایشان و انتشار کتاب تشویق میکردند که بسیاری از دوستان ما هم کتابهایشان چاپ شد و جلسات رونمایی هم برایشان برگزار شد.
پرکشیدن آقای محمدعلی از کنار ما حقیقتاً ضربهٔ بسیار هولناکی برای تکتک ما اعضای کارگاه بود. ما تا خبر فوت ایشان فقط دو جلسه از کلاسهایمان تعطیل شد و در این دو هفته هم بیصبرانه منتظر برگشتشان از بیمارستان و ازسرگرفتن کلاسها بودیم، ولی افسوس که دست روزگار این فرصت را از ما گرفت. ما در این جلسات نهتنها داستان میخواندیم و مینوشتیم و با تکنیکهای داستاننویسی آشنا میشدیم، بلکه با مرام و منشی که ایشان کارگاه را اداره میکردند ما در حضورشان درس زندگی، همزیستی و انساندوستی هم میآموختیم. درسِ کنار هم و برای هم بودن و گواه آن این است که بعد از این اتفاق ما بچههای کارگاه کنار هم ماندیم و این غم بزرگ را با هم شریک شدیم و به هم کمک کردیم. آنهایی که قویتر و یا خوددارتر بودند برای بقیه تکیهگاهی شدند که بتوانیم فقدان حضور استادمان را تاب بیاوریم و من امروز به خودم اجازه میدهم که خودمان را نه اعضای کارگاه داستاننویسی، بلکه خانوادهٔ کارگاه داستاننویسی بنامم. و مهمتر از آن اینکه ما خانوادهٔ کارگاه با مشورت و تأیید خانوادهٔ آقای محمدعلی در یک تصمیم جمعی انتخاب کردیم که جلسات کارگاه را با نام و یاد استادمان ادامه بدهیم و راهی را که ایشان با تلاش و سختی شروع کرده بودند، با همان هدفهای والایی که داشتند، ادامه بدهیم. البته ما هیچ جایگزینی برای ایشان نداریم و نخواهیم داشت، ولی از آنجاییکه آقای محمدعلی همیشه نگاهشان به زندگی مثبت و پرامید بود، ما هم دنبالهرو همین دیدگاه ایشان خواهیم بود. ما جلسات را از سهشنبهٔ هفتهٔ آینده، ۱۰ اکتبر، از سر خواهیم گرفت و با همراهی و همیاری همدیگر و البته پشتیبانی دوستان نویسنده و اساتیدی که اعلام آمادگی کردهاند، راهی را برای ادارهٔ کارگاه با کیفیت و جدیتی که استادمان میپسندیدند پیدا خواهیم کرد. ما کتابهای جدیدی را منتشر و به استادمان تقدیم خواهیم کرد. ما صفحهٔ فیسبوک کارگاه را فعال نگه میداریم و اخبار کارگاه را اطلاعرسانی میکنیم و با هر آنچه که در توان و اختیارمان است، نام و یاد استادمان را زنده و سربلند نگاه میداریم تا الگویی باشد این انسان بزرگی که بعد از رفتنش در قلب و ذهن بازماندگان همچنان به زندگی ادامه میدهند.»
این مراسم با پخش ویدیو کلیپ جدیدی از جمال صلواتی کردستانی که در آن ایشان ترانهٔ «مرغ سحر» را به سه زبان فارسی، آذری و کُردی خوانده است، پخش شد.
*متن سخنرانی علی نگهبان از روی دستنوشتهٔ ایشان درج شده است و برای حفظ امانت، نگارش نویسنده حفظ شده است. شایان ذکر است که واژهٔ «اسطوره» در واژهنامههای متداول (لغتنامهٔ دهخدا، فرهنگ فارسی معین، فرهنگ فارسی عمید و… ) بههمین شکل یعنی با «ط» نوشته شده است و «استوره» نام روستایی است از توابع بخش کوهسار در شهرستان سلماس در استان آذربایجان غربی ایران.