این مطلب در شمارهٔ ۱۹۵ رسانهٔ همیاری، یادنامهٔ استاد محمد محمدعلی، منتشر شده است. برای خواندن سایر مطالب این یادنامه اینجا کلیک کنید.
مسعود سخاییپور، LJI Reporter – وست ونکوور
ظهر روز دوشنبه، ۲۵ سپتامبر ۲۰۲۳، صدها تن از شاگردان، دوستان و دوستداران استاد محمد محمدعلی، برای همدلی با خانوادهٔ ایشان و واپسین وداع با استادشان زیر بارش سیلآسای باران در آرامگاه کپیلانو ویو در بخش وست ونکوور گرد هم آمدند.
صدای زندهیاد استاد محمدعلی در حال دکلمهٔ متن، با صدای باران و صدای مویههای بیقرار خانواده و دوستداران استاد در هم آمیخته بود.
همه در افسوس و اندوه ازدستدادن استادی فرزانه، مهربان، شکیبا و دوستداشتنی زیر باران میگریستند.
صدای استاد محمدعلی پخش میشد که میگفت:
برای آن دوستدار تنهایی و کلمه. در پاسخ به یک پرسش قدیمی و کلیشه، عرض میکنم که برای من در آغاز، کلمه نبود، تنهایی بود. من بودم و تنهایی و تنهایی و آن افق بیانتهای تنهایی. او بود و تنهایی و آن وسعت بیانتهای تنهایی. کلمه، باعث فراموشی تنهایی من و تو نشد. تنهایی در درون من و تو بالید، کلمات را در خود هضم کرد، گاهی هم مغلوب آن شد. کلمات درد ما را تسکین دادند. هنگام تبادل کلمات، تنهایی وسعت یافت و رنگارنگ شد، اما کماکان تنهایی ماند و ماند و ماندگار شد، و شد جزو سرنوشت آدم. بعضیها به تنهایی عادت کردهاند، بعضیها به کلمات، بعضیها هم معتادِ هر دو شدهاند، بعضیها جان به سلامت در بردند. کلاس پنجم ابتدایی، معلم خط، نقاشی و ادبیات فارسی با دیدن اولین نوشتهٔ خشدار و مخدوش من گفت: «خدا عاقبتت را به خیر کند.» موهای سفیدی داشت و سبیلهایی زرد، مردی تنها و پُر از درد، با آن عینک دستهقهوهایِسوخته، مثل حالای خودم بود. بهظاهر من عاقبتبهخیر شدم و او بهظاهر در تنهایی مُرد. میگفت تنهایی در بیکسی نیست، در بیهمزبانی و بیهمدلیست. یادش گرامی. اسمش شهرآشوب بود که نه، محمود ثنایی بود، ترانهسرای رادیو ایران بود در عصر نخستوزیری علی امینی. کلماتِ کمی گفت و تنهاییِ پرشماری را هضم کرد. گاهی که در آئینه خیره میشوم، آرام میآید کنارم، گاه لبورچیده و گاه همراه لبخند. آرزو میکنم او را جای خودم میدیدم. آخرین بار که آرام آمد و آرام رفت، گفت: «هیچکس جای هیچکس نیست، آدمها جزایری تنها هستند با خطوط اتصال کم و زیاد. من با تو متصل شدهام به شبکهٔ دوست، سلام مرا به دوستانت برسان.»
و ادامهٔ صدای گرم او در جایی دیگر شنیده میشد که از مرگ میگفت:
مرگ برای من، نمیخواهم بگویم زندگی دوباره است، ولی نیستی کامل هم نیست. یکجوری، چیز مبهمیست که گاهی واقعاً آدم را در یک شرایطی قرار میدهد که میبیند در آرزوش است. رفتن به یک دنیا که ذهنیت من آن را میپذیرد که قبول کنم که یک جابهجایی صورت میگیرد. مثلِ چهجوری بگویم، مثلِ پریدنِ از یک دیوار مرزی به آنطرف که خودش گاهی یک موفقیت حساب میآید. پریدن از مرز، پریدن از یک مرزی و ورود به یک مرز دیگرست. خیلیها این شکل را تجربه ندارند و من دیدهام که مثلاً آثاری که از آن کسیکه مرده، باقی مانده و او دارد در ذهن من کماکان زندگی میکند، ولی صرفاً مرگ، این مرگ جسمانی نیست، مرگِ در واقع روحانی هم هست. یک کسی یک کسی را قبول ندارد و در واقع باهاش مخالفت میکند، نوعی مرگ هستیِ آن آدم است در آن لحظه. اینجوری میبینم، خیلی آسان است، خیلی مأنوس است با من، و من بهعنوان یک فاجعه نگاهش نمیکنم، یک چیزیست که جزئی از زندگی است و این را میدانم که مثلاً آثار آن آدمی که با مرگ مواجه شده، هرگز از بین نمیرود، یعنی آن مرگ به آن مفهومی که کاملاً جسمانی باشد ممکن است اتفاق بیفتد، ولی از نظر من مرگ روحانی اتفاق نمیافتد. روح هست، نمیخواهم بگویم به روح اعتقاد دارم، ولی آثاری که یک شخصی که میمیرد وقتی که من باهاش مواجه میشوم، توی آن لحظات آن آدم دوباره زنده است. نوعی همزیستی مسالمتآمیز دارم من با مرگ، یعنی هیچچیز بدی نمیبینمش، چیز وحشتناکی هم نمیبینم من.
حین پخش صدای استاد محمدعلی تابوت حاوی پیکر وی را اعضای خانواده، دوستان و شاگردانش در فضایی غمگین و حزنآلود به محل دفن آوردند. حاضران در مراسم تابوت استاد را گلباران و برای آخرینبار با او وداع کردند.
پس از آن شقایق محمدعلی، دختر بزرگ استاد محمد محمدعلی، خطاب به حضار چنین گفت:
«و گفت
بر همه چیزی کتابت بود
مگر بر آب
و اگر بر دریا گذر کنی
از خون خویش کتابت کن
تا آن کس، پس از تو درآید بداند
که عاشقان و سوختگان و مستان گذشتهاند
تذکرةالاولیاء – عطار
این چند خط، آخرین نوشتهٔ پدرم، محمد محمدعلی، روی میز کارش بود. تکهای که قرار است در کتابی بیاید پیرامون خاطرات سالهای فعالیتش در کانون نویسندگان ایران. دلمشغولیاش در روزهای آخر، چاپ همین کتاب بود و شاید ترس از فراموششدن آنچه بر «عاشقان و سوختگان و مستان» گذشته است… پدر من متعلق به نسلی از روشنفکران ایران است که همهٔ عمر هنریشان با مبارزه با سانسور گره خورده، عزیزان از دست دادهاند و خون دل خوردهاند. امسال، ۲۷ سال است که از حادثهٔ اتوبوس ارمنستان گذشته و پدر من حالا دور از وطن، در قطعهٔ ۲۷ در گورستانی در وست ونکوور به خاک سپرده خواهد شد. در این ۲۷ سال، از روزی که زنده از گردنهٔ حیران به خانه برگشت، آثاری خلق کرد ماندگار در ادبیات داستانی و پژوهشی ایران. نوشتن، تلاش و تعهد او بود برای فراموشنکردن و پاسداشتن زندگی.
همین تعهد به زندگی و ادبیات، او را در مهاجرت هم غریب و بیوطن نکرد. ایران کوچکی ساخت پیرامونش بههمت شاگردان و دوستانی چون خودش عاشق ادبیات. انسانها را والا، خلاق و پیچیده میدید و هر دوستی برایش گنجینهای بود. نبود او، این جمع مهربان را شریک غم هم کرده که رفیق، آموزگار و پدری از دست دادهایم.
شور زندگی، شوخطبعی، خاطرات، آرزوها و کابوسهایت را از این پس در آثارت میجویم.»
پس از پایان مراسم، تعدادی از حاضران به کتابخانهٔ وست ونکوور رفتند و خاطراتشان با استاد را با دیگران به اشتراک گذاشتند، از او گفتند و یادش را گرامی داشتند.