نماد سایت رسانهٔ همیاری

ایران پس از مهسا – روایت‌هایی از ایران: اینجا همیشه آبان است! زمان می‌گذرد ولی برای ما همیشه آبان است!

ایران پس از مهسا - روایت‌هایی از ایران: اینجا همیشه آبان است! زمان می‌گذرد ولی برای ما همیشه آبان است!

ایران پس از مهسا - روایت‌هایی از ایران: اینجا همیشه آبان است! زمان می‌گذرد ولی برای ما همیشه آبان است!

بر اساس روایتی از ایران، پیاده‌سازی: ترانه وحدانی – ونکوور

دنیا هنوز تمام نشده بود. جنگی بود تمام‌عیار! صدای تیر و گاز اشک‌آور و گاز فلفل و بمب صوتی، کر و کور و گیجم کرده بود، اما دنیا هنوز تمام نشده بود. ما دست در‌ دست هم بودیم و دنیا با وجود جنگ تمام‌عیارش هنوز تمام نشده بود. جنگی تمام‌عیار بود، اما ما هیچ سنگر و خاکریزی برای پناه خود نداشتیم، هرچند دستانمان در دست هم بود؛ تنها پناهمان. در آن جنگ یک‌طرفه در کسری از ثانیه بی‌پناه شدم! دستانمان را از هم جدا کردند و جهان تمام شد، اما نه به‌خاطر جنگ. فقط به‌خاطر اینکه دستم از دست یارم جدا شد. 

همه‌‌چیز اسلوموشن شد و کُند. وقتی مرا می‌زدند و لُخت روی زمین می‌کشیدند، هیچ ترسی در وجودم حس نمی‌کردم و نه حتی هیچ دردی. اما حالا که به آن روز فکر می‌کنم، می‌توانم وحشتناک‌ترین روز عمرم را به یاد بیاورم.

من با کمک مردم نجات پیدا کردم و زمین دوباره به زیر پاهایم برگشت. به پناهم فکر می‌کردم، به اینکه با همهٔ بی‌قدرتی‌ام همهٔ توانم را در پاهایم جمع کنم و بدوم تا به دستانش برسم، اما درست در همین لحظه همه‌چیز فست‌موشن شد! یارم را به‌سرعت برق و باد از جلوی چشمانم بردند و «من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم می‌رود.» 

انگار کنترل دست کسی بود که می‌دانست کدام لحظه‌ها کِش بیاید و کدام لحظه‌ها سریع و در کسری از ثانیه اتفاق بیفتد تا شکنجهٔ بیشتری بشوی… 

وقتی یارم را می‌بردند، عمیق‌ترین جیغ‌ها و بلندترین فریادها را از اعماق وجودم می‌کشیدم، اما هیچ‌کس مرا نمی‌دید، هیچ‌کس صدای مرا نمی‌شنید. دنیا هم کر و کور شده بود گویا! 

خانواده‌ای که مرا نجات داده بودند، سوار ماشینم کردند. روی صندلی پر از خرده‌شیشه بود و آن‌ها مرا عقب ماشین سوار کردند و به‌سرعت از آن مکان بیرون آمدند. مردم را می‌دیدم که به‌همان سمت می‌روند. بدن و دستانم را از شیشهٔ خردشدهٔ ماشین بیرون می‌کشیدم و به مردم التماس می‌کردم کمک کنید! هوار می‌کشیدم که کلی آدم را آنجا گرفته‌اند!

چهار روز نمی‌دانستم همسرم کجاست. ضجه می‌زدم، مثال دیوانه‌ها شده بودم. نمی‌دانستم کجای شهر را باید بگردم.

کدام خیابان را؟ کدام بیمارستان را؟ کدام نهاد یا ارگان را؟ من در بلاتکلیفی محض بودم.

روز چهارم همسرم زنگ زد. من گریه می‌کردم و همسرم با بغض فقط اسمم را می‌گفت. فهمیدم اصلاً نفهمیده چه بر سر من آمده و فکر می‌کرده من را هم گرفته‌اند، اما با شنیدن صدایم خیالش راحت شده بود.

پای تلفن گفتم: «سه چهار روز به من وقت بده، من میارمت بیرون!» پس شروع کردم به دویدن… 

من بیرون بین آدم‌های ترسناک اسیر شده بودم، من در حبسِ دنیا مانده بودم.

ما هر دو هفته یک‌بار ملاقات داشتیم. سالن انتظار پر بود از خانواده‌های معترضان. بار اول تمام وجودم پر از استرس بود و بی‌قراری می‌کردم. کم‌کم با خانواده‌های دیگر معترضان ارتباط برقرار کردم و با هم صحبت می‌کردیم.

همه‌چیز زندان آزاردهنده بود. از مُهرهایی که به کف دست‌ها می‌زدند، متنفر بودم. از آن تونل و پلی که باید می‌گذشتیم تا به کابین ملاقات برسیم، متنفر بودم. از آن تفتیش‌های بدنی، متنفر بودم. از خود کابین ملاقات و آن تلفن‌های پر از صدای خش‌وخش که نمی‌گذاشت درست چیزی شنیده بشود، متنفر بودم. از شیشه‌های کابین که دوری را ضخیم‌تر می‌کرد و مانع می‌شد تا همدیگر را در آغوش بگیریم، متنفر بودم. از اینکه در ملاقات‌هایمان پای آن تلفن‌های لعنتی نمی‌توانستیم راحت در مورد آنچه به سر هر کداممان آمده صحبت کنیم، عصبانی بودم. از اینکه قبل از خداحافظی تلفن‌ها قطع می‌شد، عصبانی بودم. اینکه آن‌همه انسان آنجا بودند فقط برای خواستن حقشان و آنجا اسمشان را گذاشته بودند «اغتشاشگران»، مثل تیری در قلب بود.

ما آنجا دوستانی پیدا کردیم که تعدادی‌شان هنوز دربندند و دو نفرشان دیگر در بین ما نیستند.

من نتوانستم سه چهار روزه همسرم را بیرون بیاورم. او بعد از ۹۷ روز آزاد شد. بلاتکلیفی، شمردن روزها، نگذشتن لحظه‌ها، نبودِ دوستان، دشوارترین شکنجه‌ها بود.

در تمام ۹۷ روز تنهایی، یک صدا مدام توی سرم می‌پیچید: «به دست‌های پینه‌بسته‌ات نه!… حکم من اومده، به مامان چیزی نگو.»

به مامان چیزی نگو

به مامان چیزی… 

به مامان… 

مامان ساکت بود و داخل سالن انتظار ملاقات هیچ نمی‌گفت. ساکت و مبهوت و خیره به زمین بود، فقط جواب سلام می‌داد. پدر اما پر از امید گوشی موبایلش را در می‌آورد و عکس‌های پسرش را نشان می‌داد و می‌گفت: «ببینید چقدر خوشگله! ببینید چقدر آرامه!» من اما به عکس‌ها توجهی نمی‌کردم. لازم نبود با دیدن عکس‌ها به من ثابت شود که بچه‌اش بی‌گناه است! من فقط به دست‌های پینه‌بسته‌اش خیره می‌شدم و دوباره مدام این صدا در سرم می‌پیچید: به دست‌های پینه‌بسته‌ات نه!

همه به هم امید می‌دادیم که روز آزادی همگی‌شان را با هم جشن خواهیم گرفت. اما روزی از روزهای دی ماه… خبر هولناک بود و سهمگین. در یادداشت‌های روزانه‌ام نوشتم «امروز همهٔ ما مُردیم.»

حتم دارم آن روز مادر از خشم فروخورده ساکت بود و پدر با دستان پینه‌بسته‌اش بذر آزادی در این کهن‌دیار می‌کاشت. دیگر هرگز ندیدمشان چون من ترسیدم، بله، ترسیدم به‌خاطر بلاتکلیفی پروندهٔ یارم که نگهش داشته بودند تا ببینند با شبکه‌های معاند در ارتباط است یا نه! یا با چه کسانی در ارتباطیم! بله، من ترسیدم و الان از آن‌همه ترسیدن فقط یک چیز برای من مانده؛ «حسرت»… 

روز ۸۱ام یکی از دوستانم سفر کاری یک‌روزه‌ای به اصفهان داشت. مرا هم با خود برد تا روحیه‌ام عوض بشود. رفتم کلیسای وانک، کلیسا پر از اشیاء و وسایل قدیمی بود از بقایای به‌جامانده از آن زمان و کلیسا و کشیش‌ها و آدم‌هایی که در آن دوران زندگی می‌کردند. یک صندوقچه توجه مرا به خودش جلب کرد. صندوقچهٔ کوچک پر از بقایای استخوان‌های انسان‌ها!

آن استخوان‌ها متعلق به ارمنی‌هایی بود که در جنگ جهانی اول به‌دست عثمانی‌ها نسل‌کشی شده بودند! صندوقچه‌ای کوچک، پر از باقیماندهٔ استخوان انسان!… 

وحشتناک بود، بغض گلویم را فشرد. کلیسای دیگری نزدیک کلیسای وانک بود؛ کوچک‌تر و پر از صندلی. وارد که شدم، به‌رسم فیلم‌هایی که دیده بودم، گفتم روی یکی از صندلی‌ها می‌نشینم و برای یارم و برای خودم دعا می‌کنم. روی صندلی که نشستم، دست‌هایم را که به‌هم گره زدم، نتوانستم دعا کنم، تصویر صندوقچهٔ کوچکِ پر از استخوان انسان، تنها تصویری بود که ذهنم را به خود مشغول کرده بود. تصویر انسان‌های زنده‌ای که به‌جرم ارمنی‌بودن نسل‌کشی و تبدیل به استخوان شدند. ابهت هر کلیسا و محراب و مسجد و منبری را از بین برد و دیدم به هیچ درگاه و محراب و منبری نمی‌توانم دعا کنم وقتی انسان‌ها در دوران‌ مختلف به جرم کیش و آیینشان نسل‌کشی و تبدیل به استخوان یا خاکستر شدند… حال می‌خواهد بقایای استخوان‌های یک ارمنی باشد یا خاکستر به‌جا مانده از یک یهودی.

من نمی‌توانم برای انسان‌های آزاده به درگاه و محراب هیچ دین و مذهبی دست به دعا بردارم.

نه من دست به دامان هیچ‌کدامشان نشدم و آرام و دلتنگ بیرون آمدم.

همسرم بعد از ۹۷ روز برگشت با دستی شکسته که درست جوش نخورده بود و بدنی پُر از سرخی شلاق زمستان… 

اینجا همیشه آبان است! زمان می‌گذرد و برای ما همیشه آبان است!

خروج از نسخه موبایل