مهدی حبیبالله – ونکوور
۱
از قلب مادر
میرباید عشق را
میآویزد
بر تاریکی و نموریِ دار
سنگین و سرد
آنی؛
میفشارد بر تارها
گلو را تنگ
کلام؛ در خشکنای گلو یخ میبندد
آواز و سرودی
نه؛
بند است نفس
خورشید، تاریک
زمان، متوقف
لرزش سرمایی
فرو میریزد
سرریز از بدن
شُره میکند…
شرابههای جان
سطح خیابان مرگ میسپارد به راه
همهٔ شهر را
میماند لکهای سیاه بر انتهای شب
هرگز،
اما،
سکوت!
نیست انتهایش
همانگونه که شب نیست پایانش
گشوده رازی دیگر
رمز دیگری میشود آشکار
میشکُفد شفق
۲
بتازید؛
با قلبهای سنگیتان
در انتهای کوچهٔ بنبست
پرهای سرخ کبوتران
در پنجههایتان جا مانده
از دهانتان بوی خون
چکه میکند
از چشمانتان نکبت
و البته ترس
ولیک؛
شعله میبارد
وقت پایان شماست.