داستان زندگی متقاضیان و آنهایی که به اینجانب برای مشاوره مراجعه میکنند، بعضاً آنقدر تکاندهنده و آزاردهنده است که تا مدتها فکر نگارنده را به خود مشغول میکند. داستان زندگی افرادی که تماماً واقعی و عبرتآموز است. داستان زیر، یکی از آنهاست و برای حفظ حریم خصوصی ایشان، اسامی و زمان و محلها تغییر داده شده است.
مریم بههمراه مادر و پدر و همچنین دو برادر و یک خواهر کوچکتر از خودش در زمان جنگ افغانستان و روسیه از خاک افغانستان خارج شدند و بهاجبار در ایران سکنی گزیدند. پدر آنها چندی پس از اقامت آنها در ایران، برای دفاع از سرزمینشان، به افغانستان بازگشت. از آن زمان، بیش از ۲۰ سال گذشته است و هنوز هیچ نشانی از پدر در دسترس نیست. وقتی پنج سال از بیخبری از پدر گذشت، بر اساس سنّت، مادر باید با یکی از برادران پدر ازدواج میکرد. برادری که برای این ازدواج انتخاب شده بود، خودش همسر و سه فرزند دختر داشت و همسر برادر از این ازدواج ناخرسند بود. مادرِ بیهمسر که خود چهار فرزند داشت، از طرفی خوشحال بود که کسی سرپرستی فرزندانش را بهعهده میگرفت و از طرفی نگرانِ ناخرسندی همسر برادر برای آزار و اذیتهای احتمالی به فرزندانش بود.
نهایتاً پس از کشمکشهای فراوان و مذاکرات بسیارِ ریشسفیدان، همسر برادر موافقت کرد که همسرش بهشرطی سرپرستی چهار فرزند برادر مفقود خود را بهعهده بگیرد که مادر آنها از شهر محل اقامت آنها که شیراز بود به دورترین شهر ممکن کوچ کند و هیچ زمانی چشمدرچشم همسرش قرار نگیرد. او نگرانِ دراختیارگرفتن مادر بچهها بهعنوان همسر دوم بود.
مادر چهار فرزند که اولویت اول زندگیاش فرزندانش بود، موافقت کرد، اما ریش سفیدان همچنان بر روی رسم و رسوم خود پافشاری میکردند و نهایتاً پس از بحثوجدلهای بسیار، با آن شرط موافقت انجام شد و مادر پس از سپردن چهار فرزندش، شیراز را به نقطهای نامعلوم ترک کرد.
از فردای روزی که مادر بدون اعلام از نشان محل زندگی آیندهٔ خود، فرزندانش را ترک کرد، آزار و اذیت زنعموی بچهها شروع شد. بچهها کوچک بودند و فقط میفهمیدند که برای حفظ سرپرستی خود، باید آزار و اذیتها را تحمل کنند.
پنج سال از آزار و اذیتهای مداوم زنعمو گذشته بود و مریم در شرف چهاردهسالگی قرار گرفته بود و وقتی به دو برادر و یک خواهر کوچک خود که در آن خانه تحتستم زنعمو قرار داشتند، نگاه میکرد، در دلش آشوبی میشد. پنج سال بود که از مادر هم بیخبر بود، مادری مستأصل که بهدلیل نگرانی از بیآشیانهشدن فرزندانش، هیچ ارتباطی با آنها برقرار نکرده بود و نهتنها به محل اقامت او دسترسی وجود نداشت، بلکه در زندهبودن او هم شک و تردید وجود داشت.
یکروز که مریم احساس کرد او و خواهر و برادرهایش دیگر تحمل آنهمه آزار و شکنجه را ندارند، دست آنها را گرفت و از آن خانه فرار کرد.
پدر مریم در زمانی که در افغانستان بودند، از شرایط کاری و مالی مناسبی برخوردار بود و با آغاز جنگ و زمانی که مجبور به فرار از افغانستان شده بودند، مقداری پول تهیه کرده و بههمراه خود از خاک افغانستان خارج شده بودند. مادر هم که تحت فشار جاریاش مجبور شده بود فرزندان خود را رها کند، تمام آن پول همراه خود را به مریم سپرده و از او خواسته بود آن را در محلی مخفی کند تا اگر زمانی نیاز پیدا کردند، از آن استفاده کنند.
مریم که بههمراه خواهر و برادرهایش از خانهٔ عمو فرار کرد، پولها را هم برداشته و با هماهنگی از طریق یکی از دوستان خود با یک قاچاقچی آشنا شده بود که قرار بود با گرفتن بخشی از پول، آنها را از طریق ترکیه به یکی از کشورهای اروپایی برساند و پس از رسیدن به مقصد، بقیهٔ پول را پرداخت بگیرد. زمانی که مریمِ چهاردهساله بههمراه برادران و خواهرهای کوچکترش به خاک ترکیه رسیدند، قاچاقچیان که متوجه همراهداشتن مقدار زیادی پول توسط آنها و همچنین تنهابودنشان شدند، پس از ضرب و شتم آنها و بهخصوص برادرهای مریم، همهٔ پول آنها را دزدیدند و آنها را در خاک ترکیه رها کردند و رفتند…
مریم دیگر راهی به ذهنش نمیرسید بهجز آنکه خود را به کمیساریای عالی پناهندگان مستقر در سازمان ملل معرفی کند و شرح حال خود و برادرها و خواهرش را بگوید. او پس از دو نوبت مصاحبه، قبولی لازم را از این سازمان گرفت و به بخش کشوری معرفی شدند. پس از چند ماه درخواستشان از سوی دولت کانادا مورد پذیرش قرار گرفت و حدود یکسال و اندی پس از ورود به خاک ترکیه، با گرفتن مجوز سفر از دولت کانادا خاک این کشور را به مقصد کانادا ترک کردند.
مریم که حال در شرف شانزدهسالگی قرار داشت، در طول این سفر چندینساعته، خاطرات خود را مرور میکرد. از زمانی که کوچک بود و پدرش مفقود شده بود و مادری که حدود ده سال بود از او هیچ نشانی نداشت، عمویی که احتمالاً تا آن زمان به جاهای زیادی مراجعه کرده بود تا نشانی از آنها بیابد و خودش که در این سن کم، چه مشقاتی تحمل کرده بود تا بتواند برادرها و خواهرش را به سامان برساند.
از زمانی که مریم در کانادا اقامت کرده بود، تمام فکر و ذکرش این بود تا مادر را پیدا کند و به او اطلاع دهد که فرزندانش در سلامتاند. کاری که حالا ده سال میشود مریم به آن مشغول است. از تمامی دوستان و آشنایان و فامیلهایی که رابطهٔ خوبی با آنها داشت، چه آنهایی که در افغانستان بودند و چه آنهایی که در ایران بودند استفاده و خواهش کرد که به او یاری برسانند.
سرانجام یکسال پیش نشانی از مادر پیدا کرده بود. مادر در یکی از شهرهای استان هرمزگان و در یک خیاطی مشغول بود، مادری که نمیدانست گذرنامه یا هیچ مدرک هویتیای از خود در دسترس دارد یا نه.
حالا، مریم در تکاپو است تا مادرش را هم بهشیوهای به کشور کانادا بیاورد و این خانواده پس از حدود دو دهه، باز در کنار هم جمع شوند.
پایان