داستانهایی بر مبنای واقعیت از انسانهایی که تنها به رفتن فکر میکنند
آرام روانشاد – ایران
آزادی چیست؟ آیا تعریف درست و دقیق و جهانشمولی برای آزادی وجود دارد؟ در بیشتر جاها تعریفی که از آزادی میشود، این است: «اگر انسان بتواند همهٔ تصمیمهایی را که میگیرد، عملی کند و کسی یا سازمانی اندیشه و گفتار و کردار او را محدود نکند و در قید و بند درنیاورد، دارای آزادی مطلق، یعنی آزادی بیحدومرز است.»
اما آیا این ممکن است؟ بهنظرم دستیابی به این نوع از آزادی هرگز ممکن نیست. چون انسانها بهطور اجتماعی زندگی میکنند، هرگز نمیتوانند آزادی مطلق داشته باشند؛ شاید چون آزادی بیحدومرز یک فرد به پایمالشدن آزادی افراد دیگر اجتماع میانجامد. اما آزادیهایی هم هست که بدیهیترین حقوق یک انسان است و اگر از آن محروم شویم، زندگی رنگ ملال به خود خواهد گرفت. چندی پیش یکی از همدانشگاهیها که میدانست سالهاست دربارهٔ آدمهایی که مهاجرت میکنند مینویسم، برای نوشتن مقالهای دربارهٔ مهاجرت با من مصاحبه کرد. وقتی به او گفتم اسم مطلبم «در جستوجوی بهشت» است، خندید و گفت چه استعارهٔ جالبی. گفتم دقیقاً همین است. در این سالها بیشتر مسافرانی که سوار کردهام و قصد مهاجرت دارند، تصوری که دارند دقیقاً رهایی از جهنم و رسیدن به بهشت است. شاید دو سه درصد کسانی بودهاند که بنابراجبار ناگزیر بودهاند بروند. بقیه چنان با اشتیاق به انتظار لحظهٔ رفتن بودند که گمان میکردی ثانیهای دیگر نمیتوانند بودن در ایران را تاب بیاورند. راجع به دلایل مهاجرت از من پرسید. گفتم دلایل مختلفی در این سالها از زبان مسافران بهشت شنیدهام. بیشترینش بهدلایل اقتصادی بوده است. خیلیها هم بهدلیل ترومای شخصی قصد رفتن داشتهاند. یعنی گمان میکردند رفتن باعث میشود که دردهای روحیشان تمام شود و بتوانند با ترومایی که دارند کنار بیایند. خیلیهای دیگر هم که عمدتاً افراد روشنفکر بودند، به یک دلیل بزرگ میرفتند: «آزادی».
در این مدت از زبان خیلیها شنیدهام که برای رسیدن به «آزادی» که بدیهیترین حق یک انسان است، دارند مهاجرت میکنند. آزادی بیان، آزادی حق پوشش، آزادی نوشتن، آزادی عاشقی، آزادی قدمزدن بیدغدغه با حیوان خانگی در پارک، آزادی روابط و…
همین چند وقت پیش مرد جوانی را سوار کردم که میگفت روزنامهنگار است. گفت از اینکه نگران است هر خطی که مینویسد ممکن است حذف شود، خسته شده است. خیلی دلش میخواست خودش صاحب رسانه باشد. دوست داشت مجلهٔ خودش را منتشر کند. میگفت سالهاست روزنامهنگار است. اما وقتی دنبال مجوزگرفتن برای مجله رفته است، با چنان کوه عظیمی از بایدها و نبایدها و موانع مواجه شده که از خیرش گذشته است. چون اینجا برای اینکه بتوانید امتیاز یک رسانه را داشته باشید، حالا روزنامه یا مجله یا هرچه، باید یک پروانهٔ نشر بگیرید. پروانهٔ نشر را وزارت ارشاد، بررسی میکند و معمولاً بعید است که برای یک روزنامهنگار مستقل مجوز صادر شود.
اصلاً اجازه نمیدهند که آدمهای مستقل، نشریه منتشر کنند. میگفت وقتی از آزادی بیان صحبت میکنیم و بعد مرز معین میکنیم، در واقع عملاً داریم آزادی بیان را نقض میکنیم و او خیلی ناراحت بود که بهعنوان روزنامهنگار مجبور بود با این محدودیتها زندگی کند. چون نوشتن به معنای بیان حقیقت است. یادم است که بسیار خسته بود. میگفت:
«خیلی تلاش کردم که بتوانم مجلهٔ خودم را داشته باشم. از بچگی عاشق روزنامهنگاری بودم. اولین بار نهساله بودم که مطلبم در مجلهٔ سروش کودکان چاپ شد. دانشگاه رشتهٔ روزنامهنگاری خواندم. سالها برای مطبوعات مختلف قلم زدم. همیشه خودم را روزنامهنگاری مقید و حرفهای میدانستم. هر بار که خواستم مقالهای بنویسم، قبل از نوشتن به خودم گفتم یادت نرود که حقیقت را آنگونه که هست با حفظ اخلاق رسانهای روایت کنی. خیلی از مقالاتی که نوشتم، چاپ نشد. اما در این سالها هرگز از نوشتن دست نکشیدم. بزرگترین رؤیای من داشتن مجلهٔ خودم است. بلند شدم، کفش آهنی پوشیدم و رفتم دنبالش. اما هر چه جلوتر رفتم، ناامیدتر شدم. فهمیدم کسانی هستند که سالهاست در انتظار گرفتن مجوزند و هیچ خبری نشده است. بعد از آن گرفتار ناامیدی بزرگی شدم. حتی از شغلم در روزنامه استعفا دادم. حس کردم بازندهام. حس کردم تمام این سالها خودم را گول زدهام. گرفتار افسردگی شدم. هفتهبههفته از خانه بیرون نمیآمدم. همکاران و دوستانم تلفن میزدند و جواب نمیدادم. اینکه رؤیایم نتواند تحقق یابد، چنان ناامیدیای در من ایجاد میکرد که قابلتصور نبود. تا اینکه یک روز به خودم گفتم افسردگی کافی است. باید راهحلی باشد. خیلی فکر کردم و راهحل را پیدا کردم. تصمیم گرفتم بروم. مثل خیلیهای دیگر که در نهایت به این نقطه میرسند. برای ادامهٔ تحصیل در رشتهٔ روزنامهنگاری دارم مهاجرت میکنم. دوستانم میگویند رفتن یعنی از صفر شروعکردن. من اینجا برای خودم هویتی بهعنوان یک روزنامهنگار ساختهام. سالها کار کردهام و در شغلم جزو بهترین ها شدهام. اما حالا در سن سیوسهسالگی باید دوباره از صفر شروع کنم. باید هر چه را ساختهام، بگذارم و بروم. اما ارزشش را دارد. برای رسیدن به آزادی، برای رسیدن به رؤیایم ارزشش را دارد. به خودم میگویم هر چه طوفان بزرگتر باشد، رنگینکمانِ پس از آن نیز، درخشانتر خواهد بود. حتماً بعد از اینکه زندگیام آنجا شکل گرفت به منتشرکردن رسانهٔ شخصی خودم فکر میکنم. ممکن است مجلهٔ اینترنتی باشد. اما مهم نیست. مهم تحقق رؤیایم است. بارها آن لحظه را در ذهنم تصور کردهام. مگر نه این است که همهچیز از ذهن شروع میشود و بعد به واقعیت تبدیل میشود. من هم مدام در ذهنم مجسمش میکنم.
من برای رسیدن به رؤیایم و دستیابی به آزادی میروم. بهنظر من مفهوم درست آزادی رهایی از ترس است. ازدستدادن شناختهها و ورود به ناشناختهها. ازدستدادن و دوبارهساختن. بنابراین، آزادی یعنی انتخاب برای آموختن، برای تجربهکردن و رفتن بهسوی تاریکی. ترسناک است، ولی تا زمانی که خطر را نپذیری، هرگز به آنچه میخواهی دست نخواهی یافت . برای حرکتکردن باید خطر کرد و آدم اگر حرکت نکند، اگر از رؤیایش دست بکشد، دیگر زنده نیست. فقط ادای زندهبودن را در میآورد. یک جاهایی باید امنیت را ترک کرد. باید رفت و از صفر شروع کرد تا بتوان رؤیاها را تحقق داد. من عاشقِ جنگیدن برای آنچه که میخواهم و آنچه که اعتقاد دارم، هستم و این کار را خواهم کرد . نمیخواهم این حسرت در قلب من بماند.»
از آن مرد جوان برای دوستم گفتم. گفتم در این مدت آدمهای بسیاری را دیدهام که اینجا برای خودشان زندگی ساخته بودند. سالها زحمت کشیده بودند. اما در نهایت تصمیم گرفتند که هر آنچه را اینجا ساختهاند، بگذارند و بروند. شجاعت این دست آدمها همیشه برای من رشکبرانگیز است. مثل همان مرد جوان. خیلیها اینجا چیزی نساختهاند. برای آنها رفتن خیلی راحتتر است. اما خیلیهای دیگر مثل او سالها برای آنچه اینجا بودهاند، زحمت کشیدهاند. مرد جوان روزنامهنگار میگفت که زندگی با حرکتکردن جریان دارد و او احساس میکند اینجا دیگر فضایی برای حرکت ندارد. میگفت رسیدن به آزادی، برآوردهکردن رؤیاها ارزش خطرکردن دارد. در وهلهٔ اول این فکر که آدم همهچیز را بگذارد و برود ترس دارد، چون ناشناخته است. زیرا ناشناخته در ما ایجاد هراس میکند. همینکه به ناشناخته فکر کنیم، شروع به احساس ناامنی میکنیم. اما این احساس کاذب است. باید بر آن غلبه کرد تا به آزادی دست یافت. جنگیدن برای هدف و تسلیمنشدن در برابر چالشهایی که در مسیر رسیدن به موفقیت ظاهر می شوند، رمز دستیابی به رؤیاها است.
کسی که آزادی ندارد، زود احساس خستگی می کند، زیرا مدام در حال جمعآوری امنیت ساختگی برای خود است. هرگز زندگی نمیکند. آزادی یعنی هروقت فرصتی برای رسیدن به رؤیاهایمان بهدست آوردیم، هرگز آن را از دست ندهیم و بدانیم هیچوقت بازنده نخواهیم شد. اما در صحبتهای او نکتهای وجود داشت که بسیار غمگینم کرد. اینکه چرا رسیدن به رؤیایت را باید در جغرافیای دیگری دنبال کنی؟ چرا وطنت، خاکت، این امکان را به تو نمیدهد. چرا این خاک رؤیاهایت را از تو میستاند؟