داستانهایی بر مبنای واقعیت از انسانهایی که تنها به رفتن فکر میکنند
آرام روانشاد – ایران
متروی تهران است. ایستگاه دروازه دولت و ساعت هفت صبح! از ازدحام روی سکو وحشتزده شدم. ایستگاه دروازه دولت همیشه شلوغ است، اما آن روز شلوغی بیشازحد و غیرطبیعی بود. پسری تقریباً هفتساله کنار من ایستاده بود، با وحشت به جمعیت نگاه میکرد و محکم دستهای کوچکش را توی دستهای مادرش میفشرد. مادرش رو به من کرد و گفت اولین بار است که پسرش دارد مترو سوار میشود و انشالله آخرین بارش هم خواهد بود. من هم که بار چند صدمام بود، از آن ازدحام وحشتزده شده بودم. ماشینم را گذاشته بودم تعمیرگاه و آن روز برای رفتن به دانشگاه مجبور به استفاده از مترو بودم. وقتی تعمیرکار هزینهٔ تقریبی تعمیر را گفت، دود از سرم بلند شد و سریعاً فکر کردم از کجا باید جورش کنم. این روزها در این کشور هیچچیز جز جان آدمی ارزان نیست.
به زن نگاه میکنم و به چشمهای وحشتزدهٔ پسربچه. کاش ساعت خلوتتری را برای اولین تجربهٔ متروسواری فرزندش انتخاب کرده بود. مطمئن بودم تا چند ثانیهٔ دیگر شاهد صحنههایی بود که تا آخر عمر فراموش نمیکرد. مادرش دستهایش را محکم گرفت و گفت کولهپشتیاش را از جلو بیندازد. قطار با سرعت وارد ایستگاه شد و باد گرمی به صورتم خورد. یک نفر مثل فرماندهای که بخواهد دستور حمله بدهد فریاد زد:
– برید کنار تا پیاده بشن، جا باز بشه بعد ما سوار بشیم.
جمعیت کنار کشید و راهرویی باریک درست شد. هنوز سه نفر بیرون نیامده بودند که اولین نفر از وسط جمعیتی که داشت پیاده میشد عزم رفتن به داخل واگن را کرد. درست مثل یک تصادف هولناک با فرد مقابلش شاخبهشاخ شد.
– وحشی. بذار پیاده بشم.
– انگاری داری از ماشین عروس پیاده میشی. بجنب خانوم. انگار داره پارک نیاورون قدم میزنه.
پسرک با تمام هراسی که داشت از ته دل خندید. در آن شلوغی محو چال لُپش شدم. ناگهان آنهایی که داشتند پیاده میشدند با آنهایی که در حال سوارشدن بودند، قاطی شدند. انگار دهها ماشین با هم شاخبهشاخ شده باشند. مادر دست پسرش را محکم گرفته بود و زیر لب به جمعیت ناسزا میگفت. پسر گفت:
«مامان، مثل اون بازیه هست که زامبیها به شهر حمله کرده بودن.»
زن فربهی روسری از سرش افتاد و پرت شد روی زمین. پلاستیکی پر از پاستیل توی دستش بود. پاستیلها پخش زمین شدند. دستم را طرفش دراز کردم تا بلند شود. مدام زیر لب نفرین میکرد. پاستیلها را دیگر نمیشد جمع کرد.
روزهای ترسناک زیادی را موقع سوارشدن به مترو تجربه کرده بودم، اما آن روز واقعاً متفاوت بود. کسانی که متمدنانه رفتار کردند، نتوانستند سوار قطار شوند. چون بهقدری پر شده بود که زنی بهزحمت جلو در خودش را نگه داشته و نصف دماغش تو بود، نصفش بیرون. مأمور مترو دماغ زن را رو به داخل فشار داد و درِ قطار با فشار دستش بسته شد. قطار بعدی چند ثانیه بعد رسید. از پشت شروع کردند به هلدادن و ما مثل موجهای دریا و خطکش ژلهای چپ و راست میشدیم. مادر پسرک فریاد میزد که هل ندهید. زنی که پاستیلهاش ریخته بود با سرعت و قدرتی باورنکردنی سپر بلا شده بود و همه را هل میداد. داشت انتقام چند ثانیه پیش و پاستیلهای رویزمینریختهاش را میگرفت. دختر جوانی که لباس فرم بسیار شیکی بهتن داشت، توی آن شلوغی سعی داشت خیلی باکلاس رفتار کند و مدام دیگرانی را که نمیشنیدند، به صبر دعوت میکرد. با خودم گفتم این ایستگاه قطعاً تا چند ثانیه دیگر تلفات خواهد داد…
جمعیت انبوه میخواست هرطور شده خودش را توی قطار جا بدهد. مهم نبود چند نفر زیر دست و پا له شوند. من و پسرک و مادرش بیآنکه از خود ارادهای داشته یا توان حرکت داشته باشیم، با موج جمعیت وارد قطار شدیم. دست پسرک از مادرش جدا شد. من افتادم یکطرف دیگر. جمعیت داشت من را با خودش میبرد. مثل یک بطری آب شناور روی امواج دریا. مادر فریاد میزد:
«وحشیها. بچهام رو کشتین. آرمین، نترس مادر. میله رو محکم بگیر که تکون نخوری.»
انگار که در شهر بازی سوار کشتی وایکینگها شده باشی. مدام بالا و پایین میشدیم. یک نفر با قدرتی عجیب هُلام داد. بند کیفم دور گردنم گیر کرد. جمعیت هل میدادند و فشار میآوردند و بند کیف دور گردن من تنگتر میشد. دختری جیغ کشید: «داره خفه میشه. وای خفه شد. فشار ندین.»
با خودم گفتم چه مرگ مسخره و پوچی. توی واگن شلوغ با بند کیف خودت خفه شوی. مرگ از این احمقانهتر نمیشود. چشمهایم داشت سیاهی میرفت که دستی بند را از دور گردنم باز کرد. حس میکردم خواب میبینم و این لحظات وجود خارجی ندارد. صدایی توی گوشم گفت: «سختیاش همین ایستگاه بود. دو ایستگاه بعد خیلیها پیاده میشوند و خلوت میشود.»
زنی که پاستیلهایش پخش شده بود، دستش را روی کمرش گذاشت و به دختر جوانی که نشسته بود گفت:
– مادر خیر ببینی. کنارت یه کم جا هست. جابهجا شو من بشینم. کمرم درد میکنه.
دختر خندید و جواب داد:
– مادر جون اینجا باربی هم جا نمیشه. چه برسه به شما که ماشالله…
زن با عصبانیت گفت:
– بیادب. مگه نون تو رو خوردم؟
بهدنبال پسربچه چشم چرخاندم. کنار مادرش ایستاده بود. خیالم راحت شد. به خودم نگاه کردم. دو تا از دکمههای مانتوم کنده شده بود. صدای جیغمانند دختر بلند شد:
– احترام سنّت رو نگه دار حاج خانوم.
– تو اگه سن و سال سرت میشد، بلند میشدی من بشینم.
– دلم نمیخواد. مگه کمردرد به سن و ساله؟ کمرم درد میکنه.
و صورتش را برگرداند. قطار در اعماق تاریکی بهشدت ترمز کرد. ایستادهها روی زمین پرت شدند. چراغها خاموش شد. راننده از توی بلندگو اعلام کرد قطار دچار مشکل شده و با کمی تأخیر به حرکتش ادامه خواهد داد. مادر پسرک که به من نزدیک شده بود، گفت:
«خدا را شکر که چند وقت دیگر این مصیبتها برایمان تمام میشود. میرویم و در یک کشور متمدن زندگی میکنیم. کجای دنیا برای سوارشدن به قطار اینطور وحشیبازی درمیآورند. هیچجا جز ایران. دلم نمیخواهد بچهام اینجا بزرگ شود و فردای روزگار یکی از همین آدمهایی شود که دیگری را هُل میدهد تا جای خودش باز شود.»
زنی که نزدیک ما ایستاده بود و لباس فرم کارمندی تنش بود، حرفهای زن را شنید و گفت:
«نخیر خانم. آنجا هم گل و بلبل نیست. خودم فیلمی دیدم از مترو چین و ژاپن. باید میدیدید مردم چطور همدیگر را هل میدادند و وحشیبازی درمیآوردند. ما ایرانیها عادت به خودزنی داریم. همهٔ دنیا بهبه است و ما اَخاَخ. بس است دیگر. همهٔ دنیا دارند توی سر ایران میزنند. خودمان هم بزنیم؟ داری به همهٔ ما توهین میکنی، خانم محترم. یعنی خودت کسی را هل ندادی؟»
زن دست پسرش را محکم فشار داد و گفت:
«نخیر. من کسی را هل ندادم و توهین هم به شخص خاصی نکردم. دروغ میگویم؟ این رفتار انسانی است. کم مانده بود این خانم خفه شود (به من اشاره کرد.) کم مانده بود چند نفر زیر دست و پا له شوند. داریم تلافی مصیبت را سر همدیگر در میآوریم. الکی خودمان را گول بزنیم که این حرفها راجع به ایران راست نیست. اینکه قیمت یک روغن پنجکیلویی ششصد هزار تومان نشده است. اینکه هرکس انتقام شرایط بد اقتصادی را از یک نفر دیگر نمیگیرد. خودمان را گول بزنیم که قرار است همهچیز درست شود. یکیاش خود من. پنج سال پیش هم امکان رفتن داشتم. هی خودم را گول زدم که صبر کن. اینجا کشورت است و بالاخره درست میشود. اگر رفته بودم، حالا جا افتاده بودم. اما دیگر بیعقلی نمیکنم. دو هفتهٔ دیگر داریم میرویم. دارم روزشماری میکنم برای آن ساعتی که این خاک را برای همیشه ترک کنم. هیچچیز درست نخواهد شد. خودمان هم میدانیم.»
یک نفر دیگر گفت:
«اگر همه بروند، پس چه کسانی بماند؟ چارهٔ کار رفتن نیست، خانم. آنهایی که نمیتوانند بروند، چه؟ خوشبهحال شما که شرایط رفتن داری.»
زن جواب داد:
«بقیه را نمیدانم. اما من قبل از هرچیز و هرکس در قبال بچهٔ خودم مسئولام و وظیفه دارم در جهت رفاهش تلاش کنم و میدانم اینجا دیگر جای ماندن نیست. ببینید کِی گفتم. روزی بیاید که مردم سر یک تکهنان همدیگر را پاره کنند. به خوابمان میدیدیم پنج کیلو روغن را بخریم ششصد هزار تومان. وقتی دلار شد پنج هزار تومان، زدیم توی سر خودمان. یکی گفت دلار قرار است بشود بیست هزار تومان. گفتیم مگر میشود؟ دیدیم که شد. دلار دیروز ۳۲٬۰۰۰ تومان بود. بهنظرم از هر راهی که شده باید رفت. الان دیگر مسئلهٔ بقا است. نرویم، زنده نمیمانیم. من دلم میخواهد زندگی کنم. از زندگیام لذت ببرم. اینجا دیگر نمیشود به لذتبردن فکر کرد. چه رسد به انجامش.»
به ساعتم نگاه کردم. نیم ساعت تا شروع کلاسم مانده بود. آن زنها همانطور داشتند سر رفتن و ماندن بحث میکردند. دیگر نمیخواستم بشنوم. این حکایت تازهای نبود. این روزها حتی وقتی میروی بقالی خرید کنی، حرف از رفتن میشنوی. همهجا حرف رفتن است و رفتن است و رفتن. قطار به راه افتاد و من نفس راحتی کشیدم. خودم را مجسم کردم که با مانتو خاکی و بدون دکمه وارد کلاس میشوم و به نگاههایی که قرار بود روی من ثابت بماند، فکر کردم. بیاختیار لبخند زدم. چشمهایم را بستم و با خودم گفتم امیدوارم تمام اینها خواب ترسناکی باشد و همهٔ ما بهزودی چشمهایمان را باز کنیم و نفس راحتی بکشیم.