نماد سایت رسانهٔ همیاری

از مجموعهٔ «من نبودم، تو نبودی» قسمت چهارم – جغد و مار

از مجموعهٔ «من نبودم، تو نبودی» قسمت چهارم - جغد و مار

امید بهمن‌پور – ونکوور

در مجموعه‌داستان‌‌های کوتاه‌ «من نبودم، تو نبودی» زمان و مکان داستان نامعلوم است. می‌تواند داستان در گوشهٔ دیگری از هستی اتفاق افتاده باشد؛ سرزمینی که در آن موجودات زنده‌اش فاقد جانوری به اسم انسان باشد، یا داستان زندگی جانورانی در آینده‌‌ای بسیار دور باشد؛ زمانی که زمین از جانوری به اسم انسان پاک شده، و رد پایی هم از آن به‌جا نمانده باشد. راوی این داستان‌ها صرفاً یک شبح ادراک است.

* * * * *

«تو، هستی. تو محصول بی‌مِثل‌ومانندِ دنیا هستی.»

در بالای درخت کهنسال لانهٔ دو جغد شاخ‌دار با بال‌هایی بزرگ و قهوه‌‌ای، و چشمانی درشت و زیبا بود. چشمان قشنگشان در روز مثل غروب آفتاب، نارنجی و شب‌ها سیاه و براق بود. جغدِ مادر چند روزی بود که از لانه بیرون نیامده بود، جغد پدر مانند سال‌های گذشته برای جفتش غذا می‌آورد تا زمان تخم‌گذاری‌اش برسد. شب موعود فرا رسید و تا صبح طول کشید. بعد از آنکه جغدِ مادر تخم‌هایش را گذاشت، از لانه بیرون پرید تا هوایی تازه کند و خستگی انتظار و تخم‌گذاری از تنش بیرون برود. در پایین درخت در کنار ریشه‌‌ای که از زمین بیرون زده بود، لانهٔ دو مار بود. آن‌ها هم مثل جغد‌ها تخم می‌گذاشتند و بچه‌دار می‌شدند.

در غیاب جغدِ مادر، پدر نگهبان تخم‌ها بود. روی آن‌ها می‌نشست و گرم نگهشان می‌داشت تا جغدِ مادر برگردد. یک روز گذشت، ولی جغدِ مادر برنگشت. روز دیگر آمد، ولی هنوز خبری از جفتش نبود. اضطراب و انتظار داشت او را می‌کُشت. چاره‌ای جز رهاکردن تخم‌ها نداشت. باید به‌دنبال جفتش می‌گشت. برای لحظه‌ای کوتاه از لانه بیرون پرید تا خبری از جفتش بیابد. نور غروب آفتاب چشم‌هایش را می‌زد. جغد به‌تندی بال می‌زد و مضطرب و نگران به‌هر جایی سر‌ می‌زد.

مارِ مادر که همیشه جغدها را زیر نظر داشت، از رفت‌وآمد جغدها فهمیده بود که جغدِ مادر تخم گذاشته است. وقتی دید که جغدِ پدر هم از لانه بیرون پرید، از این فرصت استفاده کرد و خود را به دورِ درخت پیچاند و بالا رفت تا به لانهٔ جغدها رسید. داخل لانه با چوب و پَر فرش شده بود و در وسط لانه تخم‌ها در کنار هم قرار داشتند. دور تخم‌ها چنبره زد، دهانش را آن‌قدر باز کرد که سرش تبدیل به دهانی باز شد. تخم‌ها را یکی پس از دیگری بلعید. بعد از بلعیدن آخرین تخم به لانهٔ خود خزید و در آنجا آرام‌آرام پوست تخم‌ها را در گوشه‌ای از لانه بالا آورد. دیگر شکمش پر بود و احساس چرت بعد از یک غذای سیر کرد. همین که چرت می‌زد، به یاد جفتش افتاد و به خودش گفت که ای‌کاش جفتش برای پیداکردن شکار بیرون نرفته بود و با هم تخم‌ها را می‌خوردند تا او هم مجبور به این‌همه پُرخوری نمی‌شد. جفتش به‌ندرت به لانه می‌آمد و هر دو به نداشتن همدیگر عادت کرده بودند.

جغد پریشان بود. هیچ حسی و درکی از خودش نداشت. نه احساس گرسنگی می‌کرد، نه سیری. خیلی دیر شده بود. زمان سر از تخم بیرون‌آمدن جوجه‌ها بود و باید به‌سرعت به لانه برمی‌گشت. 

چیزی به غروب نمانده بود. به لانه که رسید، روی شاخهٔ جلوی لانه نشست، ولی وارد لانه نشد. بدون آنکه حرکتی بکند، به جای خالی تخم‌ها خیره ماند. نمی‌دانست کجاست، گم شده بود. انگار وارد دنیای دیگری شده بود. دنیایی موازی و شبیه دنیای قبل از پروازش. همه‌چیز شبیه دنیای قبل بود، ولی در دنیای جدیدش جای تخم‌ها خالی بود. وقتی به‌خود آمد، شب از نیمه گذشته بود. نمی‌دانست چند ساعت یا چند روز در آنجا خیره به لانه نشسته بود.

زمانی که در سکون و سکوت، خیره به لانه‌اش مانده بود، هزاران هزار تار را دیده بود و به هزاران سال و هزاران دنیای گذشته سفر کرده بود. در آنجا دیده بود که چگونه هر اتفاقی به اتفاق دیگر، و هر موجودی به موجودی دیگر متصل‌اند. در دنیای جدیدش، نبودن را و جای خالی تخم‌ها را می‌دید و هرجا را که نگاه می‌کرد، تارهایی را می‌دید که هر چیزی را به چیز دیگری متصل می‌کرد. 

جغد آرام‌آرام به‌خود می‌آمد و دنیای جدیدش را بیشتر و بیشتر باور می‌کرد و لحظه‌به‌لحظه بر اضطراب و نگرانی‌اش افزوده می‌شد. جغد از روی شاخه پرید و اوج گرفت تا قدری ذهن و دلش را آرام کند. مهتاب در آسمان بود. در نور شب، چشمان براق سیاهش بهتر می‌توانست به‌دنبال جفتش بگردد. بال می‌زد و بالا می‌رفت تا به سکوتی برسد که خود را در آن محو کند. تا حسی از خود نداشته باشد، تا هستی را بدون خود، درک کند. تنهای تنها در آسمان شب اوج گرفت و بال‌هایش را باز کرد و در آن اوج پُر از سکوت، آن سکوت پُر از صدا، و آن تاریکی پُر از رنگ شروع به چرخیدن کرد. پرواز، خطی از زمزمهٔ پَرهای جغد با باد بود. هم‌نوازی باد و بال، نواختن همهمه‌ای آرام و بی‌صدا در سکوت، تاری بود که تا سوسوی ستاره‌ای دور در پهنهٔ بی‌انتهای آسمان امتداد داشت. 

جغد در سکوتِ ذهنش نجوایی را شنید. بال‌هایش را به‌سمت صدای ذهنش جهت داد و از آن اوج به پایین نگریست. تا به‌حال درخت و برکه را آن‌قدر کوچک ندیده بود. آسمان تاریک، روشن شده بود و مهتاب در برکه رقصان بود. درخت کهنسال با وزش نسیم، آرام خود را تکان می‌داد و سایهٔ درخت روی برکه می‌افتاد و روی مهتاب را پنهان و پیدا می‌کرد. نسیم با آواز مرداب به چرخش درمی‌آمد و درخت را در آغوش می‌گرفت. نسیم و درخت با آهنگ مرداب رقص آرام شبانهٔ خود را شروع کرده بودند. قورباغه‌های مرداب در نیزار آواز شبانهٔ خود را می‌خواندند. ارکستر قورباغه‌ها به‌پایان نمی‌رسید و قورباغه‌ها بعد از مکثی دوباره آوازشان را از سر می‌گرفتند. گویی که نُتی در این میان گم شده بود.

باز آن زمزمه آمد. نجوایی، ناله‌ای، هوهویی. صدا در جهت دیگری بود. اضطراب و ترس وجودش را فرا گرفت. دایره‌وار به‌سمت مرداب پایین می‌آمد. مهتاب در برکه می‌لرزید. باد درخت را می‌تکاند. سایه، مهتاب را در اعماق تاریکی فرو می‌برد و بیرون می‌آورد. گردباد زوزه می‌کشید و شاخه‌های درخت را خم می‌کرد و در هم می‌فشرد. قورباغه‌ها مرثیه‌ای را می‌خواندند و در تسلسلی شوم و بی‌پایان دوباره آن‌ را از سر می‌گرفتند. 

جغد چشم‌هایش را بست تا تنها تارها را ببیند. در میان هزاران رشتهٔ باریک سوسوکنان، یک تار درخشان تا میانهٔ نیزار امتداد داشت. چشم‌هایش را باز کرد و به آن نقطه چشم دوخت و از آن بالا به‌سمت نیزار سقوط آزاد کرد. در جایی‌که دسته‌ای از نی‌ها شکسته و کج و در هم رفته بودند، سنگینی نگاهی را حس کرد. در آن سیاهی، دو چشم سیاه آشنا دید و در کنارش فرود آمد.

جفتش در آنجا بود و مار به دورش پیچیده بود. سرِ مار از وسط شکافته بود. چشمانش از حدقه بیرون زده و آویزان، به دو طرفِ سرش افتاده بود. رد خون خشک شده، از شکاف باز دریده‌شدهٔ سرش، تا زیر فک جابه‌جاشده‌اش رفته بود و دهان کج شکسته‌اش به یک‌طرف باز مانده بود. جغدِ مادر همچنان خیره به جغد پدر مانده بود. چشم‌ها با هم حرف می‌زدند. می‌گفت: می‌دانستم که بالاخره می‌آیی. نمی‌خواستم بیایی و به من دلهرهٔ تنهاماندن بچه‌هایمان را بدهی و نمی‌توانستم بدون تو چشم‌های منتظرم را ببندم. از روی بالَش بلند شد. سعی کرد که بالش را در زیر سینه‌اش جمع کند. بالش شکسته بود و از دو جایش که فاصلهٔ کمی از هم داشتند، رد خون دیده می‌شد. فاصلهٔ آن دو نقطه به‌فاصلهٔ دو دندان نیش مار بود. بال شکسته‌اش را تکانی داد و آن را در کنارش پهن کرد. سَم مار از بال در بدنش جاری شد. چشمانش را آرام بست و زمزمه کرد: مواظب جوجه‌هایمان باش. جذبه‌ و شور زندگی از آن چشمان سیاه رفت و سیاهی جایش را به تاریکی داد و هزاران رنگ جایش را به هزاران معما داد.

جغد پدر احساس معلق‌بودن و بی‌وزنی می‌کرد. در خلأ و تنهایی محض، سکوت مطلق، درون تاریکی غرق شده بود. ارتباطش با محیط اطرافش گسسته شده بود. در آن لحظه، هیچ را حس کرد. در هیچ بود. هیچ بود. هیچی نبود. هیچ حسی نداشت. تنها درکش، درک هیچ بود. آرام‌آرام در هیچ، روزنه‌ای از نور را حس کرد و پچ‌پچی را شنید. صدا تبدیل به همهمه شد و ارکستر قورباغه‌ها را شناخت. او جفتش را تا سرحد هیچ بدرقه کرده بود و برگشته بود.

قورباغه‌ها در میان نیزار غورغور می‌کردند. او هم با آن‌ها هم‌نوا شد و هوهو کرد. با هم‌نوازی جغد، نُت گمشده سر جایش نشست. ارکستر قورباغه‌ها کامل شد و راز هماهنگی هستی گشوده شد. آن آوا از تسلسل دوّار بیرون آمده بود. جغد خود را به آوای موسیقی هستی سپرد و با موسیقی همراه شد تا در آن آوای دوّار، راز بودن و نبودن، مرگ و زندگی را بشنود و علت مرگ جفتش را بیابد. پژواک موسیقی از دنیاهای گذشته و آینده می‌گذشت و تارها را به ارتعاش در می‌آورد و رازهایش را در گوش‌ها زمزمه می‌کرد. آواز به پایانش رسید. قورباغه‌ها هم ساکت شدند. تنها صدا، صدای زمینهٔ جیرجیرک‌ها و صدای باد در میان علفزار بود. رهبر ارکستر قورباغه‌ها رشتهٔ نُت را دوباره آغاز کرد و قورباغه‌ها به آواز درآمدند.

جغد، مار را از دورِ جفتش باز کرد. نوکش را روی نوک جفتش گذاشت و نفسی عمیق کشید. بوی جفتش را در اعماق سینه‌اش جای داد. بعد جفتش را به چنگال گرفت و به پای درخت در کنار لانهٔ مار گذاشت. با چنگال‌هایش خاک را کَند و کنار زد. آن‌قدر کَند و خاک‌ها را بیرون چاله ریخت که درِ لانهٔ مار زیر تلی از خاک مدفون شد. چاله به‌اندازهٔ خودش بود. دیوارهٔ چاله را با نوکش صاف کرد و سنگ‌های درشت یا تیزی را که سطح دیوار را ناصاف می‌کرد، در آورد و بیرون انداخت. بستر و دیوارهٔ چاله کاملاً صاف شده بود. جغد جستی زد و بیرون چاله پرید. جفتش را درون چاله به پهلو خواباند و بال جفتش را روی سرش کشید. از بالای چاله به جفتش نگاه کرد. شبیه به تخمی با پوسته‌‌ای از پَر شده بود. سرش در میان بالش پیچیده بود و پاهایش در داخل بدنش فرو رفته بود. از روی تل خاک با پنجه‌هایش سنگ‌ها را کنار می‌زد و خاک نرم را آرام در اطرافش می‌ریخت. چاله، جغدِ مادر را در آغوش می‌گرفت و لانهٔ مار آرام‌آرام از زیر خاک بیرون می‌آمد، ولی همچنان تلی از سنگ‌های چاله جلوی لانهٔ مار را گرفته بود. جغد روی چاله را صاف کرد و روبروی لانهٔ مار در کنار جفتش ماند.

مار وقتی که صدای بال‌های جغد را در کنار لانه اش شنید، چرتش پاره شد و ته لانه چنبره زد. خاک جلوی لانه‌اش را می‌گرفت و فضای لانه را تاریک‌تر از آنچه که بود، می‌کرد. وقتی ورودی لانه کاملاً با خاک مسدود شد، ترسی وجود سرد مار را لرزاند. ترس از تاریکی نبود، ترس از تغییری گنگ و مبهم بود که در اطرافش در حال اتفاق‌افتادن بود. اتفاقی که نمی‌دانست چیست، ولی حس می‌کرد که در مرکز آن قرار دارد. سرش را یواشکی از لانه بیرون آورد و جغد را از میان روزنهٔ بین سنگ‌ها دید که روی چاله‌‌ای تازه‌پُرشده نشسته بود. جغد طوری آرام نشسته بود که انگار در لانهٔ دنجش روی تخم‌هایش آرمیده تا آن‌ها را گرم و محافظت کند. جغد چشم‌هایش بسته بود و سرش را در بدنش فرو برده بود. مار آهسته و با احتیاط از لانه بیرون آمد. بدنش را روی سنگ‌ها لغزاند و سنگ‌ها روی هم به پایین غلطیدند. 

جغد بدون آنکه حرکتی بکند یا سرش را بیرون بیاورد، به مار گفت: جفتت در نیزار مُرده. این اولین باری بود که جغد با مار حرف می‌زد. مار که نیمی از بدنش بیرون بود و نیمهٔ دیگرش در لانه، در جا خشکش زد. نمی‌دانست که باید به لانه بخزد یا به‌سرعت فرار کند. در هر دو حال جغد با یک جست او را در چنگال خود داشت. مار سرش را به‌سمت جغد برنگرداند، ولی زیرچشمی جغد را می‌پایید و آمادهٔ حمله شد.

جغد گفت: طبیعت با تو باسخاوت نبوده. تو نه دستی داری، نه پایی، و نه بالی. هر وقت که آواز پرنده‌ای را شنیدی و سرت را بالا کردی، از شکوه آسمان و پرواز، تنها عجز و ناتوانی خود را دیدی. چون دیدی که طبیعت تو را طرد کرده تا در رنج و عذاب زندگی کنی، دلت سرد و سخت شد و کینهٔ طبیعت را به دل گرفتی و ذره‌ذره در دلت، زهر کینه و نفرت جمع شد. از شادی و رقص پرندگان بیزاری و با خودت و زندگی در نزاع و دشمنی هستی. برای همین زندگی‌ات را صرف برقراری عدالت و تقسیم زجر و عذابت با دیگران کردی تا زندگی‌ات را قدری قابل‌تحمل کنی.

طبیعت به تو آنچه را که باید بدهد، داده ولی تو آنچه را که جلوی رویت بوده، ندیدی. طبیعت به تو وجود و هستی داده. همین کافی است. هدیه‌ای که طبیعت به تو داده، آن‌قدر بزرگ و بی‌انتها است که آنچه نداری در برابرش ناچیز است. تو هستی. تو محصول بی‌مثل‌ومانند دنیا هستی. از تو تنها یکی در این دنیا وجود دارد. نه قبل از تو، تویی بوده و نه بعد تو، تویی خواهد بود. دنیای نامحدود و بیکرانه نیازی به تکرار ندارد و هیچ موجودی را تکراری به‌وجود نمی‌آورد و تو، اکنون، هستی! تو، این مسیری هستی که می‌روی. تو، اثر و ردی هستی که از خود به‌جا می‌گذاری. پیمودن مسیرت، بودن‌ات را شکل می‌دهد و تو را زیبا یا زشت می‌کند. تو پَست و ناتوان نیستی، پستی و ناتوانی را انتخاب کردی. همیشه، و در هر شرایطی، چیزی برای نداشتن هست، برای همین همواره در حسرت داشتن نداشته‌هایت هستی و دنیای دیگری را تمنا می‌کنی تا در آنجا به تمام نداشته‌هایت برسی، و با این تصور و آرزو، ارزشمندترین داشته‌ات را، لحظه‌های بودنت را، از دست می‌دهی. تو لحظه‌لحظه‌های بودن‌ات را در گذشته، در حسرت آنچه که از دست دادی، و در آینده‌، در آرزوی آنچه که نداری، تباه می‌کنی.

داشتن و نداشتن به‌تنهایی و به‌خودیِ خود ارزش نیست. داشتن می‌تواند حائلی شود برای طی‌کردن مسیر شخصی‌ات. معنی زندگی، حرکت در مسیر شخصی خودت، از داشته‌هایت به‌سوی نداشته‌هایت است و داشته‌هایت همان‌قدر مهم‌اند که نداشته‌هایت. نیستی همان‌قدر باشکوه است که هستی پرشکوه است. تعادل وجود و عدم در همین‌جاست. نداشتن، مثل سکوتی که در انتظار آوایی نشسته باشد، به تو فرصتی برای خلق مسیر منحصربه‌فردت می‌دهد، تا لذت پیمودن مسیری را تجربه کنی که هنوز نرفته‌ای. سکوت فرصتی است برای نواخته‌شدن موسیقی زندگی‌‌ای که تنها یک‌بار مجال نواخته‌شدنش را داری. تو می‌توانی موسیقی زندگی‌ات را زیبا یا زشت بنوازی، و این مرز نامرئی بین ظلمت و تاریکی است. می‌توانی از فرصتِ بودن در تاریکی استفاده کنی تا به روشنایی برسی و می‌توانی در دور تسلسل باشی و در ظلمت تاریکی بمانی.

اگر در مسیر شخصی خودت باشی، در هر شرایطی، لحظه‌های بودن‌ات را صرف دیدن، جستجو‌کردن و درک زندگی خودت خواهی کرد. دیگر فرصت‌هایت را برای دیگران و در پیمودن مسیرشان صرف نخواهی کرد و هدفت از زندگی، ریختن زهرت در وجودشان نخواهد بود.

اگر قدر هرآنچه را که از آن توست، بدانی در لحظه‌لحظه از زندگی‌ات، لذت بودن‌ات را می‌چشی. چرا که در مسیر زندگی‌ات به درک و شناخت خودت و دنیایی که در آن هستی، رسیدی. دیگر نه در حسرت نداشته‌هایت خواهی بود و نه در انتظار دنیای دیگری هستی.

مسیر شخصی تو مسیری است که هدف، تنها پیمودن آن است. مهم پیداکردن مسیر خودت از هزاران هزار مسیر تودرتو و پیمودن آن است، نه رسیدن به مقصد نهایی که این مسیر بی‌انتهاست و مقصدی ندارد که بخواهی به آن برسی. دیگر فرقی نمی‌کند که در چه دنیایی هستی و قسمتت از دنیا چقدر بوده است. در هر دنیایی که باشی، باز هم در حال پیمودن مسیر مخصوص خودت هستی و هر سهمی که طبیعت به تو داده، همان قسمتی است که تنها برای تو مقدّر شده. هر چه داری همانی است که باید داشته باشی تا مسیر شخصی خودت را طی کنی و با تار وجودت بر شبکهٔ تارهای هستی اثر بگذاری، همان‌طور که هزاران هزار تار بر تو اثر می‌گذارند. همهٔ تارها از یک سرچشمه‌اند تا آهنگ هستی را بنوازند. آنچه که باعث ناسازبودن می‌شود گم‌کردن نُت شخصی خود در این هم‌نوازی هستی است، در فراموش‌کردن خود در روزمرّگی سکون و گم‌کردن مسیر شخصی خود در هزاران هزار مسیر تودرتوی هستی است.

تو سال‌ها در سکوت و تاریکی زندگی کرده‌ای، ولی به عظمتشان پی نبردی و در دور تسلسل ظلمت گرفتار شدی و به آن عادت کردی. اکنون دوران این روزمرّگی‌ات به اتمام رسیده. تو به دوراهی مرگ و نیستی‌ات و زندگی به‌معنای واقعی‌ات رسیدی و من آن دوراهی مسیر تو هستم. تو با اینکه قورباغه‌های بزرگ و بالغ زیادی برای خوردن داشتی، باز سراغ تمامی تخم‌ها رفتی. تو زشتی را انتخاب کردی که ساده‌تر بود. تو تا واقعیت خود را درک نکنی، لحظه‌ای زندگی نکرده‌ای. فقط زنده هستی تا زندگی خود و موجودات اطرافت را تباه کنی. تارِ هستی، من را در مقابل تو قرار داده تا تعادل طبیعت برقرار بماند. اگر خوبی را توانستی انتخاب کنی، زنده می‌مانی و در لحظه‌لحظه‌های بودن‌ات معنی زندگی را درک خواهی کرد و اگر نتوانستی، مرگت، هم تو را از زجر زنده‌بودن رهایت می‌کند و هم بقیه را از نبودن‌ات به آرامش می‌رساند. هر زیبایی‌ای در تو مرده الّا یک چیز. یک آرزو. هنوز آرزویی داری. آرزوی مطرودنبودن.

مار می‌شنید ولی نمی‌فهمید. فقط می‌دانست که تحت ارادهٔ جغد است و باید در لحظه فکر کند و عمل کند تا زنده بماند. مار تا خواست به لانه‌اش پناه ببرد، جغد جستی زد و مار را به چنگال گرفت و به‌سمت آسمان پرواز کرد. آن‌قدر بالا رفت که نقطه‌ای در آسمان شد. مار را از آن بالا رها کرد. مار وحشت‌زده می‌چرخید و سقوط می‌کرد. مار که غیر از دُم چیز دیگری نداشت، آن را در هوا به این‌طرف و آن‌طرف پرت می‌کرد. احساس می‌کرد که با هر تکان دمش به‌سمت دیگری سقوط می‌کند. سعی کرد که در مرداب بیفتد. دمش را باشتاب و پی‌درپی جهت مرداب چرخاند تا در نهایت در مرداب افتاد.

نفس مار در مرداب بند آمده بود. حالا باید به بالای آب می‌آمد تا بتواند نفس بکشد. شنا بلد نبود. در دنیای جدیدش بعد از سقوط، غرق‌شدن و خفگی را تجربه‌ می‌کرد. تنها چیزی که داشت، دمش بود. دمش را تکان می‌داد به این‌طرف و آن‌طرف می‌رفت، ولی در زیر آب مانده بود و بالا نمی‌آمد. از بدنش کمک گرفت و موجی به بدنش داد. حس کرد که اندکی به جلو رانده شد. بی‌معطلی سرش را بالا گرفت و بدنش را پشت سر هم به‌سمت بالا موج داد. او به‌سمت بالا شنا می‌کرد و بالا می‌آمد. سرش از آب بالا آمد و روی آب شروع به سُرخوردن کرد تا به نیزار کنار آبگیر رسید. 

با صدای افتادن مار در آب، قورباغه‌ها آوازشان را قطع کرده بودند و بی‌صدا و بی‌حرکت در نیزار خود را پنهان کرده بودند. مار در نیزار جفتش را دید که در گوشه‌ای از مرداب افتاده. نگاهش کرد. حسی به او نداشت. هیچ‌وقت احساسی به‌هم نداشتند. زندگی عادی مارها عاری از احساس بود. اصلاً حسی وجود نداشت تا تجربه شود. زندگی آن‌ها روزمرّگی‌ای بود که در آن زندگی فراموش شده بود. آنچه بود، تکرار بود. به لاشهٔ مار نگریست. حس برتری نسبت به او داشت. با آنکه جفتش بزرگ‌تر و قوی‌تر از او بود. او پرواز کرده بود و از آسمان آبگیر را دیده بود. شنا کرده بود و دنیای زیر آب را تجربه کرده بود. مار برای اولین بار حس عجیبی را تجربه کرد. کیسهٔ زهرش خالی از زهر بود. مار به زیر نیزار رفت و قورباغه‌ای را شکار کرد و قورباغه‌ها در غروب هر روز در رثای قورباغهٔ ازدست‌رفته قطعه‌ای را برایش می‌خواندند تا پژواک یادش تارهای هستی را تا ابد مرتعش کند.

خروج از نسخه موبایل