برگرفته از کتاب گلگشت خاطرات، نوشتهٔ زندهیاد ایرج پزشکزاد*
(متن از روی نوار پیاده شده است)
– خانمها، آقایان. با سلام، بنده خدمتگزار شما خردیار، بهنام انجمن فرهنگی گوهر سخن، از تشریففرمائیتان به این مجلس سپاسگزاری میکنم. بهطوری که میدانید، یکی از برنامههای انجمن ما، در جهت اشاعه و ترویج ادب و فرهنگ ایرانزمین، ادای احترام و بزرگداشت ادبا و شعرا و هنرمندانی است که ما را ترک کردهاند و در این زمینه جلسات متعددی داشتهایم. از جمله مجالس بزرگداشت برای روانشاد دکتر محمدجعفر محجوب، روانشاد اخوان ثالث، روانشاد احمد شاملو، روانشاد نصرت رحمانی، روانشاد فریدون مشیری، روانشاد یدالله رؤیایی…
چند صدا از سالن – رؤیایی زنده است… ایشان حیات دارند.
خردیار – خیلی عذر میخواهم. بله، خوشبختانه جناب دکتر یدالله رؤیایی در کمال صحت و سلامتاند. تصور میکنم اسم ایشان که در فهرست سخنرانان گذشتهٔ انجمن بوده با این فهرست تداخل شده، ولی مانعی ندارد که برای اهل هنر در زمان حیاتشان هم شادی روان آرزو کنیم. باری، جلسهٔ امروز ما به یادبود ایرج پزشکزاد و بررسی آثار او اختصاص یافته و خوشوقت و مفتخرم که به عرضتان برسانم که اداره و ریاست جلسه را دانشمند محترم و معزز، جناب دکتر اعصامی – که در انجمن مکرر سعادت کسب فیض از سخنرانیهای فاضلانهٔ ایشان را داشتهایم – تقبل فرمودهاند. ضمناً میخواهم از سخنرانان محترم تقاضا کنم که دقیقاً در حد برنامهٔ تعیینشده صحبت بفرمایند. چون این سالن شهرداری فقط تا ساعت بیست در اختیار ماست. و در رأس ساعت بیست، برای اجرای برنامهٔ دیگری که در ساعت بیست و پانزده دقیقه دارند، باید سالن را تخلیه کنیم. مضافاً به اینکه بهعلت دیررسیدن دوستان جلسه را با حدود نیم ساعت تأخیر شروع میکنیم. البته ریاست محترم جلسه در این باب نظارت و دقت خواهند فرمود. حالا از جناب دکتر اعصامی عزیز تمنا میکنم تشریف بیاورند و جلسه را اداره بفرمایند. بفرمایید، قربان، اینجا مقابل میکروفن!
(صدای جابهجاشدن صندلیها)
رئیس – تشکر میکنم از جناب مهندس خردیار، بنیانگذار و رئیس دانشمند انجمن گوهر سخن، که با اظهار لطف همیشگیشان بنده را شرمنده فرمودند. باید عرض کنم که…
یک صدا – بلندتر! رئیس صدا نمیرسد؟ شاید میکروفن؟ (صدای چند تلنگر به میکروفن) بهتر شد؟
یک صدا – بله بفرمایید. قدری بهتر شد.
رئیس – این مشکل میکروفن هم بهرغم تمام پیشرفتهای تکنولوژی در اجتماعات ما حلشدنی نیست. باری، عرض میکردم که موضوع اجتماع امشب ما بزرگداشت روانشاد ایرج پزشکزاد است. سخنران اول ما استاد سخنور، جناب دکتر حسام الدین مستقانمی هستند که دربارهٔ آثار داستانی آن زندهیاد سخن خواهند گفت. رسم این است که رئیس جلسه سخنرانان را به مجلس معرفی میکند. اما وای بر من، که نمیدانم چه بگویم با زبان قاصرم در معرفی استاد مستقانمی، بزرگمردی که از آوازهٔ فضل و دانشش عالمی سرشار است. گفت: یک دهن خواهم به پهنای فلک / تا بگویم وصف آن رشک ملک
همینقدر میتوانم بگویم که بنده همیشه به دوستی ایشان افتخار کردهام و هیچوقت فراموش نکردهام و نخواهم کرد اولین برخوردهایم با این بزرگمرد فرهیخته را که مقدمهٔ رهبردنم به دنیای بیحدومرز دانشش بود. از جمله روزی را که در برابر داوران از رسالهٔ دکترایم دفاع میکردم، در پایان کار وقتی برای اظهار امتنان از دوستانی که بهعنوان تماشاچی به این جلسه آمده بودند، سر برگرداندم، چشمم به جناب دکتر مستقانمی بزرگوار افتاد که بیسروصدا به جلسه تشریف آورده بودند. مراتب امتنانم را به حضورشان تقدیم کردم. ایشان به لطف و محبت موفقیتم را تبریک گفتند و اگر خاطرشان مانده باشد، خدمتشان عرض کردم استاد عزیز، بختم بلند بود که متوجه حضور شما نشده بودم، چون اگر شده بودم از شرمندگی دست و پایم را گم میکردم و احتمالاً طوری در جواب سؤالات استادان ممتحن به تتهپته میافتادم که نهتنها رسالهام با درجهٔ بسیار عالی همراه با تبریک ژوری، قبول نمیشد که تردید دارم حتی مورد قبول قرار میگرفت. و کلام ایشان هنوز در گوشم هست که فرمودند: دکتر اعصامی، آنطور که من دیدم، تو باید آنها را امتحان میکردی، نه آنها تو را! که البته نظر لطف شامل ایشان نسبت به بنده بود. اما چون نمیخواهم حضار گرامی را که میدانم سخت مشتاق شنیدن سخنان استاد هستند، بیش از این در انتظار بگذارم، دیگر چیزی در این باب عرض نمیکنم و از حضور استاد ارجمند جناب دکتر مستقانمی تمنا میکنم تشریف بیاورند و حاضران را مستفیض بفرمایند. از این طرف، جناب استاد!
(دست زدن حضار، صدای جابهجاشدن صندلیها، سپس سکوتی ممتد)
استاد مستقانمی – چو گویی که وام خرد توختم / همه هر چه بایستم آموختم
یکی نغز بازی کند روزگار / که بنشاندت پیش آموزگار
من بندهٔ ناچیز هر چه دارم، اگر هر آینه داشته باشم، حاصل خوشهچینی از خرمن بیانتهای دانش استادانی است که بعضی از آنها امشب در این جلسه حضور دارند، از جمله، رئیس دانشمند جلسه، جناب دکتر اعصامی، که بنده را بر دوش لطف گرفتند و از زمین به آسمان بردند.
یک صدا – بلندتر!
استاد – میکروفن کار نمیکند؟
رئیس – چرا، قربان، یک کمی اینطرفتر، مقابل میکروفن صحبت بفرمایید! یک کمی هم بلندتر!
استاد – بله، عرض میکردم که رئیس دانشمند جلسه بنده را از زمین به آسمان بردند، اما باید دید کدام زبان گویایی است که از عهدهٔ معرفی فضائل اخلاقی و فضل و دانش خود این بزرگوار متواضع برآید؟ راهی ندارم جز اینکه دست توسل به دامن شیخ اجل بزنم و خطاب به ایشان بگویم: کمال فضل ترا من به گرد مینرسم / مگر کسی کند سب سخن زین به از این؟
باری، انجمن گوهر سخن این جلسه را به قصد یادکرد روانشاد ایرج پزشکزاد ترتیب داده و از بنده خواسته است که آثار داستانی او را بررسی کنم. در این باب عرض میکنم که من آن زندهیاد را بهعلت نسبت سببی دوری که با ما داشت، چند بار در مجالس خانوادگی دیده بودم، ولی اولین باری که از نزدیک با خصوصیات روحی او آشنا شدم و این، مقدمهٔ آشنایی من با آثارش شد، در یک دیدار خصوصی در منزل ما بود. سالها پیش، روزی از روزها، به بنده تلفن زد و گفت که دربارهٔ یک موضوع تاریخی سؤالی دارد. او را به یکی دو تن از اساتید بزرگ حواله دادم. جوابی داد که بعد از سالها هنوز توی گوشم است. گفت: استاد، اینها در انتقال معلومات خود به دیگران خست میورزند در حالی که شما نهتنها امساک و خست در بذل دانش ندارید که حتی میشود گفت که در این باب اهل اسراف و تبذیر هستید. این هم هست که آنها چون سرمایهٔ دانش بیانتهای شما را ندارند، دستشان در خرجکردن میلرزد. البته آن زندهیاد روی محبتی که به من داشت، مبالغه میکرد. ولی یادش بهخیر و خوبی باد که همیشه قلب و زبانش یکی بود. باری، از موضوع دور نیفتیم! برای دو روز بعد قرار گذاشتیم که به منزل ما بیاید. قبل از خداحافظی، با خنده گفت: جناب استاد، آیا باید با دستهگل خدمتتان بیاییم؟ گفتم: نخیر، ابداً. چون فقط شایعه است. آخر، آن روزها در محافل و مجامع، برای پست ریاست دانشگاه اسم بنده زیاد برده میشد. که بعد وقتی به مرحلهٔ اقدام رسید چون شرایط مرا نپذیرفتند، قبول نکردم. باری، از موضوع دور نیفتیم! روز موعود، که یک تعطیلی بود، وقتی آن زندهیاد به منزل ما رسید، از قضا من در یک بحران عصبی فوقالعاده بودم. بیش از یک ساعت بود که با کسالت ناگهانی مادر همسرم روبرو و گرفتار بودم و در غیاب همسرم، که با بچهها به مهمانی یکی از بستگان در مهرشهر کرج رفته بود، بدجوری دست و پایم را گم کرده بودم. باید دربارهٔ این کسالت مادرزنم، به جهاتی، که بعداً عرض خواهم کرد، توضیحی بدهم. آن مرحومه آن موقع با ما زندگی میکرد. ایشان از جوانی گرفتار بیماری یبوست مزمن بود. عرض میکنم بیماری، چون یبوست چهار، پنج، شش روزه بود، که وقتی از این مدت تجاوز میکرد، موجب نفخ و تورم و درد شکم و سکسکه و عوارض نامطبوع دیگری میشد. من شخصاً معتقدم که این بیماری خانوادگی و ارثی بود چون خواهرش خانم عترتالسلطنه زن مرحوم دکتر آراسته، هم همین گرفتاری را داشت. همینطور برادرش سرهنگ مرتضی خان و پیش از همهٔ آنها، مرحوم سالار امجد، پدرشان. باری، از موضوع دور نیفتیم. در اینجور مواقع بحرانی که ناراحتی از حد میگذشت و به مرحلهٔ خطر میرسید، همسرم که واقعاً مادرش را میپرستید، آستینها را بالا میزد و با یک تنقیهٔ جوشاندهٔ گل ختمی و سولنجون و قولنجون و اینجور چیزها، ایشان را راحت میکرد. آن روز تعطیلی، در حالیکه قبض خانم بزرگ از سه چهار روز تجاوز نکرده بود، بهطور ناگهانی عوارض مخصوص همراه با دلدرد شروع شد. در غیاب همسرم، مستخدمهٔ منزل، فاطمه سلطان، با اجازهٔ خود خانم و موافقت من، کار تنقیه را متقبل شد. فقط چون سواد نداشت قوطیها را که اسم علفها روی آنها نوشته بود آورد که من مقداری از هر کدام به او دادم، که بجوشاند و مایعش را آماده کند. تنقیه انجام شد و درد خانم آرام گرفت و من نفس راحتی کشیدم. ولی چند دقیقهٔ بعد ناگهان صدای فریاد درد او شدیدتر از پیش از اتاقش بلند شد. از جزئیات میگذرم فقط در میان نالههای خانم و «خدا مرگم بده»های فاطمه سلطان، اینطور فهمیدم که موقع تنقیه معلوم نیست چرا، سر لولهٔ اریگاتور، یعنی آن سرش که به لولهٔ پلاستیکی وصل میشود، یک اسم مخصوصی دارد که حالا خاطرم نیست…
یک صدا – کانول.
استاد- بله، کانول. خیلی ممنونم. معلوم شد که آن کانول، بهعلت ناشیگری مستخدمه یا یک حرکت بیجای خانم بزرگ، از لوله جدا شده و توی بدن بیمار مانده است و ظاهراً علت درد همین بود. پیشنهاد کردم ایشان را به بیمارستان ببریم، قبول نکرد. اصرار داشت که دکتر سید مصطفی خان را، که طبیب خانوادگیشان بود و نام فامیلش یادم نیست، خبر کنیم که بیاید. تلفن زدم منزل نبود. به همسرم زنگ زدم که زودتر برگردد. چون خانم درد میکشید و به رفتن به بیمارستان رضایت نمیداد. دکتر دیگری را هم قبول نداشت. خدا رحمتش کند. تمام خلقیات پدرش، سالار امجد، بهخصوص استبداد و زورگویی او را به ارث برده بود. میدانید که زورگویی و یکدندگی مرحوم سالار در دوران حکومت مازندران در تذکرهها و خاطرات رجال آخر قاجار مکرر ثبت شده است. بههر حال، از موضوع دور نیفتیم! یکی از تظاهرات سماجت و استبداد رأی خانم این بود که حکم کرده بود و اصرار داشت که تنقیه بهوسیلهٔ اریگاتور مخصوص خودش انجام بشود. و این اریگاتور روسی را که از جنس ورشو و مال شاید صد سال پیش بود، مرحوم سالار یک وقتی از تفلیس آورده بود. در این گیرودار و در میان نالههای خانم بزرگ، مستخدمه هم که یک مقداری احساس مسئولیت و گناه میکرد، دمبهدم میآمد و میپرسید خانم چرا نیامد؟ و گاهی هم انگار برای سبککردن بار مسئولیتش، میگفت: آقا، نکند آن دواها که دادید عوضی بوده، که بیشتر اعصابم را خرد میکرد.
عاقبت دکتر را که منزل یکی از دوستانش مهمان بود، پیدا کردم و خواهش کردم هر چه زودتر بیاید. در عین این حال آشفتگی و ناراحتی عصبی، یکی از دوستان تلفن زد و رفتار تند مرا با یکی از وزرا ملامت کرد. از جزئیات قضیه میگذرم. همینقدر عرض میکنم که روز پیش در یک کمیسیونی، من تودهنی محکمی به یکی از وزیران که اوامر شاه را به رخ من کشیده بود، زده بودم. این دوست که خبرش را شنیده بود، میگفت حالا که صحبت ریاست دانشگاه توست مصلحت نیست که سروصدای این بگومگو به بالاها برسد. اصرار و ابرام او به رفع و رجوع عصبانیام کرد. سر او هم فریاد زدم و گفتم: تو کِی دیدهای که من عقیدهام را فدای مقام کنم، یا بهقول فرانسویها شرف را با تشریفات معاوضه کنم؟ منظور اینکه بحران روی بحران دیگر اعصاب برای من نگذاشته بود. خداخدا میکردم همسرم زودتر برسد. چون خانم بزرگ با همهٔ درد و ناراحتی توضیح درستی هم به من نمیداد. جوابش فقط آره یا نه بود. یعنی چند روزی بود با من سرسنگین بود. آنموقع علت را نمیدانستم. بعد فهمیدم: یک روزی عصبانی، سر دخترم که ایراد نابجایی گرفته بود، داد زده بودم که: برو از خانم جونت بپرس که اوساچُسک خانه است! نگو فرهاد بندهزاده که آن موقع سه چهار ساله و خیلی شیطان بود و این حرف را شنیده بود، از مادربزرگش معنی اوساچُسک را پرسیده بود و به این ترتیب خانم بزرگ به مورد استعمال لفظ پی برده بود. البته شلوغی و شیطانی فرهاد مال دوران بچگیاش بود. وقتی بزرگ شد بهعکس، مجسمهٔ متانت و آقایی شد. حالا که در دانشگاه نیواورلئان آمریکا تدریس میکند، شنیدهام که چند دانشگاه برای بردنش با هم نزاع میکنند. باری، از موضوع دور نیفتیم! علت سرسنگینی خانم با من همین حرف بچگانهٔ فرهاد بود که به بدخلقی طبیعی مبتلایان به یبوست اضافه شده بود. در یک همچو وضع و حالی بود که در زدند و آن زندهیاد، طبق قرارمان از راه رسید. البته من از مشکلات چیزی نگفتم. تعارف کردم در سالن نشستیم. هنوز در مرحلهٔ احوالپرسی بودیم که همسرم نگران و پریشان و آشفته رسید. وقتی از ماوقع مطلع شد، اول به فاطمه سلطان پرید که چرا بیاجازه، چنین کاری کرده است. پیرزن بیچاره، دستپاچه جواب داد: با اجازهٔ آقا بوده، دوای جوشانده را هم خود آقا داد. خانم هم، بدون ملاحظهٔ مهمان، به من پرید که یکباره چاقو بردار سر مامان را ببر که خیالت راحت بشود! آخر، ایشان روی تخیلات زنانه شاید ظن خصومتی از جانب من نسبت به مادرش میبرد. در حالی که بهعکس بود. من این خانم را مثل مادری دوست داشتم. البته آن روز همسرم خودش نبود. زجر و عذاب مادرش او را از حال طبیعی خارج کرده بود، وگرنه به تصدیق همه، زنی بسیار معقول و مبادی آداب است. از نظر خانوادگی، دختر مرحوم دکتر مساعد و نوهٔ اوانس خان مساعدالسلطنه، سفیر اسبق ایران در فرانسه است. از نظر معلومات هم، تحصیلات عالی دارد. در همان ایام اتفاقاً مشغول نوشتن رسالهٔ دکترای ادبیات زیر عنوان ترکیبات استعاری در شعر ظهوری ترشیزی بود، که چند ماه بعد با درجهٔ ممتاز تصویب شد. از موضوع دور نیفتیم! اصرار همسرم هم نتوانست مادرش را به رفتن به بیمارستان راضی کند. منتظر دکترش بود. عاقبت دکتر سید مصطفی خان از راه رسید. از یک مهمانی میآمد و پیدا بود دمی به خمره زده است چون خیلی شنگول و خندان بود. وقتی بعد از معاینه از اتاق خانم بزرگ بیرون آمد، تلفن زد که آمبولانس بیاید. بعد، در انتظار آمبولانس، در حالیکه با اریگاتور فلزی و لولهاش ور میرفت، گفت: من نمیفهمم چطور این اتفاق افتاده. چون کانول سر لولهٔ اریگاتور یک شیر کوچولو هم دارد که باز میکنند و میبندند. خود کانول در بدن مانده باشد یک حرفی، ولی کانول با شیرش راحت توی بدن نمیرود! بعد با نگاه خندانی اضافه کرد: مگر اینکه عمداً و بهزور داخل کرده باشند. این شوخی دکتر و صحبت شیر سر کانول موقعیتی به همسرم داد که دوباره به من بپرد. بگذریم که شیر کانول روز بعد زیر تشک پیدا شد. ولی در آن اوضاع و احوال بحرانی تشخیص شوخی از جدی سخت بود. از این جزئیات که عرض میکنم منظوری دارم که عرض خواهم کرد. من که در اینجور مواقع معمولاً خونسردیام را حفظ میکنم، آن روز بهعلت درهمریختگی عصبی، عاقبت از کوره در رفتم. وقتی همسرم در حضور دکتر و مهمان و مستخدم، رو به من فریاد زد: شمر ذیالجوشن! اگر این شیر توی رودهٔ مامان گیر کند، من چه خاکی به سرکنم، من هم فریاد زدم: شیر آبانبار هم باشد، رودهٔ مامان تو ذوبش میکند، اصلاً مگر من شیر را توی رودهاش کردهام؟ شاید هم این معنی را با لفظ تندتری بیان کردم که همسرم با اعصاب درهمریخته عنان اختیار را از دست داد. از جا پرید و پایهٔ سنگی چراغ رومیزی را بلند کرد و بهطرف سر من نشانه رفت. در این لحظهٔ حساس، آن زندهیاد، روانش شاد، دست او را در هوا گرفت و گفت: خانم، فکر حال مادرتان باشید. که همسرم آرام گرفت. باید بگویم که اگر دخالت بهموقع و مؤثر آن زندهیاد نبود و آن پایهٔ چراغ به مقصد رسیده بود، بهاحتمال قوی امروز دیگر بنده در حضورتان نبودم. از موضوع دور نیفتیم! به دستور دکتر خانم بزرگ را به بیمارستان شماره دو ارتش بردیم. جراح بیمارستان، خدا بیامرز مرحوم سرتیپ دکتر محمودی…
یک صدا – سرلشکر.
استاد – باز میکروفن از کار افتاد؟
رئیس – نخیر، ایرادی ندارد. بفرمایید!
استاد – انگار گفتند بلندتر.
رئیس – نخیر، گفتند سرلشکر، شما فرمودید سرتیپ، گفتند سرلشکر.
استاد – اشتباه میکنند. مرحوم دکتر محمودی تا آخر سرتیپ بود. دلیل دارم با اینکه خیلی سال از آن موقع گذشته، خوب یادم هست که آن روز در بیمارستان وقتی از امعاء خانم عکس گرفتند، دکتر محمودی گفت که در عکس کانول را که سر یک پیچ روده گیر کرده میبیند. دکتر سید مصطفی خان که هنوز از اثرات مهمانی، سرحال و شنگول بود، با خنده گفت: دکتر جان، ظاهراً یک شیری هم سر کانول بوده که توی رودهٔ مریض گم وگورشده، اگر علاوه بر کانول، شیر را هم پیدا کنی و در بیاوری، خانم بزرگ که با دربار رفت و آمد دارد، از اعلیحضرت درجهٔ سرلشکری عقبافتادهات را برایت میگیرد. اگر یبوست مزمن خانم را هم بتوانی یک جوری معالجه کنی، درجهٔ…
یک صدا – عرض دارم اگر اجازه بفرمایید.
رئیس – بفرمایید، جناب محسنی!
محسنی – با معذرت به عرض استاد میرسانم که دکتر محمودی – نمیدانم شیر را پیدا کرد و در آورد، یا نه و یبوست خانم را چقدر معالجه کرد – ولی میدانم که یک ماه قبل از فوتش درجهٔ سرلشکری گرفت.
استاد – خیلی ممنونم، جناب محسنی، متوجه نشده بودم که تذکر از جانب جنابعالی بود وگرنه چون و چرا نمیکردم.
دقت نظر و نکتهبینی جناب محسنی موردقبول همهٔ اهل تحقیق است. ایشان در واقع یک دائرةالمعارف زنده هستند.
محسنی – اختیار دارید، جناب استاد، شرمنده میفرمایید. اطلاعات ناقص بنده در برابر دانش شامل جنابعالی قطرهای در برابر دریاست.
استاد – ممنونم، ولی شکستهنفسی میفرمایید. باری، از موضوع دور نیفتیم! سرلشکر دکتر محمودی که آن موقع سرتیپ بود و باید بگویم از امیران تحصیلکرده و واقعاً دانشمند ارتش بود، وقتی دانست که بیمار منسوب بنده است، با اینکه سرماخورده بود و حال نداشت، عمل را شخصاً عهدهدار شد. صدایش هنوز توی گوشم است که گفت: خدمت به جناب مستقانمی افتخار است. چون در واقع خدمت به دانش است. البته مبالغه میکرد. ولی از موضوع دور نیفتیم! همان شب عمل را انجام داد و کانول را که بهوضع خطرناکی در روده گیر کرده بود، بیرون آورد. اما، هیچ فراموش نمیکنم که آن زندہیاد که با ما به بیمارستان آمده بود، تا خاتمهٔ عمل و بههوشآمدن مریض، راضی نشد ما را تنها بگذارد. و سال بعد که خانم بزرگ مرحوم شد، وقتی برای تسلیت بهدیدن من آمده بود، آن واقعهٔ تنقیه و کانول جامانده و ساعتهای پراضطراب مرا بهیاد آورد و گفت: استاد، آن شب در بیمارستان من نگران سلامت خود شما بودم. رنگ به رویتان نمانده بود. میترسیدم خدانخواسته شاهد اولین مورد سکتهٔ داماد از غصهٔ مادرزن باشم. تقریباً همین امعان نظر و احساس نگرانی را، بهصورتی دیگر از مرحوم دکتر حمیدی شیرازی در شلوغی مجلس ختم مادرزنم شنیدم. مجلس بسیار شلوغی بود. جمعیت بهحدی بود که نهتنها شبستان که حیاط مسجد هم پر شده بود. گذشته از وزرا و وکلا و سناتورها و دانشگاهیان، اغلب بزرگان علم و ادب بهخاطر بنده لطف کرده و آمده بودند. دکتر سیاسی بود، دکتر متین دفتری بود، دکتر مهدوی بود، دکتر خطیبی بود، همین دکتر اعصامی عزیز بود. مرحوم دکتر حمیدی شیرازی، رحمتالله علیه، که با ما رفت و آمد خانوادگی داشت و از علاقهٔ من به مادرزنم مطلع بود، موقع رفتن، تقریباً بغض در گلو زیر گوشم این ابیات رودکی را خواند:
ای آنکه غمگنی و سزاواری / وندرنهان سرشک همی باری
شو تا قیامت آید زاری کن / کی رفته را به زاری باز آری
اندر بلای سخت پدید آرند / فضل و بزرگمردی و سالاری
بعد مرا بوسید و دلداری داد. صدایش هنوز در گوشم است که فرمود: بزرگمردا، متحمل باش! دیگر استادان هم هر کدام به زبانی مرا به تحمل این مصیبت اندرز دادند. باری، از موضوع دور نیفتیم!…
رئیس – جناب استاد، خیلی عذر میخواهم که کلامتان را قطع میکنم. با وجود ارادت و خاکساری همهٔ ما نسبت به وجود محترمتان و علاقه و اشتیاق به کسب فیض هرچه بیشتر از محضر گرامیتان، باید عرض کنم که جنابعالی، غرقه در بحر موضوع و در پیچوخم استدلال و احتجاج، و بنده مسحور و مجذوب سحر کلام جنابعالی، هیچکدام متوجه گذشتن وقت نشدیم. الان به بنده یادداشت دادند که وقت جلسه، بهعلت رسیدن ساعت مقرر و موعد تخلیهٔ سالن، تمام شده است. لذا از حضورتان تمنا دارم در چند کلمه نتیجهگیری بفرمایید.
استاد – عجب! متوجه گذشتن وقت نشدم. فرمود: هنوز قصهٔ هجران و داستان فراق، بهسر نرفت و بهپایان رسید طومارم. اما بههر حال، چون میفرمایید که وقت تمام شده و باید نتیجهگیری کنم، در چند کلمه عرض میکنم که آن روانشاد انسانی بهنهایت مهربان و دوستداشتنی بود. بلندنظر و سخاوتمند و نیکفطرت بود. البته او هم، مثل هر آدم دیگری نقاط ضعفی داشت. از جمله اینکه گاهی عنان اختیارش را بهدست احساسات تند و ویرانگر میسپرد. برای مثال، بهدنبال یک بگومگوی مبتذل، با برادر منحصربهفردش قهر کرد. آن چنان قهری که با وجود عذرخواهیهای مکرر این برادر و شفاعت و وساطت همهٔ خویشان و بستگان، تا آخرین لحظهٔ حیات حاضر به دیدار با او نشد. بههرصورت، چون مسائل مختلفی مطرح شد که از موضوع دور افتادیم، این نکته را باید مؤکداً تذکر بدهم که علت فوت ناگهانیاش زمینخوردن در حمام و اصابت سرش به سنگ بود و هیچ ربطی با بیماری یبوست مزمن و آن تنقیه و جاماندن کانول در بدنش نداشت. یادش بخیر و روانش شاد. رحمتالله علیها.
(کف زدن حضار)
پاریس، خرداد ماه ۱۳۸۴
*انتشار «گزارشی از مراسم یادبود ایرج پزشکزاد در پاریس» با اجازهٔ شرکت کتاب در لس آنجلس، ناشر کتاب «گلگشت خاطرات» نوشتهٔ زندهیاد ایرج پزشکزاد، انجام شده است. برای خرید این کتاب بهصورت چاپی یا الکترونیک از لینک زیر دیدن کنید: