نماد سایت رسانهٔ همیاری

در جست‌و‌جوی بهشت – برای اینجا ساخته نشده‌ام

در جست‌و‌جوی بهشت - برای اینجا ساخته نشده‌ام

داستان‌هایی بر مبنای واقعیت از انسان‌هایی که تنها به رفتن فکر می‌کنند

آرام روانشاد – ایران

در این دو سالی که آژانس کار می‌کنم، هر روز باید قصه‌های جدیدی بشنوم که حکایت تلخی از ناامیدی دارد: «اینجا جای ماندن نیست.» 

البته این قصه‌ها جدید نیست. دیری است که ما ایرانیان، با عبارت مهاجرت آشناییم و روزی نیست که از دهان خودمان یا همکارانمان، دوستان و اقوام نشنویم که اینجا دیگر جای ماندن نیست و باید رفت. آدم‌های زیادی را دوروبَرمان می‌بینیم که یک روز، چمدان بستند و رفتند؛ برای همیشه. اما شرایط بد اقتصادی که به اوج خودش می‌رسد و فشار به مردم زیادتر می‌شود، واژهٔ مهاجرت مدام در دهان‌ها و گوش‌ها می‌پیچد. هر جا می‌نشینیم و بلند می‌شویم، صحبت از رفتن و نماندن است. گاهی هم آدم‌هایی را می‌بینیم که از دید ما موفق‌اند، اما جاه‌طلبی آن‌ها را بر این وا می‌دارد که ترک دیار کنند. نه مشکل سیاسی دارند و نه اقتصادی. اما هوای رفتن دارند. مهاجرت همیشه به‌ این دلیل نیست که کسی از زندگی‌اش در کشور خود به تنگ آمده باشد؛ گاهی هم آدم اینجا همه‌چیز دارد، اما دلش تجربهٔ جدید می‌خواهد. جغرافیای جدید. مردم جدید. گاهی هم فکر می‌کند که از سر کشورش زیاد است. مثل پسر جوانی که امروز مسافرم بود. بسیار موفق. دانشگاه امیرکبیر مهندسی عمران خوانده بود. با اعتمادبه‌نفس صحبت می‌کرد و خودش را بسیار قبول داشت. طوری‌که کمی متفرعن به‌نظر می‌رسید. به‌قول خودش با سیاست کاری نداشت و معتقد بود هیچ دولتی به‌نفع مردم کار نمی‌کند. پس بنابراین برایش فرقی ندارد چه کسی بر سر کار باشد. آدم اگر بخواهد پیشرفت کند، باید سرش به کار خودش باشد و از این حرف‌ها. معتقد بود بیشتر مشکلات ما به این برمی‌گردد که آدم‌ها دربارهٔ چیزی که نمی‌دانند اظهارنظر می‌کنند. برای من که در این مدت بیشتر قصه‌هایی که شنیده‌ام ماجراهای غریب و گاه تلخ بوده است، در وهلهٔ اول دلایل او برایم چندان جذاب نبود. اما بیشتر که حرف زد، توجهم جلب شد. به‌نظر می‌رسید که جوان موفقی قصد دارد برای پیشرفتِ بیشتر، از ایران مهاجرت کند، اما بی‌شک او نمایندهٔ نسلی است که گمان می‌کنند دارند اینجا تباه می‌شوند و کسی قدرشان را نمی‌داند. شاید این‌طور باشد، اما تصورات او جور دیگری بود. خودش می‌گفت:

«از دید دوستان و اطرافیانم آدم بسیار موفقی هستم. همه یک‌جورهایی مرا در فامیل مثال می‌زنند. اوایل برایم لذت‌بخش بود، اما به‌مرور حس کردم دیگر اقناع نمی‌شوم. اولش خیلی خوشحال بودم که در بیست و سه سالگی با معدل عالی فارغ‌التحصیل شدم و بلافاصله کار خوبی پیدا کردم با حقوق بسیار عالی. اما مدتی که گذشت، با خودم گفتم عالی چیست؟ وضعیتی که از نظر من عالی بود، از نظر پسرخاله‌ام که آمریکا زندگی می‌کند، متوسط بود. او هم مهندس عمران است، اما درآمدی که آنجا دارد سه برابر من است. طبیعتاً سطح رفاهی که دارد خیلی از من بالاتر است. مثلاً من اینجا با حقوقم می‌توانم یک ماشین و خانه خوب داشته باشم و سالی یک‌بار سفر خارج بروم، اما او قایق شخصی دارد و ویلایی بزرگ در بهترین نقطهٔ میامی. 

نکتهٔ دوم که من را آزرده خاطر می‌کرد، فضایی بود که در محیط کار من وجود داشت. همان‌طور که می‌دانید در ایران روابط بر ضوابط ارجحیت دارد. حس کردم شایستگی‌های فردی‌ام نقش زیادی در پیشرفتم در محیط کاری ندارد. این احساس انگیزهٔ تلاش و پیشرفت در کار را از من می‌گرفت. کسانی در شرکت بودند که سطح دانششان بسیار از من پایین‌تر بود، اما به‌خاطر روابط، هم‌رَدهٔ من بودند و این برای من بسیار برخورنده بود. چرا کسی که هم‌سطح من نیست به‌خاطر روابطی که دارد باید با من کار کند. مطمئن‌ام آن‌طرف اصلاً این‌طور نیست. خیلی هم در این مورد سخت‌گیرند و آدم‌ها بر اساس قابلیتشان دسته‌بندی می‌شوند. شک ندارم بروم آنجا، قدر مرا می‌دانند و با کسانی کار می‌کنم که در حدم باشند. 

فامیل‌های دور و نزدیکی دارم که از ایران مهاجرت کرده‌اند و در آمریکا و کانادا زندگی می‌کنند و همه از زندگی‌شان راضی‌اند. مثل پسرخاله‌ام که برایتان تعریف کردم. با توجه به تمایل بسیاری از هم‌دوره‌ای‌های دانشگاهی‌ام برای اقدام برای مهاجرت، هرازچندگاهی فکر مهاجرت از ایران به سرم می‌زد. پس عزمم را جزم کردم. رفتن به آمریکا سختی‌هایی دارد که حوصله‌اش را نداشتم. از طرفی می‌گویند دوباره نژادپرستی آنجا رونق گرفته است. کانادا را انتخاب کردم. خیلی در موردش تحقیق کردم و دیدم با توقعی که من دارم، کانادا می‌تواند جای مناسبی برایم باشد. کشوری پهناور، آباد و آزاد. فقط از سرما خیلی خوشم نمی‌آید، ولی فهمیدم ونکوور هوایش خیلی عالی است. تقریباً مثل شمال خودمان. یک وکیل مهاجرتی خوب گرفتم. چیزی نمانده تا کارهایم تمام شود و ویزایم بیاید. خیلی هیجان دارم و خوشحال‌ام. همه می‌گویند بیست و پنج سالگی سن خوبی برای مهاجرت است. می‌گویند هر چه سن آدم پایین‌تر باشد، خو گرفتن به محیط آسان‌تر است. اما راستش گمان نمی‌کنم مشکلی با خوگرفتن داشته باشم، چون سبک زندگی غربی را می‌پسندم. از بچگی می‌دانستم برای اینجا ساخته نشده‌ام. محدودیت‌های سنتی در ایران را دوست ندارم. این سبک زندگی برای من آزاردهنده است. سبک زندگی در کشور‌های غربی برایم جذاب است. اصلاً همه‌چیزشان خوب است. مدل دیگری‌اند. ما صد سال از آن‌ها عقب‌تریم. توی همه‌چیز. آدم وقتی بیشتر از بقیه بفهمد، زندگی اینجا برایش سخت می‌شود.»

از او می‌پرسم تا به‌حال آن‌طرف زندگی کرده است؟ می‌گوید برای سفر تا دبی و ترکیه رفته، اما غرب زندگی نکرده است. سریال و فیلم خارجی زیاد می‌بیند و از چیزهایی که توی فیلم‌ها دیده شک ندارد که برای آن‌طرف ساخته شده است. بیست و پنج سالگی حتی اگر موفق باشی و حقوق خوبی بگیری، سنی نیست که با این قطعیت راجع به آن چیزی که نمی‌دانی چیست حکم صادر کنی. از روی فیلم و سریال حدس بزنی که می‌توانی آن‌طرف خیلی خوب زندگی کنی. از طرفی خیلی به خودش مغرور است و طوری صحبت می‌کند که انگار آنجا برایش فرش قرمز پهن کرده‌اند و استعدادش اینجا دارد هرز می‌رود. این حجم از اطمینان خاطر قطعاً نگران‌کننده است. به چالش‌هایی که مهاجرت برایش ایجاد می‌کند، فکر نمی‌کند. همه‌چیز آنجا فرق دارد؛ همان بهشت موعود. یادِ یکی از دوستانم که چند سال پیش مهاجرت کرد،‌ افتادم. ایران که بود، خودشیفته‌ای به تمام معنا بود. تا دو ساعت پشت تلفن از خودش و کارهایش تعریف می‌کرد.

بعضی وقت‌ها هم گوشی را می‌گذاشتم کنار تا نشنوم چه می‌گوید. او هم از آن‌هایی بود که فکر می‌کردند تخم دوزرده گذاشته‌اند. اما وقتی رفت، از این‌رو به آن‌رو شد. می‌گفت وقتی آمدم اینجا، فکر می‌کردم همه باید دست‌به‌سینه جلو من ایستاده باشند. اما دیدم از این خبرها نیست. هر کس که باشی، اینجا باید از صفر شروع کنی. از پسر جوان می‌پرسم می‌تواند از صفر شروع کند؟

«چرا باید از صفر شروع کنم؟ رزومهٔ درخشانی دارم. وقتی رزومه‌ام را ببینند، دلیلی ندارد از صفر شروع کنم. از صفر شروع کردن برای آن‌هایی است که سواد کافی ندارند. من مدرکی معتبر دارم و انگلیسی را روان‌تر از فارسی حرف می‌زنم.»

می‌خواهم بگویم دو سال کارکردن و انگلیسی را خوب حرف‌زدن که رزومهٔ درخشان نمی‌شود. قبول که با معدل خوب فارغ‌التحصیل شدی و بلافاصله در شرکت معتبری کار پیدا کردی، اما این‌طوری که تو حرف می‌زنی به‌نظر می‌رسد هستهٔ اتم شکافته‌ای یا جانشین برحقِ اینشتین هستی. اما یادم می‌آید که گرچه پشت فرمان این ماشین نشسته‌ام از سر جبر روزگار، ولی یک جامعه‌شناس‌ام و باید بدانم که افراد خودشیفته سریع تحریک می‌شوند و عصبانی. آن‌ها از این ابزار برای جلوگیری از آسیب پذیری استفاده می‌کنند و اعتراض من الان ممکن است منجر به مشاجره شود و نتیجه‌ای معکوس خواهد داشت. از طرفی او دقایقی دیگر از ماشین من پیاده می‌شود و مثل ده‌ها مسافری که در این مدت داستانشان را شنیده‌ام، به خاطراتم خواهد پیوست. بگذار با زندگی مواجه شود. زندگی خودش به او خیلی چیزها را یاد خواهد داد که در هیچ دانشگاهی نمی‌تواند بیاموزد.

خروج از نسخه موبایل