نماد سایت رسانهٔ همیاری

در جست‌و‌جوی بهشت – به جرم زن بودن

در جست‌و‌جوی بهشت - به جرم زن بودن

داستان‌هایی بر مبنای واقعیت از انسان‌هایی که تنها به رفتن فکر می‌کنند

آرام روانشاد – ایران

دو هفته همه‌جا را تعطیل کرده‌اند و ما هم خانه‌نشین شده‌ایم. کرونا دارد یکی پس از دیگری جان می‌گیرد و آنچه به‌عنوان آمار می‌خوانیم، جان‌های عزیزی است که یکی پس ازدیگری می‌روند. در این میان، خبر می‌رسد که دخترخاله‌ام دارد کارهایش را برای رفتن انجام می‌دهد. برادرم به من تلفن می‌زند و می‌گوید خبر داری فلانی هم دارد می‌رود آلمان؟ شانس آورد ارثی گیر دخترش آمد و حالا دارند می‌روند؛ و این را با چنان حسرتی می‌گوید که قلب من هم این‌طرف می‌سوزد. اما نه برای برادرم که برای دخترخاله‌ام. 

دخترخاله‌ام خیلی زود مادر شد؛ در هجده سالگی. در هفده سالگی عاشق شد. عاشق پسری جنوبی که همه می‌گفتند شبیه تام کروز است. منتها تام کروزِ قدبلند. پایش را توی یک کفش کرد. شوهرخاله‌ام رضایت نداد. با هم فرار کردند. پیغام گذاشتند اگر رضایت ندهید، خودمان را نیست و نابود می‌کنیم. گفتند باید عاقد خبر کنید تا ما برگردیم. تمام کارهای عقد مهیا شد و آن دو برگشتند. تقریباً هم‌سن‌ایم. خاله‌ام مدام مرا برای او مثال می‌زد که تمام هوش و حواسم به درس خواندن بود و مادر خدابیامرزم سرش را بالا می‌گرفت و می‌بالید و من توی دلم حسرت شبنم را می‌خوردم که توانسته بود شوهری به خوش‌تیپیِ تام کروز تور کند. شبنم در هجده سالگی یعنی دقیقاً یک سال پس از ازدواجشان، مادر شد. دختری با سیمایی جنوبی ارث‌برده از پدرش که نامش را شکیلا گذاشتند. شبنم را گاه‌وبیگاه در مناسبت‌های خانوادگی می‌دیدم. سه سال بعد، من دانشجو بودم و با هم‌کلاسی‌هایم رفته بودیم کافه. آنجا ناگهان آرمین شوهر شبنم را دیدم، با زنی میانسال ولی بسیار زیبا سر یک میز نشسته و دستِ هم را گرفته بودند. مرا که دید، رنگش مثل گچ دیوار سفید شد. من هم لال شده بودم. دوستانم متعجب شده بودند که چرا خُلق من ناگهان تغییر کرد. آن روز به من تلفن زد. هزار بار قسمم داد به شبنم چیزی نگویم. هزار توجیه آورد که شبنم خلق‌وخویش عوض شده و او از سرِ تنهایی به زنی روی آورده که از خودش دوازده سال بزرگ‌تر است. به او گفتم به من ربطی ندارد، اما کارش غیراخلاقی است. همان روز آخر این ماجرا را حدس زدم. دو سال بعد شبنم را با مردی میانسال اتفاقی در کافه‌ای دیگر دیدم. او مرا ندید. اما شبنم به خوش‌شانسی آرمین نبود. ماجرا لو رفت و در کل فامیل پیچید. شوهرخاله‌ام سکته کرد. به مادرم ماجرای آرمین را گفتم. گفت باید همان وقت می‌گفتی. حالا گفتنش چه فایده دارد؟ از طرفی اینجا ایران است و مرد هر غلطی دلش بخواهد می‌کند و هیچ وصله‌ای بهش نمی‌چسبد. یادت نرود کجا زندگی می‌کنیم!

شبنم در بیست و سه سالگی با رسوایی مطلّقه شد. مادر آرمین قیامتی به پا کرد. شکیلا را از او گرفتند و رفتند آبادان. شبنم در حسرت دیدار دخترش می‌سوخت و سرکوفت مادر و پدر را می‌شنید. هزار وصله بهش چسباندند. گذشت و گذشت و شبنم مثل شمع آب شد تا اینکه یک‌سال پیش خبری فامیل را تکان داد. آرمین خیلی ناگهانی سکته و درجا فوت کرد. سال‌ها بود که مادرش فوت شده بود. خودش و شکیلا در آبادان به تنهایی زندگی می‌کردند. حالا شکیلا جز شبنم کسی را نداشت. مرگ آرمین نقطه عطف زندگی شبنم بود یا به‌قول فامیل شانسش. شکیلا پیش مادرش برگشت. خانه و ماشین آرمین به او رسید. آن را فروختند. شبنم بعد از سال‌ها مستقل شد. خانه‌ای گرفت و با دخترش زندگی جدیدی را شروع کرد. یک روز رفتم دیدنش. شکیلا را از بچگی‌اش ندیده بودم. دختری قدبلند که گیرایی چهرهٔ جنوبی‌ها را داشت. همان روز شبنم برایم گفت که می‌خواهد کارهایش را بکند و برود. گفت که هر ثانیه اینجا بودن برایش جهنم است. گفت در این سال‌ها اگر ماند، به‌خاطر دخترش بود و بی‌پولی؛ چطور می‌رفت وقتی آه در بساط نداشت. حالا می‌خواهد دست دخترش را بگیرد و برود. دور شود از تمام خاطرات تلخی که این سال‌ها برایش رقم خورد. دور شود از جایی که شوهرش خیانت را دو سال زودتر شروع کرد، اما چون مرد بود آب از آب تکان نخورد. ولی او را رسوا کردند. تا سال‌ها توی فامیل هیچ‌کس جواب سلامش را نمی‌داد. اغلب توی خانه می‌نشست. ناسزاهای مادرش را می‌شنید و نفرین‌های پدرش که او را هرزه خطاب می‌کردند. گفت: «ریختم توی خودم و دم نیاوردم. بچه‌ام را ازم گرفتند و مادر آرمین گفت اگر دم بزنی، به دادگاه می‌گوییم چه غلطی کرده‌ای تا سنگسارت کنند. من هم زنی بیست و سه ساله بودم. تمام تنم لرزید. پس خفه شدم. تا سال‌ها کابوس می‌دیدم، اینکه چاله‌ای کنده‌اند و مرا زیر خاک کرده‌اند و فقط سرم بیرون است. همه دورم جمع شده‌اند تا سنگسارم کنند. نمی‌خواهم دخترم اینجا زندگی کند. خودم هم نمی‌خواهم. تمام این سال‌ها آرزو داشتم بتوانم فرار کنم. اما با کدام پول؟ دخترم را چه می‌کردم؟ گاهی آن‌قدر حس گریختن در من شدید می‌شد که احساس می‌کردم دیگر هیچ نیرویی نمی‌تواند وادار به ماندن‌ام کند، بارها شد صبح که چشمانم را باز می‌کردم با خودم می‌گفتم امروز دیگر روز آخر است. امروز فرار می‌کنم.

حالا دارم می‌گریزم از این همه خفقان و دخترم را هم نجات می‌دهم. فرار می‌کنیم از این‌همه بایدونبایدها، می‌دانم که در خارج از اینجا می‌توانیم هر دو زن بودنمان را آزادانه زندگی کنیم، خودمان را پنهان نکنیم. نمی‌گویم از مرگ آرمین خوشحال‌ام. به‌هرحال شکیلا پدرش را از دست داده و غصه‌دار است. اما می‌خواهم دخترم را بردارم و دور شوم از جایی که این‌همه درد به من تحمیل کرد به جرم زن بودن. نمی‌گویم اشتباه نکردم و خیانتم درست بود. اما تاوانش این نبود. زجر و تحقیری که در این سال‌ها من کشیدم و آرمین نکشید. من هرزه خطاب شدم و او چون مرد بود تنوع‌طلب. من باید گذشت می‌کردم و راضی باشم که نان‌آوری دارم و سقفی. نمی‌دانی بعدها چقدر حسرت تو را می‌خوردم. آزادی و رهایی‌ات. مادرم راست گفت که عاشقی چهل روز است و پشیمانی‌اش چهل سال».

به او گفتم که من هم آن روزها حسرتش را می‌خوردم و حس می‌کردم چقدر در برابر او خنگ‌ام. هر دو خندیدیم. گفتم آدمی همیشه حسرت چیزی را دارد که ندارد. او هم‌سن من است و دختری شانزده‌ساله دارد. اما من هنوز دارم درس می‌خوانم. 

حالا توی تمام فامیل پیچیده که شبنم و شکیلا دارند می‌روند. همه می‌گویند خدا شانس بدهد. شوهرش افتاد و مرد و خدا برایش خواست. چه جوان رعنایی بود. حیف از او. بیچاره شکیلا که یتیم شد و حالا شبنم دارد می‌برَدَش آن سر دنیا که خودش کیف و حال کند. مرگ هیچ‌کس خوشحال‌کننده نیست، اما هیچ‌کس نمی‌گوید حیف از شبنم که در این سال‌ها سوخت و ساخت. بچه‌اش را سالی یک‌بار دید. هزار حرف ناروا شنید و بهترین سال‌های جوانی‌اش کُنج خانه گذشت به جرم زن بودن. نمی‌گویند شکیلا یتیم نیست چون مادری دارد که عاشقش است. می‌خواهد او را ببرد که اگر روزی روزگاری اشتباهی کرد، تاوانی چنین سنگین مثل مادرش ندهد.

خروج از نسخه موبایل