فرزانه بابایی – ایران
چند هفتهای از شروع تعطیلات آخر سال تحصیلی سپری شده بود که با خودم فکر میکردم: یعنی اگر همین امروز با بچهها به کلاس برگردم و دیکته بگویم، چند نفر خیلی خوب میشوند؟ و به عادت کلاس ما، ستارههای کاغذی پای دیکتهشان جا خوش میکند و بعد با غرور دفتر را به سینهشان میچسبانند، پشت به تخته میایستند و با همهٔ شیطنت کودکانهشان، چند ثانیه آرام میگیرند که من از ستارههای دیکته عکس بگیرم؟
راستش را بخواهید با اینکه من از دانش پسرهایم مطمئنام و بعید میدانم هر تعطیلیای آنچه را که ریسیدهام پنبه کند، ولی باز هم چهار ماه تعطیلی در پایان کلاس اول – که بچهها شبیه ساقهٔ نازک نیلوفریاند که مراقبت مدام میخواهد – مثل تندباد میماند!
در همین گیرودار بودم که به ذهنم رسید یادداشتی در صفحهٔ اینستاگرام کلاسم منتشر کنم و بعد از احوالپرسی با اولیا و دانشآموزانم برنامهای برای مطالعه و تمرین در تعطیلات تابستان مطرح کنم.
هر چند متقاعد کردن خانوادهها برای پیگیری امور تحصیلی در تعطیلات با توجه به اینکه خیالشان از نمرهٔ پایان سال راحت شده است، کار چندان سادهای نیست.
خلاصه یادداشت را نوشتم و بعضی از اولیا برایم کامنت نوشتند و گفتند که بچهها از این ارتباط دوباره ذوقزدهاند و کلی انگیزه گرفتهاند که فعالیتهای پیشنهادی شما را انجام دهند.
من هم از خواندن این پیامها خوشحال شدم و از فردای آن روز منتظر عکسالعملی از طرف بچهها بودم.
یکی دو روز به همین منوال گذشت و هیچ خبری نشد، حالم شبیه کشاورزی بود که دانه را به زمین آماده سپرده و چشم به آسمان دارد که به بار نشانده شود!
چند روز بعد با توجه به دوری از فضای مدرسه، بهکل ماجرا را فراموش کردم.
در هر حال، من وظیفهام را انجام داده بودم و تعطیلات تابستان خودش بهترین دلیل برای پرداختن به اموری غیر از مسائل مدرسه است.
یک روز صبح مثل بقیهٔ روزها بعد از چای صبحانه، مشغول کارهای خانه شدم. یکی دو ساعتی درگیر بودم تا این که پیامی صوتی در تلگرام دریافت کردم، پیام از طرف مادر یکی از دانشآموزانم بود.
پیام را باز کردم، صدای سپهر در اتاق پیچید: «سلام خانم بابایی، دلم براتون تنگ شده، میخوام براتون یه کتاب داستان بخونم، ولی چون طولانیه ممکنه چند روز طول بکشه.”
لبخندی بزرگ روی صورتم جا خوش کرد.
کارم را رها کردم. روی کاناپه دراز کشیدم و بعد از آنهمه کتاب داستان خواندن برای بچهها، خودم را به ضیافت شنیدن قصهای با صدای یکی از بچهها دعوت کردم.
ماجرا مربوط به یک پسربچه و ترس بیمنطقش از گرگ و تلاشهای مادرش برای ایجاد آرامش برای او بود.
آقا سپهر بعضی جملهها را روان و زیبا میخواند و قلب من از شوق لبریز میشد. موقع خواندن کلمههایی که استثنایی در رسمالخط دارند، هجی میکرد و با چند بار آزمون و خطا بالاخره درستش را میگفت و گاهی هم مادرش با صدای آرام کلمهای را میگفت که سپهر درستش را ادا کند.
من اما فارغ از همهٔ این اختلالها به تلاش پسربچهٔ هفتسالهای فکر میکردم که به ترس از گرگ تنبلی و بیاعتمادی غلبه کرده بود و با تلاش و کوشش برای خانم معلمش داستان میخواند.
آنقدر داستان بهنظرم شیرین بود که قدمبهقدم با جملهها در ذهنم تصویرسازی میکردم. حتی همین حالا میتوانم ساعت احتمالی روایت کتاب را تصور کنم، گنجهٔ لباسهای پسربچهٔ توی داستان را ببینم، بشقاب سیبزمینی سرخشدهاش را بو بکشم و به خانم معلمی که با کمی حوصله خودش را به چنین لذتی دعوت کرده، آفرین بگویم.
راستش را بخواهید دو روز این داستان را دنبال کردهام و منتظرم ببینم سپهر بقیهٔ قصه را چه ساعتی از امروز برایم میخواند.