این مطلب در شمارهٔ ۸۵ رسانهٔ همیاری، ویژهنامهٔ زندهیاد علیرضا احمدیان، منتشر شده است. برای خواندن سایر مطالب این ویژهنامه اینجا کلیک کنید.
مسعود کریمایی، فعال اجتماعی و بنیانگذار خانهٔ فرهنگ و هنر ایران در نورث ونکوور
امشب به قصهٔ دل من گوش میکنی
فردا مرا چو قصه فراموش میکنی
این دُر همیشه در صدف روزگار نیست
میگویمت ولی تو کجا گوش میکنی
نوشتن در رابطه با علیرضا سهل و ممتنع است. چرا سهل؟ چون برای نوشتن هیچ مشکلی نخواهید داشت، کافی است کلیهٔ صفتهای نیک و پسندیدهٔ انسانی را کنار هم بگذارید و نتیجه میشود علیرضا. اما چرا سخت؟ سختی آنجاست که شما برای شمردن همهٔ پندارها، گفتارها و کردارهای نیکی که علیرضا داشته، کم میآورید. یعنی هر چه بنویسید، باز مواردی هست که از قلم میافتد، بهطوریکه نتوان او را چنانچه هست تصویر کرد.
در ادبیاتش آشنا و غریب مفهوم نداشت. همه یکسان بودند و از وجود باصفا و پرمهرش سیراب. کارراهانداز بود، بهمعنای واقعی. مانند خورشید بود، تابنده، درخشان و بیمنت.
بیاموز رسم بلند آفتاب / به هر جا که ویرانه دیدی بتاب
کارشناسی چیره بود در کارش، اما غرور، منیّت، خودخواهی و خودستایی در کُنه وجودش راه نداشت. فروتن بود و خاکسار. گرگ وجودش را به خاک انداخته بود.
هر که گرگش را در اندازد به خاک
رفته رفته میشود انسان پاک
بیاغراق، بیبدیل بود. کوچکترین برخورد، عتاب، خشم، جنجال، دعوا و توهین در رفتار او نمایان نمیشد. با کینه و عقده بیگانه بود. بخشنده بود و باسخاوت، بخشایشگر بود و مهربان. کنشگری اجتماعی، فرهنگی و سیاسی بود، کوشا و پویا. کار گروهی میکرد بدون وابستگی به هیچ گروهی. فراجناحی بود و فرا ملیتی. پلی بود بین همهٔ فرهنگها و باورها. فرهیخته بود و خردمند.
از شمار دو چشم یک تن کم
وز شمار خرد هزاران بیش
پاکدل، پاکدست، بزرگوار، گرم بود و صمیمی. ساده بود و زلال. دوست واقعی بود، از آنها که درها را برایمان باز میکنند.
زندگی گرمی دلهای بههم پیوسته است
تا در آن دوست نباشد، همه درها بسته است
برادرانه و بیچشمداشت، همواره در خدمت بود. شنوندهٔ همدل بود و صبور. از آنهایی که ساعتها، غم دل را گوش میکرد و راهنمایی هم.
غم در دل تنگ من از آنست که نیست
یک دوست که با او غم دل بتوان گفت
آزاد بود و رها، بینیاز و پارسا. سبکبار و فارغبال. خوشمحضر بود، دلنشین و گشادهرو با لبخندی همیشه بر لب. خوشقلب، جوانمرد، باادب، باوفا بود و باوقار. آسمانی بود و وارسته. بدون هیچگونه تعلقات دنیوی.
غلام همت آنم که زیر چرخ کبود
ز هر چه رنگ تعلق پذیرد آزادست
آموزگار بود و عاشق آموزش. همواره دانشجو و آموزنده. کارش سوختن و آموختن.
در پی سوز و گداز و سوختن
فکر تو تنها بود آموختن
همدل بود و همراه. از ابتدای تأسیس خانهٔ فرهنگ و هنر ایران، پشتیبان ما بود و پیگیر کار. از مشوقان برگزاری کلاس داستاننویسی استاد محمدعلی بود و از اولین شاگردان کلاس. در پی تقویت و پیوند دادن خانهٔ فرهنگ و هنر بود با دانشگاهها و سازمانهای دیگر. کاری که در آن استاد بود و به آن عشق میورزید و برای آن بهوجود آمده بود، یعنی وصل کردن.
ما برای وصل کردن آمدیم
نی برای فصل کردن آمدیم
در یک کلام، وجودش پربرکت بود، پرتلاش، پرانرژی و پرنفوذ و شخصیتش تکرارناپذیر.
امید که راه، منش و افکار بلندش، توسط خانواده، دوستان و همراهان همیشه همراهش در بستر تأسیس بنیادی بهنامش، ادامه یابد و نام نیک و اندیشههای سترگش همچون چراغی، راه آیندگان را روشن و هموار سازد.
نقش پای رفتگان هموار سازد راه را
مرگ را داغ عزیزان بر من آسان کرده است