فرزانه بابایی – ایران
روز دوشنبه، مدرسه نرفته بودم. کاری پیش آمده بود که باید در منزل میماندم؛ همان حس عدم اجبار برای صبح زود بلند شدن، خودش کافیست تا کارها روی روال پیش برود، گر چه از صبح علیالطلوع بیدار بودم و مشغول هزار و یک کاری که ماه اسفند برای همه رقم میزند.
همین چند دقیقه پیش خانمی از اولیای دانشآموزانم که رابط من با بقیهٔ اولیاست، برایم پیام دادند که: «سپهر از مدرسه آمده، فلانی اذیتش کرده؛ دعوا مرافعه داشتهاند و اصرار، که میخواهم برای خانم وُیس بفرستم!»
پیام صوتی آقا را گوش دادم و جانم لبخندی شد و لبهایم برای بوسیدن روی ماه معصومیت به تپش افتاد…
گر چه بهانهٔ پیام گذاشتن، دعوا با ارمیا بوده است، ولی همین که سلام میکند، میپرسد: «چرا امروز نیومدین؟» بعد ماجرا را در دو جمله تعریف میکند و با هول میگوید: «امروز، فردا، نه، پسفردا بیاین دیگه!»
برایش نوشتم: «ای جانم آقا سپهر، چشم، چهارشنبه که حتماً خدمت میرسم، ولی فلان و بهمان…