فرزانه بابایی – ایران
زنگ خورده است. بچهها معمولاً به سه شماره کلاس را ترک میکنند، اما همیشه دو سه نفر هستند که آرامترند، آهسته کیف و کتابشان را جمع میکنند، سر صبر و حوصله کاپشن میپوشند، بند کلاهشان را زیر چانه محکم میکنند و طوری کار را به اتمام میرسانند که انگار چندان هم منتظر شنیدن صدای زنگ نبودهاند.
تا آن دو سه نفر بالاخره آمادهٔ رفتن شوند، من هم روی میزم را مرتب میکنم، با اولیایی که برای دیدارم آمدهاند، صحبت میکنم یا چرخی توی کلاس میزنم و وسایل جامانده را جمع میکنم.
خم شده بودم زیر میز آخر و داشتم مدادرنگیهای سام و کسری را، که عموماً تعدادی که جا میگذارند از آنهایی که با خود میبرند، بیشتر است، جمع میکردم.
بعد بین مدادرنگیها برخوردم به مداد سیاه سید دانیال، بعد پاککن مهدیار، بعد خطکش ژلهای هونام و خلاصه همینطور دولا دولا کل ردیف پاکسازی شد.
خیال کنید که طلا پیدا کرده باشم، با رضایت خاطر اقلام جمعشده را از دست راست به دست چپ منتقل میکردم و از افزایش تعداد مدادها ذوق میکردم.
خدا این خوشیهای کوچک را از آدم نگیرد؛ طوری به مداد سیاه از هر نوعش – فقط به شرط آن که بشود تراشید و بوی خوشش را استشمام کرد – حساسام، که انگار زیر میزها گنج پیدا کردهام.
بله، داشتم میگفتم که خم شده بودم زیر میز آخر به جمع کردن مداد، که صدایی آشنا با ناامیدی از همان دو سه نفر دانشآموز مانده توی کلاس پرسید: «خانمتون رفته؟» سرم را بلند کردم و گفتم: «نه، اینجام!»
کارن بود – شاگرد سال قبلم، که همیشه خط و نظم و شور و هیجانش حالم را خوش میکرد – صورتش به خنده باز شد، کاغذ لولهشدهٔ توی دستش را به سمتم دراز کرد و گفت: «این نامه است، خودم نوشتم!»
بعد هم با نوعی حجب و شرم خداحافظی کرد و رفت.
توی روزهایی که خستگیِ ارتباط با یک گروه جدید از دانشآموزان، رمقم را گرفته بود و برای آموزش یک قانون ساده به اولیائشان، چند هفته کلنجار رفته بودم؛ حسرت توی چشمهای این بچه، همهٔ تئوریهای معلمی مرا تأئید کرد.
انگار با آن لبخند که غمی پنهانی در خود داشت، میخواست هزار حرف بزند که سادهترینش این بود: «حق نداری ناامید شوی، چون فقط ما که شاگردت بودهایم میدانیم که چقدر ضروریست بر سر عهد و پیمانت بمانی…»