فرزانه بابایی – ایران
یاد چشمهایش افتادم که با استیصال نگاهم میکرد، یاد دفتر تاخوردهای که از بغلدستیاش، پنهان میکرد! یاد آن بیقراری که با هر جملهٔ دیکته، از ناتوانی او به قلب من رخنه میکرد.
الف را میگویم که همهٔ تلاشم برای یادگیریاش، بینتیجه مانده بود و برای آموزشش هر راهی میرفتم بنبست بود.
یکروز موقع دیکته، همهٔ اتفاقهایی که گفتم چنان پریشانم کرد که حس کردم تاب مقاومت در برابر التماس نگاهش را ندارم.
میدانستم که دارد به چند دقیقهٔ بعد فکر میکند که دوستانش با ستارههای رنگیِ پای دیکتهشان دارند نرد عشق میبازند و او دستش خالی است…
رویم را بهسمت چشمهای پرهولش گرفتم و گفتم: «تو برایم نقاشی بکش!»
یک لحظه هم درنگ نکرد و پرسید: «برام ستاره میزنی؟»
و من که از خوشیِ آن امید دویده در جانش، خودم کهکشان راه شیری شده بودم، گفتم: «بله، بله، معلومه که ستاره میزنم!»
خلاصه از آنروز، الف موقع دیکته برای من نقاشی میکشید و من هم پای دیکتههایش خودم ستاره میشدم کنار یک ستارهٔ رنگی کاغذی!
چند روز پیش چنان دلتنگ نقاشیهایش شدم، که احساس کردم اگر همان لحظه در یکی از نقاشیهایش پر نکشم، میمیرم…
نقاشیاش را گذاشتم مقابلم و شروع به تقلید خطوط و طرح و رنگش کردم.
خودم خوب میدانستم رد حس آن لحظهاش طوری در درخت و گل و پرنده نشسته، که ممکن نیست من بتوانم تکرارش کنم.
همان وقتها هم که به نقاشیاش نگاه میکردم، نمیدانستم چرا گلهایش را بیرنگ رها کرده است.
شاید زنگ خورده است؟ شاید وقت دیکته تمام شده؟ نمیدانم شاید هم امید خودش!