مجید سجادی تهرانی – ونکوور
زندگی این روزها روی دور تند افتاده است. جوری که دائم احساس میکنم از برنامههایم عقبم. اما با لجاجت تلاش میکنم در آن غرق نشوم و بخشهایی از روز را برای خودم ذخیره کنم. برای من زمانی که هر روز در ترن هوایی و اتوبوس صرف میکنم، یکی از بهترین زمانهاست؛ روزی حداقل یکساعت. شما از این فرصت چطور استفاده میکنید؟ من گاهی صبحها به ایران زنگ میزنم و با خواهرم صحبت میکنم. طبق عادتی که در ایران داشتم، صبحم را با شنیدن صدای او و احوالپرسی از خانواده شروع میکنم. گاهی به پادکستی گوش میکنم. گاهی مقاله یا داستان کوتاهی میخوانم. و گاهی هم مینویسم. یادداشتهایی که در این ستون خواهید خواند، یادداشتهاییاند که نطفهشان در نتبرداریهای موبایلی در ترن هوایی و اتوبوس بسته شده. سعی میکنم حتیالامکان در مورد مسائل یا اتفاقهای روز و متنوع باشند. دربارهٔ همهچیز! دربارهٔ هر چیزی که یک مهاجر ایرانی در ونکوور ممکن است در راهِ رفتن به سر کار و برگشت به خانه در ترن هوایی و اتوبوس به آنها فکر کند.
جرقهٔ این اولین یادداشت وقتی زده شد که در گروهی تلگرامی از دوستان بسیار قدیمی، خبر درگذشت علی اشرف درویشیان، نویسندهٔ فقید معاصر را با یادداشت کوتاهی از او اعلام کردم. نوشتهٔ درویشیان این بود: «دولتها زود به زود عوض میشوند. وعدههای توخالی میدهند، چمدانهایشان را پر میکنند و میروند پی کارشان؛ پابرهنهها همچنان مثل سابقاند و با دردها و گرسنگیهاشان میسازند. همهچیز از باریکی پاره میشود، ظلم از کلفتی.» نقل قول معروفی از رمان «سالهای ابری» که درویشیان بعد از انقلاب نوشته، اما داستانش بین سالهای ۱۳۲۰ تا ۱۳۵۷ میگذرد. بیشتر دوستان من در آن گروه تلگرامی مثل عموم مردم، دلِ خوشی از شرایط موجود کشور ندارند. و هستند در آنها کسانیکه اعتقاد دارند کشور قبل از انقلاب در مسیر پیشرفت بود و نسل پدران ما خوشی زیرِ دلشان زد که انقلاب کردند. عکسالعمل این دوستان به این پست تلگرامی تأملبرانگیز بود. نوشته بودند که خدا بیامرزدش اما همینها بودند که با این نوشتهها، با دست گذاشتن روی مشکلات، زمینهساز انقلاب شدند و ما را به این روز انداختند.
جدای از آنکه اصولاً علیرغم کنجکاوی زیاد، نظر و جمعبندی خاصی در مورد ریشههای انقلاب ندارم و با این دوستان نه همدلام، نه بر علیه آنها، چیزی که مدتها ذهنم را مشغول کرده، این است که چطور در ادبیات داستانی قبل از انقلاب بهخصوص در میان نویسندگان منسوب به چپ، ردی از نیروهای اجتماعیای که نقش عمده در انقلاب داشتند، وجود ندارد. آن نویسندگان هم همانند دوستان من آن نیروها را نادیده میگرفتند؟ منظورم کسانی است که به اسلام سیاسی اعتقاد داشتند. آنها که حسینیهٔ ارشاد را پر میکردند و… .
در مطالعهٔ متأسفانه ناتمامی که دربارهٔ ادبیات داستانی پیش از انقلاب انجام دادم، با حساسیت رد پایی از آنها را دنبال کردم. به این منظور شخصیتهای مذهبی رمانها را با دقت مورد توجه قرار دادم. اینجا به کوتاهی به یافتههایم در داستانهای کوتاه علیاشرف درویشیان میپردازم و در این راه دوست دارم رمان «درازنای شب» جمال میرصادقی را هم احضار کنم.
«درازنای شب» اولین و شاید بهترین رمان جمال میرصادقی، در سال ۱۳۴۹ منتشر شد. داستانِ رمان کشمکشها و درگیریهای درونی و خانوادگی کمال، نوجوان هفدهسالهٔ مذهبی است که در خانوادهای بهشدت سنتی بزرگ شده است. در سال پایان دبیرستان، اعتقادات مذهبی کمال بهواسطهٔ آشنایی با منوچهر، همکلاسی غیرمذهبی و پولدارش که سبک زندگی خانوادگی و اجتماعی بورژوایی دارد و محمود، دانشجویی که تفکرات مارکسیستی دارد، رنگ میبازد. کمال در نهایت به محمود میپیوندد.
این رمان را جورهای دیگری هم میتوانستم توصیف کنم. میتوانستم روی اختلاف طبقانی و مسائل جنسی که ردپای پررنگی در رمان دارند و چند صحنهٔ اروتیک بسیار تأثیرگذار کتاب که احتمالاً جزو دلایل توقیف کامل آن بعد از انقلاب بوده؛ تأکید کنم. اما مسئلهٔ نقد مذهب، وجهی از کتاب است که در این یادداشت میخواهم به آن بپردازم.
خانوادهٔ کمال با آنکه مذهبیاند، اما فقیر نیستند هرچند به سبک فقرا زندگی میکنند. پدر کمال و عمویش چند دهنه مغازه در بازار دارند و مراسم قمهزنی ایام عاشورایشان معروف است و فصل مربوط به قمهزنی از بهترین فصلهای کتاب. میرصادقی دین را به اقتصاد و تجارت وصل کرده و در تمام طول رمان میخواهد این را با زبانهای مختلف اعلام کند که پدر و عموی کمال بهخاطر منافع مالیای که در دینداری دارند، به آن تظاهر میکنند. در این رمان بهجز کمال هیچ شخصیت دیگری عمیقاً درگیر مسائل دینی نیست و نگاه غالب، نگاهی سنتی است؛ همان نگاهِ «حاجی آقا»یی است به دینداران.
در همان تابستانی که کمالِ «درازنای شبِ» میرصادقی با ورود به خانهٔ منوچهر، در مهمانیها شرکت میکند، با خواهر و دوست خواهر او عاشقی میکند، سرخورده و تحقیر میشود و در نهایت به محمود میپیوندد، علی اشرف (که درویشیان ابایی ندارد نام خود را بر او بنهد، زیرا که زندگی خود اوست)، در «یک روز» یکی از داستانهای مجموعهٔ «فصل نان» میرود میدان شهرداری برای عملگی تا پول جمع کند برای کتاب و دفتر سال بعدش. درویشیان که کتابهایش در سالهای بعد از انقلاب (همانند قبل از آن) دائم با توقیف همراه بوده، بعد از آنکه در «از این ولایت» قصههای دوران معلمیاش در روستاهای اطراف کرمانشاه را تعریف میکند، در «آبشوران» و «فصل نان» به زندگی خود در دوران کودکی و نوجوانی در کرمانشاه پرداخته است.
در این سه مجموعه توصیفهای عینی و صادقانهٔ درویشیان از شکل زندگی در محلههای فقیرنشینِ کرمانشاه بهخصوص وقتی با طنز تلخ او همراه میشود، کمنظیر است. و در اکثر آنها مثلاً در «بیالون» بیشترِ بار این طنز تلخ بر گردهٔ مذهب قرار داده شده، جایی که عموپیره و دایی و ننه به خانهٔ پدرِ اشرف میآیند، روضه میخوانند و همه باید گریه کنند و الّا از پدر پسگردنی میخورند و اکبر و اصغر (برادرهای اشرف) بیخود هر جا در مصیبت نامی از آنها برده میشود بلندتر گریه میکنند! و پدر فکر میکند گریهٔ آنها باعث خواهد شد تا صاحب خانه پول اجاره را بالا نبرد.
خانوادهٔ اشرف جزو آن دسته از طبقهٔ اجتماعیِ زیرِ خط فقراند که پدرِ فئودالمنش و پولدار کمال آنها را با باورهای دینیشان استثمار کرده است. اینطور است که درحالیکه میرصادقی نویسندهای است که به چپ «گرایش» دارد، درویشیان عملاً درگیر گروههای چریکی مسلحانه میشود. پسزمینهٔ اجتماعی این افراد، روش نویسندگی و مبارزهٔ آنها را تعیین کرده است.
میرصادقی پنبهٔ دین را با پررنگ کردن ریاکاری و دغلبازی «حاجیبازاری»ها میزند اما درویشیان نوک پیکان انتقادش به سمت نابرابری اجتماعی و «پولدار»هاست و تنها به دین طعنه میزند. کتابهای درویشیان تقریباً با نیم دهه فاصله از رمان میرصادقی در اواسط دههٔ پنجاه نوشته شدهاند. میتوان دید که چطور دشمن اصلی از دینِ سنتگرایانه در رمان میرصادقی به سرمایهداریِ لیبرال در داستانهای درویشیان تغییر کرده است. اگر در رمانِ میرصادقی منوچهر و فرشته و سوسن و خانوادههای بورژوای آنها در طیفی از خاکستری، ویژگیهای مثبت و منفی را با هم داشتند و سیاهی هرچه بود در پدر و عموی سنتی و مذهبیِ کمال و لاتهای قمهزنِ دور آنها جمع شده بود، نگاه اشرف به پدر و مادرش و همسایهها و کارگرانی که نگاهِ سنتی دینی دارند، بیشتر دلسوزانه است تا منتقدانه.
اما کماکان سؤال اصلی باقی است؛ چطور در نوشتههای دو تن از بهترین نویسندگان دهههای چهل و پنجاه، با آنکه مذهب نقش کمابیش پررنگی دارد، ردی از مذهبیهای سیاسیای که در پیشبرد انقلاب بهخصوص در سالهای مابین ۵۵ تا ۵۷ نقش داشتند و بعد از انقلاب نیز قدرت را در دست گرفتند، وجود ندارد. آیا آنها ناگهان در صحنهٔ اجتماعی و سیاسی ظهور کردند یا روشنفکران ایرانی خواسته یا ناخواسته حضور آنها را نادیده گرفتهاند؟ آیا این دستکم گرفتن این طیف مؤثر مذهبی، بزرگترین اشتباه راهبردی چپها نبوده است؟
آبان ۱۳۹۶ – نوامبر ۲۰۱۷