قسمت قبلی این داستان را در اینجا بخوانید
علیرضا ایرانمهر – ایران
ـ میتونیم با هم نهار بخوریم؟
ـ خوشحال میشم. به دوستم شما رو نشون میدم که از زیر شرطش در نره.
مهتاب و دوستش سر میز غذا با اشتیاق به حرفهای او گوش کردند. مرد سعی کرد تمام کلمات ایتالیاییای را که میدانست بهیاد بیاورد و بعضی از ساختمانهایی را که طراحی کرده بود، معرفی کند. مهتاب وقتی فهمید آن هتل عجیب و کوچک نزدیک نمکآبرود را او طراحی کرده است، لحظهای چنگال در دستش بیحرکت ماند و بهتزده به مرد خیره ماند. بعد موجی از خوشحالی رنگ پوستش را تغییر داد و صورتش در لبخندی که آن را فرا میگرفت غرق شد.
ـ اگه بدونین من از اون هتل چه خاطراتی دارم!؟ ویوا! باورم نمیشه!
ـ خاطرات عاشقانه؟
ـ مهمترین تجربهٔ زندگیم اونجا پیش اومد! سه روز کاملاً رویایی… وای چه عجیب! دلم داره مورمور میشه! من سه روز توی فضایی که شما توی ذهنتون ساختین زندگی میکردم… اون پنجرههای نیمدایرهای رو به دریا، اتاقهای دنج، پیچهای غافلگیرکنندهٔ راهروها، باورم نمیشه!
گونههای مهتاب از خوشحالی برق زدند. دوستش با تعجب به بیپروایی او که لحظههای زیبایش را در اتاقهای آن هتل توصیف میکرد، مینگریست. مهتاب دوباره چنگالش را در هوا تکان داد و گفت:
ـ یعنی کلاً انگار هتله رو فقط برای ماه عسل طراحی کردن.
مرد احساس کرد معدهاش فشرده میشود و اشتهایش را از دست داد. مهتاب درست میگفت، آن اتاقها و راهروها را با تصور خیالانگیزترین ماه عسلها طراحی کرده بود، اما احساس میکرد درست همان زیباترین خیالهایش به او خیانت میکنند. به خونابی که گوشت آبدار استیک نیمخوردهاش توی بشقاب پس داده بود، نگاه کرد و فهمید با مهتاب سر میز تنها مانده است. دوست مهتاب رفته بود اتاقش را تحویل دهد و تسویه حساب کند. هر دو در دو سوی میز به هم خیره مانده بودند و مرد فکر کرد ثانیهها چون آبشاری عمیق میانشان فرو میریزد. دوست داشت زمان به عقب برگردد و همهٔ آن گذشتهای را که این چشمان خندان و متعجب را ساخته است، ببیند. دوست داشت از جزئیات لحظههای لذتبخش مهتاب در آن اتاق رو به دریا بپرسد و فکر کرد آیا الان چشمان مهتاب که همچنان بیکلمهای به اوخیره شدهاند، میتوانند چیزهایی را که فکر میکند بخوانند؟ به چند تار موی سفید میان موهای مهتاب نگاه کرد و مطمئن شد تکهٔ دیگری از جانش را برای همیشه بر سر این میز و زیر تابلوی جنگل ابر جا خواهد گذاشت.
دوست مهتاب بعدازظهر پرواز داشت. مهتاب باید دوستش را به فرودگاه میرساند. مرد توی لابی ایستاد و بیرون رفتن مهتاب را از در چرخان شیشهای نگاه کرد. دختر از آن سوی شیشه برای او دست تکان داد و رفت و تصویری لرزان و در حال محوشدن از مهتاب در ذهن مرد برجای ماند. مثل عکس ماه روی آب که میتوانی ساعتها به آن نگاه کنی، اما دستت را که به سویش دراز کنی، از هم میپاشد و ناپدید میشود. وقتی دوباره به مهتاب فکر کرد، زمانی که با هم گذرانده بودند در ذهنش متلاشی شده و لحظههای آن چون اجزای صورت باربی خندان بهجایش شناور مانده بود. در گوشهٔ چشمان زنده و رامنشدنی دختر، خطوط نازک و چروکهای خستگی برجای مانده بود. چهرهٔ جوانش فرسودگی زیبا و نامنتظرهای داشت، بیهیچ تفاخری برای اندوختن رنجهایی که در زندگی تحمل کرده است. مرد به سمت آسانسور راه افتاد و لحظههای گذشته در ذهنش شناور شد. وقتی بشقابهای غذا را روی میز گذاشتند، مهتاب با وسواس سبزیهای شلشدهٔ کنار استیکش را گوشهٔ بشقاب گذاشت. دستهٔ کارد بزرگ و دندانهدار را مثل بچه محکم توی مشتش گرفته بود. بعد ناگهان دست از خوردن کشید و به زنی با پاهای چاق و دوکمانند خیره ماند که پسربچهٔ چاقی را از دستشویی برمیگرداند. اندوه تمام صورت مهتاب را در خود کشید. لبهایش را به هم فشرد، انگار میخواهد بغضش را فرو دهد. کلاه بیسبال قرمزی سر پسر بچه بود.
آسانسور که به بالا حرکت کرد، مرد توی آینه به خودش نگریست. احساس بارداری شکل دردناکی یافته بود.
«در اندرون پوست من دریایی است که هرگاه بادی بر آید، از این دریا مه و باران سر بر کَنَد و بر زمین فرو بارد.»
روی تخت دراز کشید و سیگارش را آتش زد. خط باریک آفتاب از میان پرده، پایین تخت افتاده بود. نوک شست پایش در باریکهٔ نور میدرخشید. دود به خط نور آفتاب که میرسید، به رنگ شیری درخشانی در میآمد و بعد در آن سوی اتاق محو میشد. منظور مهتاب از آنکه مهمترین اتفاق زندگیاش در اتاقهای آن هتل رخ داده، برایش مسلم بود. مهمترین اتفاق زندگی یک دختر چه میتوانست باشد، عبور از مرز زنانگی؟ مهتاب از اینکه در اولین ملاقاتشان دربارهٔ چنین چیزی حرف بزند تردید نداشت. آیا مهتاب وقتی با چنگال مانده در هوا چشمانش از شادی میدرخشید، مردی را تصور کرده بود که دیگر وجود ندارد؟ مردی که هنوز در خاطرات نمکآبرود زنده است! یا با خندههایش تلاش میکرد که وجود آن مرد را در ذهن خود پاک کند؟ احتمالاً آن مرد دیگر وجود ندارد، اگر نه مهتاب الان تنها در سوئیتش زندگی نمیکرد. ممکن است تمام لبخندهای مهتاب وقتی به او خیره میشد، برای گریز از مردی دیگر باشد؟ همان لحظه که کنار در رستوران با هم صحبت میکردند، حسی ناگزیر به مرد میگفت اتاق کوچکی را که دختر از آن صحبت میکند بهزودی خواهد دید. آیا ممکن است با رفتن بهسوی مهتاب، همان نقشی را در زندگی مردی ناشناس بازی کند که آن نمونهٔ بلوند جرج کلونی با نزدیک شدن به زنش در زندگی او بازی کرده است؟ خیلی احتمال داشت زنش نیز اولین بار جلوی در یک رستوران با آن صورت خندان صحبت کرده باشد. جوشیدن و بالا آمدن نفرت را درون خود احساس کرد. نفرت از آن مرد احتمالی که خندهٔ لذتبخش دختر وجودش را تأیید میکرد، نفرتی که وقتی زنش را توی استیشن شیک جورج کلونیِ بلوند دید، هرگز وجود نداشت. قبل از نهار، وقتی دوست مهتاب رفته بود دستهایش را بشوید، نتوانست جلوی کنجکاوی خود را بگیرد و پرسیده بود:
ـ از اولی که اومدی تهران، تنها زندگی میکردی؟
ـ از اول نه. ولی الان چند ماهه تنهام.
ـ اذیت نمیشی؟
ـ بهقول نیچه چیزی که تو رو نکشه، قویترت میکنه.
دختر حضور کسانی را که در گذشتهاش بودند، انکار نمیکرد. آیا کسی که پیشتر با مهتاب زندگی میکرده، همانی است که آن تجربهٔ فوقالعاده را با هم در نمکآبرود داشتهاند؟ از اینکه به چنین چیزهایی فکر میکند، تعجب کرد. آیا ممکن بود جذبهٔ آن چشمهای گریزان او را به دام حسادتی احمقانه انداخته باشد؟ تاکنون چنین حسادتی را در هیچجای زندگیاش تجربه نکرده بود، حتی وقتی نازنین خبر آشناییاش را با آن کارگردان کانادایی به او داد. اما حالا دوست داشت بداند در لابیرنت راهرو و اتاقهایی که در ذهن او خلق شدهاند، مهتاب چه لحظههایی را تجربه کرده است. نمیدانست این حسادت است یا شوقی کودکانه، دراز کشیدن روی تخت کسی که دوستش داری و تجسم لحظههایی که او آنجا تجربه کرده است. سیگارش را خاموش کرد، شست پایش را در آفتاب تکان داد و فکر کرد این حسادت نیست. تصورکردن مهتاب توی اتاقی رو به دریا که با لذت چشمانش را میبندد و صورتش را در برابر نسیم خنک و نمناک میگیرد، برایش خوشایند بود. این تصویر ناراحتش نمیکرد، فقط برمیانگیختش که تمام ابعاد آن را ببیند.
تلفن را برداشت و قهوهای برای خود سفارش داد. لپتاپش را روشن کرد و در آرشیو خود به دنبال نقشهٔ آن هتل گشت. دوست داشت در تار و پود دالانهای آن پیش رود و اتاق مهتاب را پیدا کند. سه سال پیش وقتی هتل آمادهٔ افتتاح بود، یکبار با نازنین به نمک آبرود رفتند، اما هیچوقت در آن هتل نخوابیده بود. با انگشت کل سازهٔ هتل را روی صفحهٔ مانیتور چرخاند و از سمتی که رو به دریا بود به درون پنجرههای آن نگاه کرد. بادی که از سمت آب میوزید، پردههای سرخ را بهسوی تخت تکان میداد. فکر کرد چه ساده زندگی آدمها از میان یکدیگر میگذرند. رانندهٔ خوشقیافهٔ آن استیشن هرگز تصور نمیکرد درهای فروبستهٔ زندگی مردی را میگشاید که چهار سال برای چنین روزی انتظار کشیده است، زنش از بهایی که او برای این لحظه پرداخته بود، خبر نداشت، کارگردانی که با نازنین زندگی میکرد، نمیدانست لذت و آرامش زندگی مشترکش به بهای متلاشی شدن زندگی دیگری بهدست آمده و بردباری همسرش حاصل وحشت و شوق لحظههای زیبا و لغزانیست که نازنین پیشتر تجربه کرده است و همان لحظهها باعث شده عاشق شوهرش باشد. مهتاب تا امروز نمیدانست فضایی را که در آن نخستین دگرگونی بزرگ زندگیاش تجربه کرده، در ذهن پدرخواندهای خلق شده که نگاهش را توی هتل به خود جلب میکند و او وقتی به نیمرخ برنزی مهتاب زیر تابلوی جنگلابر خیره مانده بود، نمیدانست دختر از چند روز پیش دنیای درونی او را میکاویده است… شاید کنجکاوی مهتاب برای شناختن این پدرخوانده نیز حاصل لحظههای لذتبخش زندگیاش در نمکآبرود باشد و آن دخترک در خرقان، احتمالاً دیگر سالها است نوجوانی را که روزگاری دور با تعجب به او خیره مانده بود، فراموش کرده است. شست پایش را تکان داد و فکر کرد آدمها عاشقانه کسی را دوست میدارند و خود را یگانه میپندارند، اما خیلی آسان لرزش چشمانی که به ما خیره شدهاند میتواند حاصل تنهایی، تمام شدن یک رابطهٔ خوب یا شیرینی خاطرهٔ فراموشنشدنی دیگری باشد. باریکهٔ آفتاب از انتهای تخت هم عبور کرده بود. فکر کرد آیا ممکن است مهتاب جایی در همین لحظهها به او فکر کرده باشد. فکر کرد رابطههای آدم در زندگیاش هیچوقت تمام نمیشوند، بلکه از جایی دیگر، با کسی دیگر ادامه مییابند. زندگی و عواطف ما امتداد احساس آدمهایی است که شاید هرگز ندیده باشیم.
قسمت بعدی این داستان را در اینجا بخوانید
____________________________________________________
*این داستان بلند منتشرنشده در هفت قسمت در «رسانهٔ همیاری» منتشر میشود.