قسمت قبلی این داستان را در اینجا بخوانید
علیرضا ایرانمهر – ایران
جای خالی نازنین را اندوه و احساس حقارتی شرافتنمدانه پر کرد و تأسفِ اینکه نتوانسته کاری برای خود بکند. او فقط توانسته بود زندگی دو زن را نجات دهد. نازنین را بهسوی کارگردان ایرانی ـ کانادایی و آیندهای روشن سوق دهد و با نادیدهگرفتن خود، زندگی و خانهای را که زنش حاضر نبود ترک کند، برایش نگه دارد. حالا پوستهای خالی از خودش باقی مانده بود که حتی نسیم ملایمی آن را با خود میبرد: کار سخت و توأمان در دو شرکت، سیگار آخر شب و خیرهشدن به چنگک بیرونزده از سقف و قدمزدن در سکوت خیابانهای نیمهشب… گاهی هم با زنش قدم میزد. با هم خرید میرفتند. زنش از بچهدارشدن حرف میزد و اینکه بعد از اینهمه سال که صبر کرده، حق دارد صاحب بچهای شود. مقابل فروشگاه پوشاک نوزاد میایستادند و زنش کلاههای رنگی بامزهای را که کنار هم چیده شده بودند، نشانش میداد. مرد لبخندی میزد و توی جیبش دنبال سیگار میگشت و در سکوت به راه خود ادامه میدادند. دیگر ماهها بود که شبها روی کاناپه میخوابید و زنش بهدنبال بهانهای برای توجیه تنها خوابیدن مرد نمیگشت. زنش معمولاً زودتر از او میخوابید، گاهی نیز کنار مرد مینشست و فیلمی را با هم تماشا میکردند. یکبار زنش وسط تماشای فیلم گفته بود:
ـ چرا اصلاً با من حرف نمیزنی؟
ـ چی بگم؟
ـ چه میدونم، یه چیزی بگو، فحش که میتونی بدی.
ـ چرا باید بهت فحش بدم.
ـ این کارهات از صد تا فحش بدتره.
ـ کار دیگهای نمیتونم بکنم. کاری که بهنظرم درسته میکنم.
ـ فکر میکنی رفتارت خیلی درسته، این که منو بندازی گوشهٔ این خونه، نصف شب بیایی و دهنت رو باز نکنی یه کلمه حرف بزنی، خیلی درسته؟
ـ نه، درست نیست.
ـ پس چرا رفتارت رو عوض نمیکنی؟
ـ نمیتونم… میدونی تنهایی یعنی چی؟
مرد دکمهٔ توقف کنترل را زد و تصویر تلویزیون در حالیکه نیکلاس کیج پوست صورتش را میکشید تا آن را مثل ماسک از روی جمجمهٔ خود بردارد، بیحرکت ایستاد. زن لحظهای به صورت نیکلاس کیج خیره ماند، بعد گفت:
ـ یعنی بهانه… یعنی توجیه کثافتکاری. هرزگی.
ـ خب چرا تحملم میکنی؟
ـ فکر خوبیه، این مسخرهبازیها رو درمیاری که همینطوری مفت و مسلم خودم دُمم رو بذارم روی کولم برم؟
ـ نمیدونم.
ـ پس بدون، بیخودی برای من فیلم بازی نکن.
دکمهٔ پلی را زد و پوست صورت نیکلاس کیج از جمجمهاش جدا شد. اندوه و خشم واقعی زن، تمامی خوشایندیِ حس خودآزارانهٔ ایثار را که با رفتن نازنین در او ایجاد شده بود، نابود میکرد.
مرد دستی به صورت خود کشید و از اعماق مبل چرمی گود لابی هتل بیرون آمد. تا آخر این هفته جز بازی با ابعاد ویلای کوچک که باید طرح آن را تکمیل میکرد، هیچ کاری برای انجامدادن نداشت. میتوانست توی اتاق خود بماند، یا لپتاپش را بردارد، تاکسی بگیرد، برود توچال و جایی مشرف به چشمانداز گستردهٔ شهر بنشیند و به افق دوردست تهران نگاه کند. مسافربودن در شهری که سالها در آن زندگی کردهای اندوه دلپذیری است، اما حوصلهٔ گشتن در خیابانها را نداشت. بهطرف آسانسور رفت تا به اتاقش برگردد. آسانسور که از جایش کنده شد، دوباره احساس کرد حامله است. در آینهٔ اتاقک آسانسور به خود نگاه کرد، دوست داشت صورت خود را ببوسد. فکر کرد کاش دنبال آن دختر که از در چرخان هتل بیرون رفت، دویده بود. در آسانسور که باز شد، احساس کرد دلش یک مشت زیتون سبز و تازه و تلخ میخواهد. توی اتاق لپتاپش را روشن کرد و به عمق تپهٔ علفزار بر روی صفحهٔ نورانی خیره شد. ناگهان فهمید چیزی از صورت آن دختری که توی لابی هتل به او خیره شده بود در خاطراش نمانده است، جز زیبایی ویرانگری که در خاطرش محو میشد و کلمهٔ برنزه و روغن زیتون و تابلویی از جنگل ابر. مثل دختر آرامگاه خرقانی که نگاه متعجبش معیار زیباییشناسی او شده بود، اما خودش هیچ صورتی نداشت. به ترکیب رنگ گل اخرایی و سنگ صابون خاکستری در معماری ویلایش فکر کرد، به تصویر جنگلی معلق میان ابرها، و فکر کرد آدمها بیشتر فریفتهٔ زیبایی و معما میشوند یا مجذوب رنجهای خود؟ زخم این نگاه متعجب و برق پوست برنزه و زیتونی زیر تابلوی جنگل ابر شاید مدتها باقی میماند، اما دست کم بعد از سالها چرت زدن روی کاناپههای شرکت و ملال و وسوسهٔ یک چنگک آهنی، درد زخمی تازه، نشان میداد هنوز زنده است و زیباییهای دردناک را حس میکند. در رگهایش خون جریان داشت. شاید هم در جذابیت رازی عمیقتر از رنج وجود داشته باشد. از کجا باید میدانست؟
تا ظهر خطهای زیادی به هم پیوستند و سازهٔ اصلی ویلا شکل گرفت. کار کوچکی بود اما خلسه و گرسنگی لحظههایی را داشت که طرح عظیم ساختمان شرکت بیمه را تمام کرده بود. از فکر کردن به ماهی و لیمو ترش تازه دلش غنج رفت. در اتاقش را بست و به سمت رستوران هتل راه افتاد. درهای آسانسور که در طبقهٔ همکف باز شدند، به نظرش آمد سرنوشت دارد با او شوخی میکند. آن نیمرخ زیتونی درست در لحظهٔ بازشدن در آسانسور داشت از مقابل او عبور میکرد. لحظهای مردد ماند و بعد پایش را لای در گذاشت که بسته نشود. فضای لابی هتل نیمهتاریک و کمیمه آلود بهنظر میآمد…
«در اندرون پوست من دریایی است که هرگاه بادی بر آید، از این دریا مه و باران سر بر کَنَد و بر زمین فرو بارد.»
سالها بعد از سفری که مادرش او را به خرقان برده بود، خود بارها به باغ آرامگاه بازگشت، اما هیچوقت آن نگاه متعجب و زیباییِ ویرانگر را دوباره ندید. بهجای آن، جملههای بسیاری را از خرقانی به خاطر سپرد که گاه ناگزیر به ذهنش هجوم میآوردند. باربی متعجب چون یک فنجان شکلات داغ با زیباییهای اغراقشدهٔ صورت و پاهای باریک و بلندش واقعاً کنار در رستوران منتظر کسی ایستاده بود. مجموعهای از تضادها و رازهای دردناک زندگی بود که در لحظهٔ حال فراموش میشوند. تلفنی دستش بود و با تعجب به مردی که به سویش میآمد نگاه میکرد. مرد نزدیک او ایستاد و فکر کرد با چه جملهای میتواند شروع کند.
ـ ببخشید، من شما رو میشناسم؟
درست دیده بود؛ پوستش برق فلزی زیتونی رنگی داشت، در این فاصلهٔ نزدیک حتی سرد و بیرحمتر از چیزی بود که از دور نشان میداد، پیکرهٔ فلزی زیبایی که در تضادی آشکار با لبخند زنده و همیشگی صورت خود است.
ـ منو میشناسید؟ از کجا؟
ـ نمیدونم. شاید از دانشکدهٔ معماری تهران.
ـ من دانشجوی زبان ایتالیایی هستم…
ایتالیا، تپههای زیتون، خون تازهٔ گلادیاتورها روی ماسههای آفتابخورده، کاخ نرون و شهری که در شعلههای آتش میسوزد. دختر با دقت نگاهش کرد و گفت:
ـ شما هم بهنظرم خیلی آشنا میایین.
ـ خوبه که بهنظر خانومی به زیباییِ شما آشنا میام.
دختر خندهاش گرفت. جوانتر از تصور اولیهٔ او بود، اما چند تار موی درست بالای پیشانیاش سفید شده بود که میان باقی موها کشیده و بسته بود. دختر انگشتش را در هوا چرخاند و انگار چیزی یادش آمده باشد، لبخند زد.
ـ آهان قبلاً شما رو همین جا دیدم، توی رستوران هتل غذا میخوردین؟
ـ یه مدته اینجا زندگی میکنم.
دختر با لبخند نگاهش کرد. مرد از اینکه بعد از گفتن این حرف هیچ تعجبی در نگاه او وجود ندارد، تعجب کرد.
ـ پس برای همین بعدازظهرها با لپتاپتون روی مبلهای لابی میشینین کار میکنین؟
مرد احساس کرد از چیزی که نمیداند چیست شرمگین است. دختر خندید و ادامه داد:
ـ ولی انگار بیشتر از اینکه کار کنین فکر میکنین، بعد هم باتری لپتاپتون تموم میشه برمیگردین اتاقتون، درسته؟
ـ ظاهراً منو بیشتر از اونکه فقط به نظرتون آشنا بیام، میشناسین.
ـ خب آدمی که توی یه هتل به این کوچیکی هیچ کاری نداره انجام بده، جلب توجه میکنه.
ـ از کجا میدونی کاری ندارم انجام بدم؟
ـ نمیدونم. حدس زدم… حداقل از صبح تا ظهر که هیچ کاری نمیکنین؟ و دیگه اینکه خیلی هم تلاش میکنین به نظر خوشحال بیایین.
مرد از این که صحبتش با این باربی ایستاده کنار در رستوران، ظرف چند لحظه به چنین جایی کشیده است، گیج و شگفتزده شده بود. دختر بهراحتی تعجبی را که مرد گمان میکرد در چشمان خندانش وجود دارد، به خود او منتقل کرده بود. بههمین زودی فراموش میکرد دختر سالها از او کوچکتر است. دختر گفت اولین بار که او را کنار پنجرهٔ کافهٔ هتل دیده، یاد فیلم پدرخوانده افتاده، و فکر کرده آدمی است که چیزهایی را در چهرهٔ بیتفاوتش پنهان میکند، اما از آن آدمهایی نیست که از اندوختن رنجها و زخمهایی که در زندگی خوردهاند احساس غرور کند و همین باعث شده توجهش به او جلب شود. دختر که داشت گوشی موبایلش را توی جیب مانتو میگذاشت، مرد منشأ احساس شرم خود را دریافت؛ او چیزی نداشت که بتواند در برابر چشمهای این باربی خندان پنهان کند. این چشمها ته و توی وجودش را کاویده بودند. زندگی کردن در خیال کسی که گمان میکنی بیآنکه بفهمد دورادور نیمرخ برنزیاش را در رستوران زیر نظر گرفتهای، اما او پیشتر طراحی پرترهٔ تو را بیآنکه بفهمی در تصورات خود کامل بوده است.
ـ من تهران تنها زندگی میکنم، موقتاً یه سوئیت کوچولو گرفتم.
ـ فکر کردم مسافر هتلی.
ـ نه، یکی از دوستهای قدیمیام اینجاست. هر روز میام ببینماش.
دختر گفت که صبحها درس میخواند و بعدازظهرها کار میکند و از اینکه آدمها برای گفتن حرفهای روشن دنبال بهانههای عجیب میگردند، تعجب میکند. بعد در حالیکه میکوشید شرم رقیقی را در لبخندش پنهان کند، گفت با دوستش شرط بسته بوده است این پدرخواندهٔ لپتاپ بهدست که هر بار او را میبیند بهتزده میماند، امروز بالاخره میآید و چیزی به او میگوید. دختر دستهایش را تا ته جیبش فرو میبرد و میگوید؛ ته دلش آرزو میکرده مرد برای حرف زدن به دنبال بهانهٔ عجیب و بزرگی نگردد، چون در آنصورت نمیتوانست به حرف زدن با مرد ادامه دهد و آشنایی آنها پیش از شروع، پایان میگرفت. بعد با خوشحالی خندید و گفت ظاهراً شرط را از دوستش برده است.
ـ اسمت چیه؟
ـ مهتاب.
قسمت بعدی این داستان را در اینجا بخوانید
____________________________________________________
*این داستان بلند منتشرنشده در هفت قسمت در «رسانهٔ همیاری» منتشر میشود.