داود مرزآرا – ونکوور
۱- همین که به پایان خط زندگی رسید، زمان دست از سرش برداشت.
۲- سرسفرۀ افطار به بغلدستیاش گفت: «در این شبهای عزیز و پربرکت رمضان، دستاتو بالا ببر و برای رضای خدا همانجا نگهدار تا بقیه هم یه لقمه بخورن.»
۳- با فشار یک دکمه، به هر کجای این جهان سر میزنم.
۴- آبشار با آن قد و قامت، فروتنی خود را به کوه نشان میداد.
۵- آفیسر از راننده پرسید: «به کجا چنین شتابان؟»
۶- «طلاق» با «ازدواج» سر شاخ شد و او را فتیلهپیچ کرد.
۷- حسنی که جمعهها به مکتب میرفت، بالاخره فارغالتحصیل شد.
۸- رگ خواب بچهاش را که پیدا کرد، توانست خودش بخوابد.
۹- چنان پوستی از پرتقال کند، که در بشقاب ولو شد.
۱۰- سایه ام جلوجلو میرفت. برگشتم، دنبالم آمد.
۱۱- آنچه را که بهعنوان جهاز به خانهٔ شوهر برد، دو پستان پرشیر بود.
۱۲- این اعدادند که مسئلهساز میشوند.
۱۳- چشمان شوخش همیشه مست بود، چه در رمضان ، چه در محرم.
۱۴- سرش را به زیر چتر زن برد و گفت: «عاشق پیادهروی زیر بارانام.»
۱۵- شنبه به دنیا آمد – یکشنبه به مدرسه رفت – دوشنبه مشغول کار شد – سه شنبه ازدواج کرد – چهارشنبه بیمار شد – پنجشنبه مُرد – جمعه دفن شد.
۱۶- مجری خوبی بود، تابلوی نقاشی را از طریق رادیو به مردم نشان میداد.
۱۷- جسد مردی را که به فساد متهم بود، در سردخانه گذاشتند تا بیشتر فاسد نشود.
۱۸- امواج اقیانوس، کشتی را به سرگیجه انداخت.
۱۹- پری دریایی اعلام کرد هنوز مجرد است.
۲۰- متهٔ نگاه مرد سراپای زن را سوراخ کرد.
۲۱- هنگام غروب، پنبهزار ابر در آسمان آتش گرفت و سیاه شد.
۲۲- تلفن دستی همه را سربهزیر کرده است.
۲۳- مردی که منتظر دختر بود، از سکوی جلوی هشتی تشکر کرد.
۲۴- خورشید ابر را پس میزند تا گل آفتابگردان دلش نگیرد.
۲۵- خشکسالی به کویر پناهنده میشود.