دوستان سلام
جوالدوز هستم، دامت برکاته
یعنی جانِ خودم این بار یه جوالدوز بزرگ گرفتم، نفسکششششش میطلبم،… میخوام همه رو از دم بزنم. نگید دیوونه شده، که ممکنه شده باشم. انقدر در این مورد حساس شدم که خودی و غریبه هم نمیشناسم. برم سر اصل مطلب تا نزدم خودم رو هم ناکار نکردم.
اون اوایل که اومده بودیم کانادا، همهش اینو میشنیدیم که:
با ایرانیها و توی محیط کار ایرانی کار نکُنیدا؛ وقت تلَفکردن و اعصابخوردیه.
ما هم تازه اومده بودیم و توی شُشهامون هنوز دود تهران بود و تنمون هم هنوز گرم، میگفتیم: ای بابا، چه اشکالی داره آدم با هموطن خودش کار کنه؟ پول از تو جیب اون در میاد و میره توی جیب ما و یا برعکس. کاری هم اگر باشه، برای هموطنمون انجام میدیم و بالاخره توی خودمونیم و انرژی و چرخهٔ انرژی و اِل و بِل و جیمبِل.
و رفتیم و کار کردیم. دردسرتون ندم حالا که چند سالی میگذره میبینم همه اونایی که این جوریا میگفتن و ما هم میگفتیم دارن بیخودی میگن، یه جورایی حق داشتن. اما باز هم دلم رضا نمیشد که بخوام قبول کنم. این اواخر اما اونقدر نمونههای مختلف دیدم و شنیدم و خودم و نزدیکانم چشیدیم که فکر کردم واقعاً یه جای کار ایراد داره. اما کجا؟
باید از یه جایی تحلیلم رو شروع میکردم. اول رفتم سراغ رفتارمون. دیدم وای که چقدر زشت و تأسفباره. یعنی بلانسبتِ اون سه درصد که پیش خودشون فکر میکنن کارشون درسته (ما هم میگیم باشه کارتون درسته)، بقیه ماشالا انگار نه انگار مهاجرت کردن که تغییری توی خودشون ایجاد کنن. تمام اون دوز و کلکها، پشتِهماندازیها، غیبتکردنها، زورگوییها، فیلمبازیکردنها، تقلبها و همه و همه رو یه جا میبینی.
رفتم سراغ استخدام و پولدادن. اونم که قربونش برم اوّلِ خوبی داریم ولی آخرِ وحشتناک. اولش حسابی میبرنت بالا که خودتم شاخ در میاری. البته که نمیدونی هنوز چه خبره و مثلاً نفر قبلی با جر و دعوا گذاشته رفته و الان دستتنها هستن و حسابی قربون صدقهٔ تو میرن. نیشت باز میشه و بعد از کلی قصه تعریفکردن از گذشته و ایران و احیاناً پیداکردنِ یه آشنای مشترک و… میرسید به بحث حقوق. حقوق که هیچوقت از مینیمم بیشتر نیست و البته که توی این بازیها صحبت از اضافه حقوقِ بعد از چند ماه و بیمه و این چیزا هم به میون میاد و صد البته که اصلاً به اونجاها نمیکشه، چرا که بعد از چند بار که حقوقت رو سر موقع ندادن و یه جاهاییش رو کم کردن و از این ور و اون ورش زدن، خسته میشی و با دعوا میزنی میای بیرون.
در مورد رفتار کاری که نگم برات. نمیشه حرف زد. همکارات که میزنن برات. صاحب کار که اصلاً نمیدونه چی میخواد. برنامهریزی که عینِ ایران؛ نداریم… چی هست اصلاً؟ چشمانداز که صفر. حال و گذشته و آینده توی همین الان خلاصه میشه. احترام کاری هم که همون اول با خودمونیشدن و شوخیهای بیمورد و بامورد، از بین رفته و دیگه نیازی بهش نداریم.
یعنی انقدر حالم بده که میترسم کار دست خودم و شما و همه بدم. بابا جان، درسته که گفتن تقلب نکنید و وقتی املا مینویسید روی دست کسی رو نگاه نکنید، اما نگفتن وقتی انشا مینویسید نمونههای خوب رو نبینید. حالا که فرصت داریم و این همه راه کوبیدیم برای تغییر در زندگی، بیاید و بالاغیرتاً یه شخم حسابی بزنیم و از اول بسازیم. چه اشکالی داره نگاهی به دست بقیه بندازیم، نکات مثبتش رو برداریم و توی کارهامون استفاده کنیم.
کدوم شرکت کانادایی موفق رو میبینی که حقوق کارمنداش یه روز اینور و اونور بشه؟ اصلاً سؤال براشون پیش میاد که چرا بشه؟ برای چی باید کارمندا حرص بخورن و همه حساب و کتاباشون به هم بخوره؟ این نگاهِ از بالا به پایین رئیس و مرئوس تا کِی؟ چرا توهین؟ چرا بلند بلند حرفزدن و با داد و فریاد کار رو پیشبردن؟
برم یه آبجوی خنک بخورم، شاید یه ریزه آروم شدم. این جوری پیش بره کارم به زندان آلکاتراز میکشه!