دوستان سلام
جوالدوز هستم، دامت برکاته
سر میدون ولیعصر وایساده بودم و منتظر تاکسی تا خودمو برسونم به خوابگاه. مثل این فیلمای هندی یه دفعه چند تا رعد و برق زد و انگار شیلنگ گرفتن بالا سرمون، یه باره چنان بارونی گرفت که همه از عصبانیت خندهشون گرفته بود. یه کمی رفتم بالاتر و روبهروی سینما استقلال وایسادم تا ماشین گیرم بیاد، آخه نزدیک میدون عین استخر آب جمع شده بود. بقیه هم مثل من فکر کرده بودن و صفِ مسافرای منتظر تاکسی کجَکی تا وسط خیابون کشیده شده بود. هیچکی منتظر بارون نبود، اونم اوّلای خردادماه و هوای گرم.
یه تیکه کارتن از کنار خیابون برداشتم و گرفتم روی سرم. کیف و وسایلم خیسِخیس شده بود و نیش من هم از تعجب به نشانهٔ اینکه حالا چه باید کرد باز بود. همینجوری که سرک میکشیدم که تاکسی خطیای چیزی رد بشه و سوارمون کنه، یه دفعه یه ماشین شاسی بلند خیلی شیک و مجلسی از توی دریاچهٔ وسط خیابون با سرعت رد شد و صَدَقالله آخر رو هم خوند و آب ناپاکی رو ریخت روی مسافرای توی صف و رفت! بله، رفت… فکر نکنید خدای نکرده دلش سوخت یا به نشانهٔ عذرخواهی ایستاد یا مثلاً چهار نفر رو سوار کردا؟! نه… رفت…
عین موش آبکشیده نگاهی به ماشین کردم و نگاهی به خودم و کارتن بالای سرم انداختم و حالا نخند و کِی بخند، فکر کنم خُل شده بودم توی اون وضعیت. فقط یه باره تصمیمی گرفتم و کارتن رو که حالا دیگه داشت خمیر میشد، توی سطل آشغال کنار خیابون انداختم و رفتم توی پیادهرو و آوازخوانان ولیعصر رو رفتم بالا. باید تا فاطمی و کوی دانشگاه میرفتم، پس دیگه به هیچی فکر نمیکردم جز موسیقی بارون و اینکه شعر یادم نره.
حالا اینجا توی ونکوور، این روزا که سرده و منم سعی میکنم کمتر از خونه بیام بیرون، اما خیلی جالبه که اخبار و تصاویری از طریق همین گروه همیاری خودمون میرسه که ماشینا توی خیابون تاپ و توپ میخورن به هم و مردم سُر میخورن و شهرداری ونکوور هم که ماشالا ماشالا خوب غافلگیر شده.
از اونجایی که توی یکی دو تا شهر دیگهٔ کانادا هم زندگی کردم و تا جایی که تحقیقات من نشون میده، شهرهای برفگیر مثل تورنتو و مونترآل حسابی در این جور موارد مجهزند، تا یه برف میاد سریع دست به کار میشن و راهها رو باز میکنن و زندگی دوباره جریان پیدا میکنه، البته توی این فیلما نشون میداد که مونترآلیها هم امسال کم تصادف نداشتن!
یادم به اون روز و تهرون خودمون و البته شهرستانهای دیگه افتاد که تا یه بارون تند و تیز میومد همه چیز میریخت به هم. تاکسیها پول زور میگرفتن و فقط دربستی سوار میکردن و توی شهر هم که سیل راه میافتاد.
اینجا میخوام یه نوک جوالدوز بزنم یه ریزه دردمون بیاد. این موضوع رو با یه سؤال مطرح میکنم: سهم ما این وسط چقدره؟ ما کجای این معادلهٔ بههمریختنِ زندگی هستیم؟ چند درصد ماها که توی خیابونا سُر خوردیم به لاستیک ماشینامون توجه داریم؟ اصلاً شده یه بار روی اونو بخونیم و ببینیم آیا برای حرکت در برف مناسبه یا نه؟
چند نفر از ماها توی ماشینمون تجهیزات زمستونی و دستکش و پاروی برفروبی و نمک و… داریم؟ اینها همه سؤالهاییه که اگه براش جوابی نداشته باشیم، باید یه جوالدوز محکم بزنیم به خودمون. حالا خوبه که ادارهٔ هواشناسی و رادیوها و تلویزیون و سایتهای مختلف هشدار دادن و باز این وضعی شد که دیدیم و میبینیم وگرنه معلوم نبود چی میشد!
از طرف دیگه، حس مسئولیتپذیری ما در قبال محیط زندگی و خونه و آپارتمان و مغازه و محل کارمون چقدره؟ اگر مثلاً تویِ آپارتمان زندگی میکنیم، شده که پارو رو برداریم و دور و بر خونه رو از برف پاک کنیم؟ یا اینکه همیشه منتظریم که یکی دیگه این کارو بکنه و ما هم حالشو ببریم؟!
اونایی که این موارد رو رعایت میکنن مورد خطاب من نیستن، اما اون دسته از مخاطبانِ من، کلاهشون رو قاضی کنن و یه بازنگری کلی توی خونه و ماشین و محل کار داشته باشن. اینجا که شکر خدا همهجور تجهیزات و وسایل در بهترین کیفیت ممکن وجود داره و بهانهای نمیشه آورد که برای فلان موضوع فکر نشده و یا ابزارش ساخته نشده. از کیفیت معمولی و ارزون توی فروشگاههای «دالراما» تا بزرگ بزرگاش مثل «کنِدیَن تایر» همهجور وسیله وجود داره. کافیه کمی تحقیق کنیم و از اهالی فن بپرسیم تا بتونیم با انتخابای خوب جلوی خسارتها و خطرات احتمالی این جور موقعیتهای خاص رو بگیریم و بازندهٔ جریان نباشیم.